ذهن و قلبمان کاغذهایی دارد سفید که با جوهر خاطرات، افکار و دوست داشتن هایمان پر شده... کاغذ ها پاک نمی شوند، حتی اگر آن ها را از ترس یا خودفریبی ورق نزنیم. ‏
تنهایی چیز خوب بدیست... می شود از از آن لذت برد و یا رنج کشید.‏ خیلی ها سعی می کنند از آن فرار کنند، خیلی ها می خواهند که نباشد، برود به درک. دریغ از اینکه تنهایی در وجود ماست. همه ی ما تنهاییم و بودنمان با دیگران هم هیچ تفاوتی در تنها بودنمان ایجاد نمی کند. تا زمانی که من، من هستم و تو، تو هستی و دیگری دیگریست، همه تنهاییم. منتها در لحظاتی که افکارمان متوجه دیگری است تنهایی را فراموش می کنیم. به واسطه ی دوست داشتن و سر و صدا و گفتگو. اما تنهایی اینجاست، درون قلبمان. ما همه از یکدیگر جدائیم و تنهایی پوستی است برای روحهای جدا یافته مان. فرار از تنهایی فرار از روحمان است، و بودن همیشگی در تنهایی نوعی غرق شدن در خود، نوعی خود ویرانگری و خودخواهی است... یک جور دوگانه ای باید با آن برخورد کرد. گاهی باید آن را داشت و گاهی نداشت. اما باید وجودش را پذیرفت و همراهش بود زیرا تنهایی تنها همراه همیشگی و واقعی ما انسان هاست.‏
کاش زندگی خوابی ابدی بود و ما از رنج واقعیت به درون آن می گریختیم. کاش خواب زندگی بود و زندگی خواب. در خوابمان خوابی می دیدیم و آن زندگی بود. خوابی که بیشتر به کابوس شباهت داشت. گذرای گذرا...‏
آخرین کسی که برای حرفهایش برای شما دلیل خواهد آورد همان کسی است که همیشه از شما برای حرف هایتان دلیل می خواهد.‏
زندگی لزوما تراژدی نیست اما ماهیت تراژدیک دارد. چه آنکه تمام انسانها زندگی شان را روزی قهرمانانه آغاز می کنند و در زوال به پایان می رسانند. تمام انسان ها روزی آن یک اسپرم قهرمانی بوده اند که از میان میلیون ها اسپرم دیگر خود را به منبع (که خود آن، یک منبع قهرمان در میان صدها هزار منبع قهرمان دیگر بوده!)‏ رسانده و پرچم پیروزی افراشته اند. اما در پایان روی تخت بیمارستان، روی یک صندلی چرخدار، زیر چرخ های یک ماشین یا حتی در خوابی عمیق، ناتوانانه قدرت زندگی را در میان میلیون ها انسان دیگر از دست می دهند.‏
آن چیزی که به آرزو معنا و مفهوم می دهد و آن را لذت بخش و شوق انگیز می کند تحقق نپذیرفتن آن در زمان حال و شکل گیری خیالش در ذهنمان است. اما به محض آنکه آرزو تحقق یابد چه حتی ده سال انتظار آن را کشیده باشیم همه چیز نابود می شود و خلاء و بی حسی جای امید و اشتیاق را می گیرد!‏
آرزو ماهی است. دنیای خیال دریاست. واقعیت خشکی است.‏
ماهی بیرون از دریا می میرد.‏
هیچ انقلابی بدون بیدار شدن سایه ایجاد نمی شود. سایه چیز خطرناکی است. می شود آن وجه های پست و خشونت طلب وجود انسان! اما برای انقلاب ها مفید و لازم است. سایه، همه ی مردم را دارای یک روح می کند. آن ها را نترس می کند و چهره ها را آنچنان غرور، وقار و خشمی فرامی گیرد که خودِ وحشتی که این چهره ها به دیگران می دهد آن ها را به لحاظ روانی تسلیم می کند.‏ اینگونه است که انقلاب ها کمتر از یک ماه پیروز می شوند. راز پیروزی سایه است! سایه به نور نیاز دارد. نور آگاهی است. وجه ممتاز بشری. وجه انسان دوستانه. اما برای انقلاب کافی نیست! سایه کم کم بیدار می شود. آن را زیاد دور حس نمی کنم. شاید کمتر از اینکه زمین بخواهد یک دور دیگر خورشید را دور بزند! سایه نزدیک است!‏
1
امیدمثل نور است. از درون قلب خلق می شود و می تابد. روشنایی می دهد و دل را گرم می کند. اما همین نور بودنش باعث می شود در یک جا ثابت نماند. مدام در می رود. نمی شود آنرا گرفت، نمی شود آن را همیشه داشت. عمر کوتاهی دارد. لحظه ای حواست پرت شود از هزار سوراخ بدنت مثل نور فلورسانت بیرون می زند. خوب چیز بدیست! شاید هم برعکس، بد چیز خوبیست! ‏
2
امید یه بچه ی کوچولوی فسفریه که توسط یه توده ی لزج پیچ پیچی ساخته می شه و متاسفانه شبیه هیچ چیزی که بشه تصور کرد نیست...‏ هیچ قانونی براش وجود نداره و یا هست و یا نیست!‏
3
اما ناامیدی که اونم یه بچه ی فسقلی ئه شبیه خیلی چیزاست. شاید یه روز شبیه تو باشه و فردای اون روز شبیه من و سپس فردای فردای اون روز دوباره شبیه تو و فردای پس فردای اون روز شبیه یکی دیگه... به هر حال همیشه قانون بقای ناامیدی وجود داره...‏
ناامیدی ایجاد نمی شه و از بین نمی ره و فقط از صورتی به صورت دیگه تبدیل می شه، یعنی دقیقا از چهره ای به چهره ای دیگه...‏

‏(به کمک پیرمرد بزرگ، داستان چتر و چاه. جسد سیمی اش در گوشه ی خانه خاک می خورد، دندان هایش از کار افتاده و دیگر جز سوپ چیزی نمی خورد، از کمر افتاده و کمی هم آلزایمر گرفته . قصد دارم در اولین فرصت او را به خانه ی سالمندان معرفی کنم)‏
‏طوری به خودتان دروغ نگویید که خودتان باورش کنید. ممکن است باعث نابودی تان شود.‏

باور دروغ موجب مرگ سیاسی سیاستمدار، مرگ عاطفی در یک رابطه ی عاشقانه و مرگ عقل در یک فرآیند تفکر و مرگ اخلاق در یک حرکت نظامی می شود.‏ اضافه کنید از دست دادن سلامت روان را.
روزنامه نخوانید!‏

حق نداریم زندگی کسی را فقط به این دلیل ساده که عاشقانه ما را دوست دارد نابود کنیم.‏

(!با تایید دوست گرامی بابک شکیبا)
من معترضم. من به این دولت اعتراض دارم. من به این کشور اعتراض دارم. من به این آدم کشی ها اعتراض دارم. من به این مردم، به این وضعیت، به این آشفتگی و ظلم اعتراض دارم. من به زندگی، به مرگ، به کودکی، به جوانی و به روابطم اعتراض دارم. من به تربیتم اعتراض دارم. من به معلم ریاضی کلاس پنجم اعتراض دارم. من به هندسه اعتراض دارم. من به کتاب ها اعتراض دارم. من به ادبیات و به نویسندگان اعتراض دارم. من به تمام متفکرین، فیلسوف ها، سخنران ها و مجری های تلویزیون اعتراض دارم. من به پشه ها اعتراض دارم. من به لکه ی روی دستم اعتراض دارم. من به این میز، به این صندلی، به خودکاری که به دست گرفته ام، به این هوا، به این گرسنگی، به این نور، به این فضا، به این سردرد ها، به این کاغذ ها، به این اجبار ها و به این ذهن و افکارم اعتراض دارم. من به شما هم اعتراض دارم! من به خودم هم اعتراض دارم. اصلا من به همه چیز اعتراض دارم!!!‏
شاید باورت نشود ولی یک روز ایده ئال من می تواند فقط با دیدن چهره ی تو شروع، امتداد و خاتمه یابد.‏ بدون هیچ چیز اضافی دیگر.‏
امید چیزی است که اگر هزاران بار هم بشکند دوباره خود را جمع و جور می کند و از سوراخی دیگر بیرون می آید.‏
‏ امید هر چه قدر هم که لگد مال شود باز روزی شکوفه می دهد و مثل آن ریشه هایی که از دل سنگ بیرون می آیند به تدریج کار خودش را می کند.‏ بگذار چند روز امیدوار باشیم. ‏

2

همیشه با اسمت درگیری. با خودت، با این کلمه ها، با این کتری و فنجون درگیری. با مردم اطرافت درگیری. با طبیعت و حتی با مدفوع بدبویت هم درگیری. برای همه ی آن ها ظرفیتت پر شده و به دنبال جائی هستی تا از شرشان خلاصی یابی...

اسم من یکی از همین اسم ها بود که تا صدایشان می کنی نصف آدم های اطراف ناخوداگاه برمی گردند و نگاهت می کنند. برخلاف شما همیشه شروع ها را پیچیده آغاز می کنم و عاشق حرف زدنم اما به حرف ها نمی توانم فکر کنم. به هر کلمه ای که بیش از حد توجه می کنم معنیش را برایم از دست می دهد و آنچنان برایم عجیب و نامأنوس می شود که انگار قبلا هرگز ندیدمش. به همه گفته ام اسمم ویش است. مخفف یک اسم پردردسر است که هرکه می شنید فورا می پرسید معنیش چیست و من هم با تلخی جواب می دادم مگر تابحال کسی معنی اسمتان را از شما پرسیده که از من می پرسید!

خیابان هشتم خیابان شلوغ پلوغی است. کسی به کسی نیست.

به هر ترتیبی شده تونستم یه آتیش کوچیک درست کنم. روی آسفالت سخت بشه از این کارها کرد. بعد از موسیقی زیبایی که شنیدم هوس چای بود که زده بود به سرم. دیشب بارون اومده بود. یه تیکه ی چادر فکسنی که دارم سوراخه. کتری رو گذاشته بودم زیرش و هی پا می شدم و کتری رو خالی می کردم. نتونستم درست و حسابی بخوابم و به طرز معجزه آسایی آب آخرین کتری رو خالی نکردم. مثل پیشگویی کلاغ در شروع بارون، بند اومدنش رو پیش گویی کردم. جوونوری هستم برای خودم. روزها این جا شلوغه اما اینجا خلوته. اگر دستم را می دیدید متوجه فرق اینجا اینجا می شدید. اما شب ها خلوت است و اینجا نه اینکه بگویم شلوغ است، نه، ولی آدم هایی می آیند و می روند. یا سیگارهایم را با فاحشگانی بخت برگشته که زیبائی و تاریخ مصرفشان رو به زوال گذارده و مشتری گیرشان نیامده تقسیم می کنم و یا با رفتگران چای می خورم یا مثل دیشب دیوانه ای می آید و مخم را به کار می گیرد و قصه ی زندگیش را تعریف می کند و تا می آیم نفسی تازه کنم می زند و بارانی شدید از مجرای ادرار خانم آسمان می ریزد روی سر و صورتمان و مجبورمان می کند بخزیم در لانه ی پارچه ای خودمان. راستش را بخواهید من اصلا چای دوست ندارم. داشتم برمی گشتم سر خانه و زندگیم، یعنی همان چادر و کتری ام. با اینکه چای دوست ندارم. سیگار هایم داخل جیبم بود. اوضاع جوی آرام بود، یعنی ماشین ها بوق می زدند و صدای ترمز سنگین اتوبوس گاه و بی گاه به گوش می رسید و اگزوز پر سر و صدای موتور ها و فریاد فروشندگان دوره گرد سرسام آور بود. صدای جیغ کودکان نساز که والدینشان به زور دستشان را می کشیدند و صدای خالی شدن اسهال مردمان در دستشویی عمومی خیابان و خیلی صداهای دیگر در این صداها گم بود و خیابان شده بود قایم موشک بازی انواع صداها. سرم را مثل خر قبرسی انداخته بودم پائین و سیگارم را تند تند می کشیدم. در آن انبوه سُک سُک های صداها صدایی ضعیف و مبهم بود که کم کم راهش را در گوشم جدا می کرد. آنقدر ضعیف بود که هیچ درک و بازنمایی از آن نداشتم ولی درست مثل صدایی که کودک در رحم مادر می شنید موثر بود. چشمم را گرداندم. مردی کور روی پله ای نشسته بود. می توانی تصور کنی چنین آدمی کوریش از عینک دودی بزرگی که در شب زده و صد البته از نوع نگاه خاصش که از بی نگاهی به وجود امده، مشخص است. ویولونی زوار در رفته و ظاهرا کوک نشده به دست و گردن گرفته بود و با احساسی ظریف آرشه ای را که داشت از درد و رنج می مرد به تارهایی که پر بودند از ارتعاش زندگی، می کشید. خوب و دقیق نمی زد و کارش پر از نقص و ایراد بود. البته جای شکی هم نبود که به کارش وارد نباشد. هیچ موسیقیدان با استعداد و خارق العاده ای نمی توانست تا این سن زنده بماند. به گمانم اما جنایتکاران تاریخ اگر از حادثه ها و ترور ها و انتقام جوئی ها و اعدام خلاصی یابند مثل کلاغ عمر کنند. اما موسیقی خصوصا اگر رمانتیک و درام گونه باشد هیچ چیز نیست بجز زندگی. مسلم است که هر چیزی را بیشتر داشته باشی زودتر از دست می دهی.

تمرکز زیادی روی چیزی که می شنیدم نداشتم چون معمولا آهنگ هایی نیستند که من خوشم بیاید. دیدی اکثر چیزهایی که در خیابان عرضه می شوند باب میل آدم نیستند؟ یه جورایی عادتمون شده بهشون بی توجه باشیم. اما به تدریج صدای ضعیف و ناقص ویولون پیرمرد در ذهنم قوت عجیبی گرفت و آهنگ بی نهایت برایم آشنا شد و از آنچه می شنیدم فراتر رفت. نگاهم را روی دستان متحرک پیرمرد قفل کردم. به نظرم خیابان کم کم خلوت می شد. انگار که آدم ها داشتند یکی یکی غیب می شدند. حتی دیوار ها و ماشین ها محو می شدند و صداها همگی خفه شدند. جز یکی! که ناگهان در ذهنم اوج عجیبی گرفت. همه چیز با سرفه ی پیرمرد فرو ریخت! اما دستی به سر و صورتش کشید و آماده شد دوباره شروع کند. هنوز ویولون را درست به گردنش تکیه نداده بود که دو مرد با کت شلواری سیاه، براق و شدیدا رسمی در کنارش ظاهر شدند. آن ها هم ویولون به دست داشتند. به گمانم ویولون بیس دستشان بود. البته من که زیاد حالیم نیست. داشتند ریتم ابتدایی و ساده ی آهنگ را مکررا می زدند. حالا یادم آمد! زمستان ویوالدی! یعنی هیجان خالص! پیرمرد هم شروع به کار کرد. باز هم مردهای شسته رفته ای در پشتش ظاهر شدند و به تدریج انبوهی از موسیقیدان هایی که با هماهنگی بی نظیر انواع ویولون ها را به صدا در می آوردند جلوی چشمم پیدا می شدند و دیگر خبری از صدای ناموزون موسیقی پیرمرد نبود بلکه ارکستری داغ و پرهیجان که با صدایی محکم قلبم را به لرزه می آورد بدون توقف اجرا می شد. خبری هم از رهبر ارکستر نبود. در عوض همه داشتند به من نگاه می کردند! اگر همین حالا این اهنگ را پیدا نکنید و گوش ندهید از حرف هایم هیچ چیز دستگیرتان نمی شود! وقتی آهنگ را گذاشتید باید برگردید به پانزده شانزده خط قبل... البته بستگی دارد اینها را در چه چیزی می خوانید و من هم حوصله ندارم تعداد جمله ها را شماره بزنم. به هر حال می توانید با اما شروع کنید. اما به تدریج صدای ضعیف و ناقص پیرمرد در ذهنم قوت گرفت. ویولون جا ماند! وقتی آهنگ به پایان رسید می توانید ادامه دهید. بعد می فهمید که امروز نمی تواند یک روز عادی باشد! این آهنگ، این شکوه، باید به چیزی اشاره داشته باشد. دنیای ما دنیای فریبنده و غیرمنتظره ایست اما بعضی چیزها هستند که چون می خواهند بیایند مثل پادشاهان قدیم با مرکب و نوکران و دم و دستگاهشان همراهند و با دیدن آن ها می شود به آمدنشان آگاه شد. این موسیقی عظیم مثل آن رنگ های نارنجی و بنفش اول صبح است که کم کم از کوه های افق شرقی بالا می زنند و همه جا را رنگی می کنند. از نارنجی اش لذت می بردم و از بنفش اش دلهره داشتم!

در وجود همه ی ما میلی شدید و شیطانی به دوست نداشتن کسی که می دانیم عاشقانه ما را دوست دارد، وجود دارد.‏
دوست داشتن یعنی توانایی، دوست داشته شدن یعنی ناتوانی. دوست داشتن همه چیز است و دوست داشته شدن هیچ چیز. دوست داشتن آرامشی طوفانی دارد و دوست داشته شدن طوفانی آرام. دوست داشتن امید است و دوست داشته شدن سرخوردگی و بی میلی. دوست داشتن خضوع است و دوست داشته شدن غرور. یکی زندگی است و دیگری مرگ. یکی مهربانی است و دیگری نامهربانی. دوست داشتن آبشار است و دوست داشته شدن مرداب. دوست داشتن حماسه است و دوست داشته شدن تراژدی!‏