1
داشت کارهای روزانه اش را می کرد... چطور بگم، یعنی هیچ چیزی نبود، ابدا دلیلی نداشت. غیر منتظره بود. مثل اینکه زن و مردی در حال معاشقه ناگهان از زیر لباس های زیر شان برای هم اسلحه بکشند... نه، زن و مرد که نه، در واقع مثل اینکه یکی با خودش این کار را بکند.
چه چیزی بیشتر نظرت رو به خودش جلب کرد؟
به خودش؟
نه، به تو.
به نظرم گفتم من در گذشته مرده ام. یک همچین چیزی. نمی دونم چرا چنین حرفی زدم. هیچ ایده ای ندارم.
می خواستی گذشته رو از بین ببری؟
ابدا کاری از دست من ساخته نبود. اصلا من نبودم، من فقط شاهد بودم... ولی حس می کردم خودمم. چرا باید گذشته رو از بین می بردم؟
شاید ... ام... به این دلیل که سکوت حاکم بشه. شاید هم داشتی با بازی باوری جلو می رفتی. نمی خواستی به گذشته ات ساده نگرانه نگاه کنی. از آن می ترسی؟
از خودم؟
نه از گذشته ات...
نمی دونم، این مثل بقیه خواب ها نبود، ابهام جای خودش رو به تزلزل داده بود. راجع به هیچ چیز و هیچ احساسی مطمئن نیستم. یه چیزی منو رنج می داد ولی همون چیز ناگهان جای خودش رو با فکر به خودم عوض می کرد. راستش رو بخوای بین اول شخص و سوم شخص گم شده بودم.
از خودت خارج بودی؟
نمی دونم، اما چیزی رو که با چشم های خودم می دیدم ناگهان تبدیل می شد به چیزی که با چشم هایش می دید و کل اون مجموعه چیزی می شد که من از هوا، جائی در خلاء داشتم نظاره می کردم.
شوکه شدی؟ نه، ابدا. می دانستم چه خواهم کرد. اما ترس زیادی داشتم. شک و تزلزل تمام وجودم رو فرا گرفته بود. می دونستم دارم خواب می بینم.
پس چرا می ترسی؟
مشکل اینجا بود که در خواب یادم آمد خوابی دیده ام و آن خواب دقیقا ماجرای مسخره ی دیشب بود. حس می کردم بیدارم. دنیای واقعی اونجا بود. من اصلی اون بودم. بیداری واقعیم، چیزی که دیشب برام اتفاق افتاده بود توی خوابم فقط یه کابوس مبهم و پیش پا افتاده بود که ناگهان به یادم اومده بود.
اما من اینطور فکر نمی کنم. ما اونجا بودیم درسته؟ ما می دونستم اینا همش خوابه. تو فقط شاهد بودی. اون هیچ ربطی به ما نداره، تمام تصورات من به خاطر یه همذات پنداری مسخره و بی موقع بود...
اوضاع خیلی بد بود، من توی خوابم مثل الان نبودم. اون مسلط بود. من یه خواب ضعیف و فراموش شدنی بودم. یه شخصیت موقتی که فقط یک شب زنده بود. این بی نهایت آزارم می داد. من حسی داشتم که بهم می گفت من بدون اون هیچی نیستم. مثل ترس از خود از جائی بیرون از خود بود. مثل اینکه به زمانی فکر کنی که نیستی. یه تناقض حل نشدنی. زمانی می رسید که دیگر نبودم آنوقت منی که فکر هایم معلولی از ذهنم بود چطور می تونست بدون وجود خودم که ذهنم را هم شامل می شد وجود داشته باشد؟! با این حال من در خواب هایم داشتم از جائی ورای خودم به خودم می نگریستم.
و بعد کار تمام شد؟
چشم هام رو بستم. صداش در گوشم زوزه می کشید. حس کردم دارم در خودم فرو می روم. داشتم در سیاه چاله های سنگین و نامرئی وجود خودم فرو می رفتم، داشتم محو می شدم.
خیال کردید مرده اید؟
لحظه ی وحشتناکی بود، قلبم دیوانه وار می زد و چیزی در سینه ام سر می خورد و به بدنم چنگ می زد. همان حسی را داشتم که کسی که از یک بلندی سقوط کرده در آخرین لحظات برخوردش با زمین حس می کند.
اما از خواب برخواستید و دیدید زنده اید. کابوسی بی ارزش دیده بودید و از خوشحالی در پوست خودتان جا نمی شدید.
از اینکه او خواب من بود و نه من، خوشحال بودم. مثل نجات پیدا کردن از یک حادثه بود و یا بیدار شدن در آخرین لحظه ی سقوط... ناگهان فهمیدم! واقعی منم! بله. دنیای واقعی من بودم، اینجاست و ... و ... ام...
و این دانه های سفید درشت چیست که روی سرمان می ریزد؟
ام... بله! بله، دقیقا.................................... صبر کن ببینم! اصلا تو کی هستی؟!!!