صبح
ها که بیدار می شد یک ساعت گریه می کرد. به خاطر هیچ، بدون هیچ دلیلی.
بعد
از خانه می زد بیرون و به تمام آنچه باید به خاطرشان گریه می کرد به سردی نگاه می
کرد.
او
گریه هایش را کرده بود. چیزی نمی توانست او را بشکند. یک چیز شکسته را نمی توان
شکست.
5:13 PM |
Category: |
0
comments
Comments (0)