مرد گوشه ی خیابان نشسته بود و کتاب می خواند. ‏
برخی عابران داخل کاسه ی گدایی مرد سکه می انداختند. ولی برخلاف دیگر گداها مرد هیچ اعتنایی به آن ها نداشت. ‏
کارش که تمام می شد می رفت و با آن پول ها غذا و آبجویی می خرید. اگر پول کافی نبود به آبجو اکتفا می کرد.‏
 اکثر آدم ها به او بی اعتنا بودند و او هم به آن ها بی اعتنا بود. ‏
بعضی هم همانطور که رد می شدند غر می زدند که «کاش خجالت می کشید و جای گدایی می رفت و کار می کرد و مثل ما زحمت می کشید» و می دانید، هیچ کس به اندازه ی آن ها احمق نبود. ‏


Comments (0)