موسیقی رو که شنیدم دست هام لرزید.
خود بخود به سوی کیبردم رفتن تا داستانی بنویسن به اسم سفر هفت مایلی.
بعد دیدم هیچ تصوری نسبت به مایل ندارم. آخه اسم این داستان با اون آهنگ یکی بود. بالاخره این موسیقی باعث و بانی نوشته شدن این داستان بود.
یک مایل=یک و شیش دهمِ کیلومتر
یک مایل دریایی= یک و هشت دهم کیلومتر
نمی دونستم منظورشون مایل بود یا مایل دریایی. بالاخره دویست متر هم مهم بود و تو یه داستان، سفری که دویست متر طولانی تر باشه می تونست دنیایی رو زیر و رو کنه. مثلا اگه قرار بود کسی بعد از یه مایل پیاده روی برسه سر قرارش با یه تیکه ی خوشگل و ممه گنده (و البته روشنفکر، چرا که هیچ چیز به اندازه ی روشنفکری شهوت انگیز نیست)، با پیمودن دویست متر اضافه ممکن بود سر از یه گِی کلاب شلوغ در بیاره و حالا تا بیاد توضیح بده که زن هارو دوست داره، ماتحتش هزاران بار از باکرگی در اومده. برای همین اسم داستان رو گذاشتم گذر. چرا که بار دوم که به موسیقی گوش می دادم فهمیدم اسم گروه رو با اسم آهنگ اشتباه گرفتم و کی به اینکه کدوم خرِ هنرمندی این آهنگو ساخته اهمیت می داد؟ مهم خود آهنگ بود.
یک زمانی گفتم موسیقی صدای طبیعته که از صافی وجود انسان گذشته. اون موقع ها زیادی کمال گرا و رمانتیک بودم ولی این یکی از تنها جمله هائیمه که هنوز بهش اعتقاد دارم.
من به هیچ چیز اعتقاد ندارم.
و تنها دلیلم برای اعتقاد داشتن به بعضی چیزها مثل اون جمله، اعتقاد نداشتنم به جمله ی بالاست.
صدای وز وز زنبور چند وقت یکبار توی گوشم روی موجِ آرومِ صدایِ بِیسِ موسیقی موج سواری می کنه. یک ساعتی می شه که شکارش کردم. من همیشه عاشق شکار بودم ولی دلم نمی خواست موجودی رو بکشم. یعنی دلم می خواست بکشم ولی موقعش که می رسید همیشه از کشتن شانه خالی می کردم. این بار هم زنبور رو شکار کردم. در حالی که داشت روی کمد خودش رو می لیسید. از تصور اینکه خودم رو بلیسم منزجر شدم و پلاستیک رو کشیدم روی سرش. ویز ویزش هوا رفت. بعد فکر کردم اگه شیش هفت تا پا داشتم و دو تا شاخک، وقتی ماتحتم می خارید چطور می خواستم بخارونمش؟ لابد در آخر مجبور می شدم خودم رو لیس بزنم. اصلا چرا خودم رو لیس نزنم؟ کجای این کار انزجار برانگیز و عجیبه. خودمم و خودم. کس دیگه ای نیست. تماسی بر قرار نمی شه. مثل اینه که از وجود گه داخل روده ام هر روز بالا بیارم و احساس کثیفی کنم. نمی دونم شاید هم باید بکنم! گه و کثافت فقط وقتی که بو و قیافشون دیده بشه گه و کثافت نیستن بلکه بالاخره باید قبول کرد ما بشکه های حاملشون هستیم. تو شیکم مدونا هم همون گهی هست که تو شکم یه جذامی. هرچند اصلا قیاس خوبی نبود. چون تضاد چندانی نداشت. نمی دونم من همیشه از اینکه اسم کسی رو به عنوان یه زیبارو بیارم عاجزم. از نظر من اکثر هنرپیشه ها و خواننده ها و مدل های معروف اصلا زیبا نیستن بلکه تنها خوش هیکلن. زیبایی اون چیزی بود که وقتی میومد در درون من غوغا می کرد. ماهیتم رو عوض می کرد و یک تکانی به همه چیز می داد. درست مثل بمباران اورانیوم با نوترون ها. و این اتفاق به ندرت تو زندگیم رخ داده.
 به  هر حال من به اون زنبور حق می دم خودشو بلیسه، حالا چه این کارو نوعی خودارضایی اغراق آمیز بدونم یا فقط تلاشی برای خاراندن بدن.
 لیلی تُملین یک بار گفته بود آدمیزاد اولین بار روی دو پا راه رفت تا دست هاشو برای خودارضایی آزاد کنه.
شاید اصلا برای همین نسل تیرانوزوروس ها از بین رفت. چون اون ها هم به طمع خود ارضایی روی دو پا راه رفتن ولی هر چه تلاش کردن اون دست های کوچولوشون به زیر شکمشون نرسید و تا بیان یه جنس مخالف رو پیدا کنن هزاران بار افسردگی گرفتن و ده ها بار به قصد خودکشی خودشون رو زیر پای یه براکیوسور انداختن. اولین بار یک براکیوسور رو تو موزه دیدم. یک مقدار بعد از اینکه مرده بود. بدنش تمام سالن موزه رو پوشونده بود و تمام ارتفاع سقف به خاطر گردن دراز اون بالا رفته بود. ولی نگاه که می کردی، کل این بدن بزرگ رو یه جمجمه ی فسقلی هدایت می کرد. نسبتش درست مثل این بود که کله ی ما اندازه ی فندق بود (البته شاید کله ی خیلی ها از اینم کوچکتر باشه). مسلمه که وقتی تیرانوزوروسِ ناکام خودشو زیر پای براکیوسور می ندازه، تا اون میومد و می خواست با مغز کوچیکش اوضاع رو بررسی کنه دوران کرتاسه به پایان رسیده بود و اون تنها زمانی می فهمید باید پاشو جای دیگه ای می ذاشت که ده ها متر زیر زمین فسیل شده بود.
بله هرچند در نگاه اول این سکس بوده که باعث بقای آدم ها شده ولی همیشه بسیاری از واقعیت ها زیر واقعیت هایی که ما می خوایم وجود داشته باشن پنهان می شن. شاید اتفاقا دلیل بقا و پیشرفت در خیلی از چیز ها خودارضایی بوده.
 شاید خیلی از فیلسوف ها و دانشمند های بزرگ تمام موفقیتشون رو مدیون این عمل بودن. شاید خیلی هاشون موقع نوشتن راست دست بودن و موقع خودارضایی چپ دست.
 برای اینکه بتونن تمرکز کنن و از ذهنیت های جنسی بیرون بیان به سرعت دست به کار می شدن و کار رو تموم می کردن و دوباره به خودارضایی مغزی شون ادامه می دادن. و دیگه مجبور نبودن به خاطر پنج دقیقه سکس به ساعت ها غر، درد و دل و مزخرف همسرشون گوش بدن و یا به خواسته هاش عمل کنن و هر روز ساعت های متمادی براش وقت بذارن تا پایه های ازدواجشون مستحکم بمونه.
اینطور که نگاه کنیم تاریخ بشر رو خودارضایی بنا کرده. چه اونکه ناگزیر همیشه باید با یک عضو از بدن بازی کرد و سپس از اون لذت برد. این عضو می تونه آلت تناسلی و یا مغز باشه و هر دو با لذت و پاداش شبکه ی عصبی بدن همراه می شه. البته خودارضایی با مغز شاید تفاله ای ارزشمند داشته باشه. شاید کس دیگه ای هم بتونه با نتیجه ی خودارضایی مغزی کسی ارضاء شه. مثل زمانی که داستانی از بوکوفسکی می خونید. اما برای اینکه بتونید همین نتیجه رو از آلت تناسلیتان(در کل داستان بخونید چه زن و چه مرد) بگیرید باید با یک نفر دیگه خودارضایی کنید. ولی چون هر کدوم می تونستید توی خلوت خودتون این کارو بکنید در واقع اسمش می شه دگرارضایی و ماهیتش می شه سکس. یه فرق خیلی مهم بین خودارضایی و سکس نقش خیاله. خیالات نقش مهمی در خودارضایی دارن. چه اونکه فرد هرچقدر بتونه تصاویر شهوت انگیزتری رو در ذهنش خلق کنه بیشتر می تونه از خودارضایی لذت ببره و در واقع بخش عمده ای از لذت غیرفیزیکی که کاملا روحی و ذهنیه. مسلمه که هرچه قوه ی خیال کسی قوی تر باشه راحت تر می تونه دست به این کار بزنه و مثلا حتی قادر خواهد بود تو بدترین مکان ها و زمان ها، مثلا تو دستشویی هواپیما، به بهترین و شهوت انگیزترین سناریوها فکر کنه و اونارو در ذهنش تصویر سازی کنه.
آیا این همون قدرتی نیست که نویسنده و فیلم ساز رو قادر می کنه تا خلق اثر کنه؟ با در نظر گرفتن اهمیت بقا و وسواس ذهنی انسان به جنسیت آیا این خیالات جنسی نمی تونه یکی از منشا های قدم برداشتن انسان به سوی هنر و دنیاهای خیالی باشه؟
استفاده از خیالات و خلق تصاویر در سکس به مراتب کمتر حضور داره. در طول تاریخ همیشه خودارضایی زیر سایه ی سکس بوده. گاها کاری وقیح و بیهوده و عموما دلیل اونو نداشتن شریک جنسی می دونستن. خودارضایی در ناخودآگاه انسان تابو شد، چون چیزی بود در تضاد با هدف اصلی حیات، یعنی بقا و تولید مثل. اما اگرچه در طول تاریخ خودارضایی همواره نفی شد و تنها به شبیه سازی ناقص و بیهوده ی سکس تعبیر شد، اما کار خودش رو انجام داد و نقش بسیار مهمی در رشد انسان و پیشرفت های تمدن داشت. نقش خودارضایی، در حرف و عرف، به دلیل پرستش حضور توسط انسان نادیده گرفته شد. اما در عمل همواره نقشی اساسی در بسیاری از افراد جامعه داشته. خودارضایی تا حدودی شبیه نوشتاره. چه اونکه به عقیده ی فلاسفه ی یونان گفتار برتر از نوشتاره. نوشتار چیزی مرده و قرآردادیه که تنها به دلیل در دسترس نبودن گفتار و برای حفظ اون ایجاد شده و به شبیه سازی ناقص و بیهوده ی گفتار تعبیر شد. اما در عمل تمدن بشری بر اساس نوشتار ایجاد شد و نه گفتار. و امروز نوشتار اهمیتی دو چندان داره. ولی باز آدم ها به رسم عادت قدیمی و پرستش بت حضور به گفتار جایگاهی ویژه می دن. مثلا تو دادگاه ها فرد باید به زبان هم قسم بخوره یا چیزی رو تایید یا تکذیب کنه و آدم ها خیلی از حرفارو اگه نشنون یا مطمئن نشن که کسی اونو شنیده به رسمیت نمی شناسن.
اما به هر حال تمام مسئله ی خودارضایی فردی و درونیه و نفع و ضررش بیشتر متوجه یک فرده و افراد دیگه به طور غیر مستقیم ازش متاثر می شن. مثلا مدیری که با خودارضایی خودش رو آروم نگه می داره و رفتار مهربانانه تری با کارمندها داره.
 ولی در مقابل این، سکس می تونه تاثیری مستقیم روی فردی دیگه بذاره. اینجوری درست مثل کسی که با خوندن یک کتاب به افکار نویسنده دخول می کنه، شما هم با آلتتان به بدن دیگری دخول می کنید و یا میزبان اون می شید. ولی باز هزاران نفر می تونن یک کتاب رو بخونن ولی مگه چند نفر قادرن با هم سکس داشته باشن؟ شاید ماهیت سکس های دسته جمعی و تری سام هم همین اشتیاق به ورود بیشتر به آدم های بیشتر باشه. شاید هم اصلا دلیلی نداره. شاید هم شاید.
البته باید گفت لذت بردن از سکس بسیار آسون تر از لذت بردن از افکار دیگریه. آدم های زیادی هستن که می شه از خوابیدن باهاشون لذت برد ولی مگه چند نفر با افکار داستانی بوکوفسکی ارضاء می شن؟ شاید فقط الکلی ها. و یا چند نفر از خوندن این داستانِ مزخرف ارضاء می شن؟ شاید تنها سایه ام و معتادین به خودارضایی.
اینجا هوا خیلی گرمه.
وقتی هوا خیلی گرمه مغزم مثل یه موم آب می شه.
نمی تونه به چیزی فکر کنه.
صدای اون زنبور کم کم داره قطع می شه. باید زودتر بلند شم و قبل از اینکه بمیره از پنجره بندازمش بیرون. شاید اون بتونه به جای من به سفری هفت مایلی بره. شاید اون بتونه به جای یک عمر پیچیدن درون دایره های بی پایانِ هستیِ بازنایافته ی وجودِ بی هدف آدمی، یک روز و فقط یک روز، مسیری رو تنها با دنبال کردن نورها و رنگ ها، قبل از اینکه روی زمین جان بده، طی کنه.
زنبور رو گرفتم و از پنجره بیرون انداختم. بعد پنجره رو بستم تا خیال بازگشت به سرش نزنه.
مجبورم همه چیز رو همینجا تموم کنم و از کیبردم فاصله بگیرم. برای بوکوفسکی، ما نویسنده هایی که با کیبرد داستان می نویسیم یک کابوس بود. این کابوس همین جا تمام می شه، چون هفتمین باری که اون آهنگ توی اتاقم پخش شد، همین حالا به پایان رسید.  


Comments (0)