بخشی از داستان

در شمالی ترین نقاط کم ارتفاع نروژ... یعنی در استپ های قزاقستان... یعنی در جنگل های ماداگاسکار و شاید در سواحل هاوایی شهری بود که راه می رفت. هیچ کس نمی دانست دقیقا چه زمانی شهر تصمیم گرفت تا پیاده روی کند اما شهر علاقه ی عجیبی داشت تا شب ها، وقتی همه خوابند، در تاریکی مطلق اسبش را زین کند و بدون وقفه تا صبح پیتیکو پیتیکو کنان راه برود و همانطور که باد همه چیز را، بجز غباری از خاطرات فراموش شده و نشده، با خود می برد، شهر هم همه چیز را با خودش می برد؛ خانه ها، درخت ها، خیابان های آسفالت شده، رودخانه وسط شهر و حتی اجساد مرده های زیر خاک قبرستان ها و این زندگی را برای مردم هم سخت کرده بود و هم پیش بینی ناپذیر. مردم شب را در سکوت ساحل مدیترانه ای مراکش در خواب می گذراندند و صبح وقتی در را باز می کردند بادی استخوان شکن دانه برف های سرگردان را، که مثل روح هایی گیج زوزه کشان خلاف جاذبه ی زمین رقص براونی شان را روی کف چوبی خانه های درباز شده به پایان می رساندند، وارد خانه ها می کرد. چند تا اسکیموی ساکت و متعجب بیرون در خانه هایی که تابحال ندیده بودند زیر درخت های سبز و کلفت ایستاده بودند و کار مردم شهر این بود که قوطی های رنگ را به اسکیمو ها بدهند و به جایش تعداد زیادی پوست خرس قطبی، فوک و ماهی دودی بگیرند و بعدازظهر را جلوی شومینه های گرم خانه شان سرکنند تا شب بخوابند و صبح در را باز کنند و ببینند جایی در تگزاس مردم شهر همسایه به همراه کلانتر شهر به میدان شهر آمدند تا ببینند این غریبه ها کیستند.
هونولولو تا خیلی سال ها نمی دانست باید چه کار کند. نمی دانست مال کی است. مال شرق است یا مال غرب. نمی دانست  باید پادشاه داشته باشد یا یک سری آدم شکم گنده که گرد توی سالن بنشینند. این بود که یک روز مردم خسته شان شد رفتند و پادشاه را با ماشین زیر گرفتند. بعد شلوغ پلوغ شد و کسی به کسی نبود و خب آدم شکم گنده ها پیداشان شد. یک روز شکم گنده ها پسری را یافتند که نان دزدیده بود. گرفتندش و بابایش را درآورده و دادگاهیش کرده و آبرو از وی ببریده در اذهان عمومی رسوایش کردند. بعد چون آن روزها مردم دستشان بیکار مانده بود یک رای گیری راه انداختند که آیا پسر را با چوبه دار اعدام کنند یا با صندلی شوک دار. و این بود ماجرای تولد دموکراسی در هونولولو. ‏
زیگموند فروید در سال 1926 مشغول آخرین بازنگری ها در تئوری روانشناختی خود بود. داخل اتاق نشسته و غرق در تفکر بود که صدایی از پائین آمد و تمرکزش را به هم ریخت. منشی را صدا زد و پرسید که این همه همهمه برای چیست. مردی به خانه او مراجعه کرده بود و مصرانه می خواست فروید را ببیند. او را پذیرفت. مردی جوان بود که کاملا عصبی به نظر می رسید. از او خواست بنشیند. فروید متوجه لرزش های هیستریک دست و پلک چشم چپ او شد و چون هزاران مورد شبیه این دیده بود شروع به صحبت کرد و از او خواست علت مراجعه اش را بداند. پسر گفت ماه هاست کابوسی تکراری می بیند که در آن پدر خود را با گیوتین سر می برد و دیگر تحمل دیدن این خواب ها را ندارد. فروید پرسش هایش را شروع کرد و در ادامه تلاش کرد مفهوم عقده ی ادیپی که گمان می کرد پسر جوان با خود به همراه دارد و او را رنج می دهد برایش به شکلی ساده بیان کند. سپس از او پرسید پدر و مادرش کجا هستند و متوجه شد پسر چندی است آن ها را رها کرده و به تازگی وارد این شهر شده. فروید به او گفت مهر مادری خود را از ترس پدر رها کرده و برای همین پدرش را رقیب و گناهکار می داند و ناخودآگاهش سعی می کند با گردن زدن پدر این واپس زدگی را جبران کند. داشت حرف هایش را ادامه می داد که پسر صحبتش را قطع کرد. خودش را به فروید نزدیک کرد و آهسته گفت:
اجازه بدهید رازی را به شما بگویم. من یک همجنس بازم و از کودکی علاقه ای به زن ها نداشتم. مادرم یک زن عصبی و بد دهن است و از کودکی از او متنفر بودم. می توانم ادعا کنم در عوض عاشق پدرم بودم و همیشه از رابطه ی آن دو عصبی می شدم.
فروید اخمهایش داخل هم رفت و بعد مشغول تفکر شد. یک روزنامه ی آلمانی روی میزش بود. آن را با یک دست کمی بلند کرد و بعد دوباره روی میز گذاشت. قلمش را برداشت و روی برگه های یادداشت اش نوشت:
هایزنبرگ: احتمالاً اینجا خوابید...

من هرگز از هدایایی که از تو می گرفتم آنقدر خوشحال نمی شدم. نه از تو که کمتر یادم می آید واقعا از گرفتن هدیه ای خوشحال شوم. نمی دانم اشیاء هیچ وقت آنقدر که برای تو و خیلی ها مهم و سمبلیک بودند برای من نبودند. شاید به این خاطر که من هیچ وقت مادی گرا نبودم و یا اگر بخواهم واقع بین تر باشم مادی گرایی من در اشتیاق با تو بودن خلاصه می شد. شاید من هرگز از گرفتن هدایا خوشحال نشده باشم. اما یک لبخندت، گرمای دست هایت، نگاه نافذت و خنکای عطر بدنت همراه با بودنت در کنارم برای من از تمام هدیه ها ارزشمند تر و لذت آورتر بود. شاید لبخند هایم بعد از گرفتن هدیه ای مثل یک کتاب که هرگز آن را نخواندم زورکی بود اما لبخندم با دیدنت آنقدر واقعی بود که گاهی برایت زیاده واقعی به نظر می رسید و شاید به همین دلیل آنرا نفهمیدی یا باور نکردی. شاید به همین دلیل بزرگترین هدیه ات را از من دریغ کردی. تو همیشه از اشیاء لذت بردی. دور و برت را پر کرده ای از اشیاء. با آن ها لذت می بری، شادی می کنی و غمگین می شوی. نمی دانم آن چیزهایی که من از آن ها لذت می برم هیچ کدام در دسترس نیست. اما چیزی است مثل جاذبه ی بین ماه و زمین. چیزی که هر چقدرهم نادیدنی و دست نیافتنی باشد تأثیرش دریاها را جابجا می کند! شاید هم همه ی این ها خیالات است. فیلمی است با سه شخصیت که در آن شخصیت ها تنها نمادهایی تفکیک شده از یک شخصیت واحدند تا تفاوتشان به خوبی نمایش داده شود. شاید من تنها تو را مادی گرا می دانم چون در اعماق روحم می دانم چه گرایش کودکانه ای به مادیات دارم و اینگونه با سرزنش تو به این حقارت خودم سرکوفت می زنم. شاید تمام این ها کش مکش های یک روح ناآرام باشد و تو در آن تنها یک خیالی تا من بخش هایی از روحم را مثل برچسب روی تو بچسبانم. با این حال من همیشه در دوست داشتن هایم ساده و کودک بوده ام و هیجان قلبم با هر بار دیدنت همیشه آن ظرافت کودکانه را برایم تداعی کرده است. اما سرخوردگی تنها عاید این احساسات کودکانه و ساده بوده و هست. و برای این است که تمام این دنیا جز یک ماشین بی روح آهنی و یک کابوس دردآور جلوه ی دیگری برایم ندارد و برای همین است که گاهی آرزو می کنم:
کاش می شد به سرزمینی سفر کرد که جواب دوستت دارم، نمی خواهم دوستم داشته باشی، نبود.
بخشی از داستان:

شاید من تنها باشم. اما حداقل می توانم نغمه ی مه گرفته و خیس تنهایی ام را به تو هدیه دهم. آنگاه شاید تنهایی ام برایت بشود یک کارت پستال خاک گرفته اما لبریز از احساس از جزیره ای کوچک و پر از قبرستان های متروک وسط اقیانوس آرام.‏ 

اینو با چه بدبختی نوشتم تو کارت پستالو و دادم دست خلبان هواپیما ملخی که می خواست از باند قدیمی که فقط یه راه دراز آسفالتی ترک خورده مربوط به جنگ جهانی دوم تو مجموعه جزایر مرجانی پالمیرا ئه بلند بشه. چند روزیه اومدم اینجا از حشره ها عکس بندازم اما باورت نمی شه حتی یه پشه هم اینجا پیدا نمی شه و جاش توی این جزیره ی بی سکنه ی زپرتی تنها چیزی که به چشمت می خوره آت و آشغال و بطری نوشابس که گوشه کنار ساحل مرجانی پخش و پلان. 


در رو به روم باز کرد. کمرم خم بود و چشم هام نیمه باز. خودم رو هل دادم داخل خانه و پرت شدم روی کاناپه. مادر دست های سردم رو گرفت. کمی مالششون داد. دست های زبر و چروک خورده اش رو روی شونه هام گذاشت و بوسه ای به پیشونیم زد. چشم های خشکم رو به سمتش چرخوندم. مدتی نگاهش کردم و تنها گفتم:
مادر، من یک احمقم.
...
در خیابون ها قدم می زدم. کمی مست بودم اما نه اونقدر که منو از شر افکار مالیخولیایی نجات بده. درسته. افتاده بودم تو یه نوار کاست. نوار کاستی که خودش شامل قطعاتی تکراری از یک اشتباه بود و این اشتباه در نوار کاست مدام تکرار می شد و خود نوار کاست مدام بر می گشت و تکراری می شد از تکرار تمام اون اشتباهات. نمی دونم چه مرگم شده بود. نمی فهمم چطور می شه آدم اینقدر اشتباه کنه. چطور دقیقا کاری رو بکنه که براش رنج آوره، با اینکه می دونه راهی که انتخاب کرده جز درد و رنج و نارضایتی عاید دیگه ای براش نخواهد داشت. باز گفتم انتخاب. هر زمان به این کلمه ی عجیب می رسم دست و پاهام شل می شه. حس می کنم دارم بزرگترین دروغ دنیا رو به خودم می گم. موضوع اینجاست که بعد از پشیمونی از خودم می پرسم، آیا انتخابی کرده بودم؟
وقتی به این فکر می کنم که بر چه اساسی راهمرو از بین ده ها راه دیگه انتخاب کردم نمی تونم به این فکر کنم که انتخاب کردم! این فکر از اونجا به کلم رسید که یه روز با ناراحتی و در منتهای ناامیدی و درد و بی حوصلگی روی صندلیم تک و تنها نشسته بودم. صدای تق تقی از پنجره می یومد. نگاه که کردم دیدم یه زن بوره. در واقع نه بور بود و نه حتی یک زن. بلکه تنها زنبوری کوچیک بود با دو تا شاخک کوچیک و لرزون. داشت سعی می کرد وارد اتاق بشه. توی خواب و بیداری بودم و خیال می کردم واقعا یک زن بور سعی داره از پنجره داخل بپره اما بعد تلویی می خوردم و با خودم می گفتم هیچ زن بوری دیوونه نیست داخل اتاق کم نور و بی گل و سبزه و درخت و تهی از طراوت من بشه. و حتی یک زنبور هم! چرا باید سعی می کرد وارد بشه؟ خودش رو محکم به شیشه می زد و باز عقب می رفت و باز خودش رو محکم تر به شیشه می زد. نمی تونستم بفهمم چطور این زنبور دنیای به اون بزرگی رو با اون همه طبیعتش ول کرده و می خواد بیاد تو اتاق من که بیشتر شبیه به سیاهچال های زندان های قلعه های دوران باروکه. آیا انتخابی کرده بود؟ قبل تر ها فکر می کردم انتخاب خیلی ساده است. تو چیزی می خوای، احساسی داری و برای رسیدن به اون راهی رو انتخاب می کنی. به همین راحتی. اما وقتی به زنبور فکر می کنم تمام این استدلال کودکانه و انتزاعی مثل لکه های روی شیشه ی عینکم باعث آزارم می شه و مجبورم می کنه دستمالی بردارم و پاکش کنم. دوستم همیشه می گفت هر کی یه جوریه. یعنی نمی شه انتظار داشت آدما مثل هم باشن. نمی شه انتظار داشت همه یه کارو بکنن. نمی شه زورشون کرد یک انتخاب داشته باشن. تفکر خیلی خوبیه. خیلی هم دموکرات نماست و آزادی فردی رو تاج سر می کنه. مردم دورشو می گیرن و به به و چه چه می کنن و برگه های رأی شونو با آب دهن لا می زنن چون به تصورشون اینطوری می تونن هر غلطی می خوان بکنن. بله تفکر خوبیه. هر کی یه جوریه. من متعجب بودم از اینکه چطور می شه بعد از اونکه صداها هزار نفر در ژاپن، ویتنام و چین در شرق و میلیون ها نفر در آلمان، فرانسه، لهستان، بوسنی و روسیه در غرب و هزاران نفر بر اثر گرسنگی و جنگ در آفریقا و صدها هزار نفر در خاورمیانه و هزاران نفر در آمریکای دور! در همین صد سال گذشته کشته شده ند باز جمعیت بی هیچ سکونی رو به ازدیادی دیوانه کننده پیش بره. چنانچه جمعیت بی هیچ توجهی به پنج هزار نفری که فقط در یه کشور کوچیک مثل سوریه در همین امسال کشته شدن در آغاز سال نو هفت میلیارد شدگیشو جشن می گیره و به دهن اون همه بچه ای که همین حالا دارن از تونل مخوف واژن مادرهاشون سرسر خوران پائین میان آب نبات خونین می ذاره. به خیالم تاریخ انسان شباهت های زیادی به تاریخ جهان داره. با انفجاری آهسته آغاز شده! آدم ها روی زمین به این بزرگی تنها تو یه سری نقاط کوچیک زندگی می کردن و بعد به تدریج بزرگ و بزرگ تر شدن. زیاد و زیاد تر. مثل یه انفجار پخش شدن، دور شدن، متفاوت شدن، شاخه شاخه شدن و حالا تاریخ انسان به یه سرطان، به یه خرچنگ و یا ستاره دریایی شاهت داره که آدما دارن به سرعت از مرکزش دور می شن و هر کدوم که به دنیا میان به خودی خود شاخه ای مجزا از آدمیت رو تشکیل می دن. اینجوری می شه که هر کی یه جوریه! بله درسته، هیچ دو کهکشانی کاملا شبیه هم نیستن. با اینکه همه اون ها از یه انفجار آغاز شدن، از یه نقطه و حالا کهکشان ها بسیار از هم دور شدن. هر کدوم شخصیت و غروری داره و خودش است و خودش داره از بقیه دور و دورتر می شه چون دلش می خواد بی همتا باشه، بتونه سرنوشت خودشو خودش انتخاب کنه. کسی در حرکاتش دخالت نکنه! اما هر عملی رو عکس العملی هست. هر اغازی رو پایانی و هر انفجاری بالاخره انرژیش ته خواهد کشید. روزی می رسه که تمام کهکشان های پیر و تنها از ترس کابوس دوری بی نهایت از دیگران در فضای سرد و تاریک ناگهان مسیرشون رو عوض می کنن و اینبار به سمت مرکز می رن تا کم کم به هم نزدیک بشن و اینجوریه که کم کم اونچه روزی از نقطه ای آغاز شده بود به همون نقطه برمی گرده. نوعی مرگ جمعی! حالا هم آدم ها دبدبه و کبکبه شون به راهه. دارن جون می کنن برای متفاوت بودن، داشتن، داشتن، سبقت گرفتن، جدا شدن، مرز کشیدن، دیوار کشیدن، آزادی فردی داشتن و روز به روز تنهاتر می شن. خیال می کنن انتخابی کردن. دلشون به این انتخاب ها خوشه. نمی دونن انفجار چیه، نمی دونن انتخاباشون، متفاوت بودنشون تنها یه پیامده! پیامد انفجار و دور شدن آدم ها از همدیگه.
بچه که بودم همیشه دلم می خواست سرنوشت رو گول بزنم. تو کتم نمی رفت که همه چیز من نوشته شده باشه. نمی تونستم قبول کنم هر انتخابی بکنم، هر عملی بکنم قبلا مشخص شده. خیال می کردم کسی دفتری بزرگ برداشته و داره انتخابامو ثبت می کنه! برای همین فکر می کردم و در ذهنم کاری رو که دلم می خواست می کردم. کلی بهش بال و پر می دادم و آماده می شدم اون کار رو بکنم اما در آخرین لحظه یهو سر باز می زدم، کاری رو می کردم درست خلاف اون تا اینجوری به سرنوشت یک دستی بزنم و کاری کنم دفترش رو خط خطی کنه. اما همیشه بعد از چنین تلاش هایی فقط یک چیز حس می کردم! پوزخند سرنوشت. بعضی آدم ها دستی به عینکشون می ذارن، صداشونو صاف می کنن و خیلی جدی و با غروری بزرگتر و درازتر از دماغ فیل می گن که به سرنوشت اعتقادی ندارن چون بسیار زحمت کشیدن و انتخاب کردن و می شد پا روی پا بذارن و می شد الان داخل جوب می خوابیدن. ده ها بار شده بود وقتی داشتیم با کمال ناراحتی یا خوشحالی بر سر موضوعی بحث می کردیم ناگهان داخل ذهنم چیزی بیدار می شد. طوری به حرف زدن های دوستم نگاه می کردم انگار دارم فیلمی رو برای بار دوم تماشا می کردم. دقیقا نمی تونم بگم بعد این جمله چی می گه اما این صحنه رو به یاد میاوردم! من قبلا این یارو رو یه جایی دیدم! من قبلا این صحنه رو دیدم! مثل یه باگ در برنامه ی کامپیوتری می مونه. مثل یه تلنگر به زندگی صلب، خشک و علت معلولیمون. واووووو... من اینو قبلا دیدم! بعد زل می زنیم به هم! نمی دونیم چی بگیم. اشکالی هست. چطور می شه مائی که همه چیزمون رو انتخاب می کنیم چیزی رو دیده باشیم که هنوز اتفاق نیافتاده؟! یکی از اون ده ها حالت رو! و یا شاید هزاران. بعد در چنین لحظاتی دستی زیر چونه می ذاشتم. احساس می کردم به کسی تبدیل شدم که داره خودشو تو آینه نگاه می کنه. با تصویرش بازی می کنه، شکلک در میاره و از اینکه تصویرش مثل یه برده تابع اونه و هیچ اختیاری از خودش نداره لذت می بره. بعد ناگهان دستی به اطرافش می زنه! دورش رو شیشه فرا گرفته! تصویر خود اونه! برده خود اونه! همه چیز برعکسه! اوه لعنت! چرا بحث می کنم، همه چیز از قبل مشخصه. تمام زندگی انعکاسه و ما تصویری هستیم در آینه! اوه لعنت!!! فیلمی هستیم که قبلا پخش شده! تو یه فیلم همه چیز انتخاب شده. کمتر بداهه وجود داره. تمام صحنه ها براساس انتخاب و تخیل و استدلال و تصادف شکل گرفته. اما چه انتخابی هست برای فیلمی که دیگه ساخته شده؟! اون هم زمانی که داره برای بار دوم پخش می شه! اوه، لعنت! انعکاس!!! بله ما می تونیم انتخاب کنیم اما انتخاب هامون رو درک نمی کنیم. ما فیلم سازی هستیم که فیلمش رو حسی می سازه. از اعماق ناخودآگاهش! درست زمانی که خیال می کنیم انتخاب کردیم، اون لحظه درست همون لحظه فقط داریم به نتیجه ی انتخابمون نگاه می کنیم! شاید ما اونو انتخاب می دونیم چون نمی تونیم انتخابامونو درک کنیم. شاید هم خود اون انتخاب ها تنها یک سری پیامد باشن. پیامد چیزی که هستیم! اون شاخه ی تک و تنهای آدمیت که خودش انتخابی نبوده و تنها پیامدی بوده بر یک انفجار، انفجار آدمیت. معجونی از تمام احتمالات! یک دفتر قطور شامل تمام کلمات که به نظر یک سناریو باشه. صرفا به این خاطر که هر سناریویی می تونه از اون شکل بگیره. اما آیا خود این نتایجی که گرفتم بر پایه ی یک سری فرضیات بنا نشده بود؟ اگه اون فرضیات مثل انتخاب هامون تنها یک سری توهم باشن چی؟ اگه انفجاری در کار نباشه و فقط یه دنیای باز وجود داشته باشه چی؟ چطور می تونم با تمام شکی که به گفته های خودم دارم کوچکترین تأثیری از جانب اون ها بر زندگیم ببینم؟ این ها به کنار. دانستن... تا چه اندازه قادره مسیر عمل رو تغییر بده؟
سرم زق زق می کنه و احساس می کنم قلبم با پرشی سی سانتی به سرم عروج کرده. نمی دونم کجا اومدم. حتی یادم نمی آد بر چه اساسی داخل این کوچه ها شدم. و حتی نمی دونم چرا دارم سعی می کنم به خانه برگردم...