هونولولو تا خیلی سال ها نمی دانست باید چه کار کند. نمی دانست مال کی است. مال شرق است یا مال غرب. نمی دانست  باید پادشاه داشته باشد یا یک سری آدم شکم گنده که گرد توی سالن بنشینند. این بود که یک روز مردم خسته شان شد رفتند و پادشاه را با ماشین زیر گرفتند. بعد شلوغ پلوغ شد و کسی به کسی نبود و خب آدم شکم گنده ها پیداشان شد. یک روز شکم گنده ها پسری را یافتند که نان دزدیده بود. گرفتندش و بابایش را درآورده و دادگاهیش کرده و آبرو از وی ببریده در اذهان عمومی رسوایش کردند. بعد چون آن روزها مردم دستشان بیکار مانده بود یک رای گیری راه انداختند که آیا پسر را با چوبه دار اعدام کنند یا با صندلی شوک دار. و این بود ماجرای تولد دموکراسی در هونولولو. ‏

Comments (0)