من هرگز از هدایایی که از تو می گرفتم آنقدر خوشحال نمی شدم. نه از تو که کمتر یادم می آید واقعا از گرفتن هدیه ای خوشحال شوم. نمی دانم اشیاء هیچ وقت آنقدر که برای تو و خیلی ها مهم و سمبلیک بودند برای من نبودند. شاید به این خاطر که من هیچ وقت مادی گرا نبودم و یا اگر بخواهم واقع بین تر باشم مادی گرایی من در اشتیاق با تو بودن خلاصه می شد. شاید من هرگز از گرفتن هدایا خوشحال نشده باشم. اما یک لبخندت، گرمای دست هایت، نگاه نافذت و خنکای عطر بدنت همراه با بودنت در کنارم برای من از تمام هدیه ها ارزشمند تر و لذت آورتر بود. شاید لبخند هایم بعد از گرفتن هدیه ای مثل یک کتاب که هرگز آن را نخواندم زورکی بود اما لبخندم با دیدنت آنقدر واقعی بود که گاهی برایت زیاده واقعی به نظر می رسید و شاید به همین دلیل آنرا نفهمیدی یا باور نکردی. شاید به همین دلیل بزرگترین هدیه ات را از من دریغ کردی. تو همیشه از اشیاء لذت بردی. دور و برت را پر کرده ای از اشیاء. با آن ها لذت می بری، شادی می کنی و غمگین می شوی. نمی دانم آن چیزهایی که من از آن ها لذت می برم هیچ کدام در دسترس نیست. اما چیزی است مثل جاذبه ی بین ماه و زمین. چیزی که هر چقدرهم نادیدنی و دست نیافتنی باشد تأثیرش دریاها را جابجا می کند! شاید هم همه ی این ها خیالات است. فیلمی است با سه شخصیت که در آن شخصیت ها تنها نمادهایی تفکیک شده از یک شخصیت واحدند تا تفاوتشان به خوبی نمایش داده شود. شاید من تنها تو را مادی گرا می دانم چون در اعماق روحم می دانم چه گرایش کودکانه ای به مادیات دارم و اینگونه با سرزنش تو به این حقارت خودم سرکوفت می زنم. شاید تمام این ها کش مکش های یک روح ناآرام باشد و تو در آن تنها یک خیالی تا من بخش هایی از روحم را مثل برچسب روی تو بچسبانم. با این حال من همیشه در دوست داشتن هایم ساده و کودک بوده ام و هیجان قلبم با هر بار دیدنت همیشه آن ظرافت کودکانه را برایم تداعی کرده است. اما سرخوردگی تنها عاید این احساسات کودکانه و ساده بوده و هست. و برای این است که تمام این دنیا جز یک ماشین بی روح آهنی و یک کابوس دردآور جلوه ی دیگری برایم ندارد و برای همین است که گاهی آرزو می کنم:
کاش می شد به سرزمینی سفر کرد که جواب دوستت دارم، نمی خواهم دوستم داشته باشی، نبود.

Comments (0)