بخشی از داستان

در شمالی ترین نقاط کم ارتفاع نروژ... یعنی در استپ های قزاقستان... یعنی در جنگل های ماداگاسکار و شاید در سواحل هاوایی شهری بود که راه می رفت. هیچ کس نمی دانست دقیقا چه زمانی شهر تصمیم گرفت تا پیاده روی کند اما شهر علاقه ی عجیبی داشت تا شب ها، وقتی همه خوابند، در تاریکی مطلق اسبش را زین کند و بدون وقفه تا صبح پیتیکو پیتیکو کنان راه برود و همانطور که باد همه چیز را، بجز غباری از خاطرات فراموش شده و نشده، با خود می برد، شهر هم همه چیز را با خودش می برد؛ خانه ها، درخت ها، خیابان های آسفالت شده، رودخانه وسط شهر و حتی اجساد مرده های زیر خاک قبرستان ها و این زندگی را برای مردم هم سخت کرده بود و هم پیش بینی ناپذیر. مردم شب را در سکوت ساحل مدیترانه ای مراکش در خواب می گذراندند و صبح وقتی در را باز می کردند بادی استخوان شکن دانه برف های سرگردان را، که مثل روح هایی گیج زوزه کشان خلاف جاذبه ی زمین رقص براونی شان را روی کف چوبی خانه های درباز شده به پایان می رساندند، وارد خانه ها می کرد. چند تا اسکیموی ساکت و متعجب بیرون در خانه هایی که تابحال ندیده بودند زیر درخت های سبز و کلفت ایستاده بودند و کار مردم شهر این بود که قوطی های رنگ را به اسکیمو ها بدهند و به جایش تعداد زیادی پوست خرس قطبی، فوک و ماهی دودی بگیرند و بعدازظهر را جلوی شومینه های گرم خانه شان سرکنند تا شب بخوابند و صبح در را باز کنند و ببینند جایی در تگزاس مردم شهر همسایه به همراه کلانتر شهر به میدان شهر آمدند تا ببینند این غریبه ها کیستند.

Comments (0)