زیگموند فروید در سال 1926 مشغول آخرین بازنگری ها در تئوری روانشناختی خود بود. داخل اتاق نشسته و غرق در تفکر بود که صدایی از پائین آمد و تمرکزش را به هم ریخت. منشی را صدا زد و پرسید که این همه همهمه برای چیست. مردی به خانه او مراجعه کرده بود و مصرانه می خواست فروید را ببیند. او را پذیرفت. مردی جوان بود که کاملا عصبی به نظر می رسید. از او خواست بنشیند. فروید متوجه لرزش های هیستریک دست و پلک چشم چپ او شد و چون هزاران مورد شبیه این دیده بود شروع به صحبت کرد و از او خواست علت مراجعه اش را بداند. پسر گفت ماه هاست کابوسی تکراری می بیند که در آن پدر خود را با گیوتین سر می برد و دیگر تحمل دیدن این خواب ها را ندارد. فروید پرسش هایش را شروع کرد و در ادامه تلاش کرد مفهوم عقده ی ادیپی که گمان می کرد پسر جوان با خود به همراه دارد و او را رنج می دهد برایش به شکلی ساده بیان کند. سپس از او پرسید پدر و مادرش کجا هستند و متوجه شد پسر چندی است آن ها را رها کرده و به تازگی وارد این شهر شده. فروید به او گفت مهر مادری خود را از ترس پدر رها کرده و برای همین پدرش را رقیب و گناهکار می داند و ناخودآگاهش سعی می کند با گردن زدن پدر این واپس زدگی را جبران کند. داشت حرف هایش را ادامه می داد که پسر صحبتش را قطع کرد. خودش را به فروید نزدیک کرد و آهسته گفت:
اجازه بدهید رازی را به شما بگویم. من یک همجنس بازم و از کودکی علاقه ای به زن ها نداشتم. مادرم یک زن عصبی و بد دهن است و از کودکی از او متنفر بودم. می توانم ادعا کنم در عوض عاشق پدرم بودم و همیشه از رابطه ی آن دو عصبی می شدم.
فروید اخمهایش داخل هم رفت و بعد مشغول تفکر شد. یک روزنامه ی آلمانی روی میزش بود. آن را با یک دست کمی بلند کرد و بعد دوباره روی میز گذاشت. قلمش را برداشت و روی برگه های یادداشت اش نوشت:
هایزنبرگ: احتمالاً اینجا خوابید...

Comments (0)