یک موقع هایی هست تو می ری.
خیال می کنی اون کسی که گذاشته رفته توئی و خودتو ملامت می کنی.
بعد یه روز می شینی تو یه قطار. خوابت می بره. چشماتو که باز می کنی می بینی قطارت داره از کنار یه قطاری که وایستاده عبور می کنه. دلت به حال اون قطاره می سوزه. یهو اون قطاره غیب می شه و می فهمی تو یه قطار ساکنی و همش خطای دید بوده. بعد می شینی فکر می کنی. می بینی همیشه کسایی که می رن کار رفتن رو انجام نمی دن. گاهی آدمایی که می مونن و باهات همراه نمی شن آدمایی هستن که می رن و تو رو رها می کنن. همون آدم هایی که حتی یکبار هم به تو نگفتند برگرد. همون ها که تو رو با اشک به خاک سپردند...
بعد یه روز می شینی تو یه قطار. خوابت می بره. چشماتو که باز می کنی می بینی قطارت داره از کنار یه قطاری که وایستاده عبور می کنه. دلت به حال اون قطاره می سوزه. یهو اون قطاره غیب می شه و می فهمی تو یه قطار ساکنی و همش خطای دید بوده. بعد می شینی فکر می کنی. می بینی همیشه کسایی که می رن کار رفتن رو انجام نمی دن. گاهی آدمایی که می مونن و باهات همراه نمی شن آدمایی هستن که می رن و تو رو رها می کنن. همون آدم هایی که حتی یکبار هم به تو نگفتند برگرد. همون ها که تو رو با اشک به خاک سپردند...
1:43 PM |
Category: |
0
comments
Comments (0)