داد زد بسه دیگه کمرت خشک شد بیا بیرون پسر.
اکوی خفه شو پیچید تو حموم.
محکم زد تو در و گفت که اگه تا پنج دیقه دیگه بیرون نیام می ره و با بستنی شکلاتی ای که می خواد از ماتحتش بریزه رو ملافه ی تختم، یه نقاشی کوبیسم رو بالشم می کشه که اگه خود پیکاسو هم اونو می دید مدهوش هنر ریدمانی بوداجونز می شد. زدم زیر خنده. وقتی زیر دوشم یهو خوشحال می شم. تموم اون آهنگای شاد و خزعبلی که از بچگی ازشون متنفر بودم می یاد زیر زبونم و شروع می کنم زمزمه ی مخلوطی از اون آهنگ ها رو خوندن. درست مثل اینکه آدم فیلمی ببینه که مخلوطی باشه از تایتانیک، آرنولد، یوسف پیامبر و جومانجی! بعد همیشه عادت دارم بشینم زیر دوش و پاهامو ببندم تا آب بین شیکمم و پاهام دریاچه شه. بعد پاهامو باز می کنم تا آب شاپالاق بریزه پائین. خب می دونم که می خواید بهم بگید "عمو جون چند سالته؟" اما خب آدم تو بعضی جاها هیچ وقت بزرگ نمی شه و منم توی حموم همیشه هفت هشت ساله ام.
- دِ نامروت روده هام ترکید بیا بیرون.
- من نمی فهمم تو چه اصراری داری حموم بری دسشویی. خو برو دسشویی دیگه! اینجا حمومه.
- واویلتا! اون ایرونیه. رد کار من نیست جون تو.
- از کی تاحالا خارجی شدی؟ اگه فک کردی بشینی رو فرنگی خارجی می شی باس بدونی آخرین کسایی که خواستن اینجوری خارجی شن گوجه و توت بودن که یکیشون رو املت می کنن و اون یکی رو می زنن تو خامه.
از حموم که رفتم بیرون یه جسمی با سرعت نور رفت تو دسشویی و شروع کرد ارکستر سمفونی باخ رو با ساز های بادی نواختن. بعد ریتم رو عوض کرد و یکهو از دوران باروک وارد یه سبک نابودگر امروزی شد که جز نویز و صدای گوشخراش ممتد چیز دیگه ای نبود و احتمالا باعث می شد هر کس با شنیدنش بتونه یک هفته رژیم غذایی تضمینی بگیره.
- پسر ریدم!
- باور کن اگه نمی گفتی هم دونستنش با اون همه سر و صدا سخت نبود ها.
- نه اونو که ریدم تموم شد. الان اینو ریدم.
- چیو؟
- نامروت زرگلینگ راش کرد زد نصف کارگرامو کشت.
- ها؟
- بازم ریدم!
- دیگه چیه؟
- حواسم نبود دستمال توالت نذاشتم تو حموم. دستم به دومت یه رول وردار بیار.
- بیا بگیرش.
- دستم بنده بیا تو بذارش رو سبد.
- بابا اون تو شیمیایی زدی من بیام تو، از فردا باس کپسول اکسیژن مصرف کنم.
- بیا دیگه می گم دسم بنده باس دراپ کونم حواسش پرت شه.
در دسشویی رو که باز کردم یاد بمبارون شیمیایی ویتنام افتادم. جایی که بوداجونز وسط اون همه گاز نشسته بود و در حالی که لپ تاپش روی پاش بود داشت تند تند کلیک می کرد. گفتم داری چی کار می کنی؟
گفت بازی مهمی ئه.
گفتم خو استُپش کن.
جواب داد که شده تاحالا دیرت شده باشه بعد همه چیو استُپ کنی و به کارت برسی.
گفتم نه.
گفت پس برو بذار تمرکز کنم این بازی حیاتی ئه.
بش گفتم من دارم می رم فرودگاه مونالیزا رو بیارم. اگه این کارشناسای وام اومدن، داخل خونه رو نشونشون بده. اگه این وام جور شه نونمون تو روغنه. باشه ای گفت و رفتم تا مونالیزارو بعد از شیش ماه ببینم. نمی دونم مونالیزا دوست دخترمه یا مارکوپولو. سالی هفتصد بار سفر می کنه. یعنی دقیقا
1.917808219178082191 بار در روز که البته اگه سال کبیسه باشه می شه 1.91256830601092
بار. یعنی روزی یه سفر کامل می ره و باقیش رو تو هواپیما برای رفتن به سفر بعدیش می گذرونه. خب شاید تصور کنید من تو سال های کبیسه مونالیزا رو بیشتر می بینم که باید بگم سخت در اشتباهید چون اون عدد فقط نشون می ده مونالیزا تو سالای کبیسه در طول یک روز کمتر سفر می کنه! امروزم مثل اینکه به شهر ما سفر کرده و من می رم تا بشم اون رقمای اعشار بعد از یک که قراره چند ساعتی وسط فرودگاه کنار کسی باشم که حتی پدر آگوستین و مادر ترزا هم اذعان دارن که باید باش توی رختخواب باشم.
وقتی برگشتم خونه بوداجونز هنوز پای لپ تاپش بود و داشت تند تند بازی می کرد. گاهی می خندید و گاهی فحش های ک دار حواله ی طرفش تو بازی می کرد و بقیه مدت داشت فقط کلیک می کرد.
- جونزی چی شد، کارشناسا اومدن؟
- آره.
- خب نظرشون چی بود؟
- نظری نداشتن.
- یعنی چی؟ یعنی بهمون وام نمی دن؟
- نمی دونم.
- خوب می خواستی مبلو نشونشون بدی که فنراش عین دیلدو ماتحت آدمو موقع تماشای تلویزیون ماساژ می ده.
- آره.
- آره یعنی چی؟ اصلا گذاشتی بیان تو؟
- نه.
- دِ برای چی آخه؟
- دستم بند بود.
- بند این بازی ئه! جونزی تو خرس گنده شدی! من از صب تا شب دارم کار می کنم اونوقت تو می شینی اینجا بازی می کنی و وقتی من با بدبختی راضیشون کردم بهم وام بدن حتی نرفتی براشون درو باز کنی؟
- باس زنگ می زدن بام هماهنگ می کردن. من سر بازی بودم.
- این درست نیست! این اصلا درست نیست! من امروز خسته و کوفته اومدم خونه و بعد را افتادم تا فرودگاه رفتم که مونالیزارو یه ساعت ببینم و تو تموم مدت لم دادی اینجا و عین بچه ها بازی کردی. جونزی به خودت بیا. بیا تو زندگی واقعی. اینا زندگی نیست.
بوداجونز سرش پائین بود. داشت تند تند کلیک می کرد و وانمود کرد چیزی نشنیده. رفتم و برای خودم غذا درست کردم. تلویزیون دیدم و تختمو آماده کردم تا بخوابم. وقتی دراز کشیدم و برق اتاقو خاموش کردم سایه شو دیدم که تو چارچوب در قرار گرفت و آروم گفت:
- توام جز بازی کار دیگه ای نمی کنی. اینا همشون در یه سطح بازی ئن. منتها من یه بازی خیلی جدیدتر و مفرح تر رو جایگزین یه بازی خیلی قدیمی تر و کسالت بار به اسم زندگی کردم. یک همچو بازی های قدیمی رو فقط باید دور انداخت...

Comments (1)

On August 22, 2012 at 7:17 AM , maryam said...

jomleye akharesho doost nadashtam. ye joori bimazeh va klisheie bood. :) boodajonz az in harfa nemizad!! :)