داستان های نوین- بیست و پنج- صدایی شنیدم. زوزه بود یا نجوا نمی دونم. کسی داشت از فاصله ی خیلی دور فریاد می زد یا شبحی در پشت سرم آروم اینهارو زیرگوشی...
به مخیله ام خاطر نشون می کرد. همه ی این ها
باعث شد بایستم. چرا دارم این داستان رو می نویسم؟ به اطرافم نگاه نمی کردم. کور
نبودم اما صدا که اومد انگار بادی جادویی وزیدن گرفت. شکل ها، شیء ها و آدم ها رو
با خودش برد و اونچه باقی گذاشت خط خطی های ممتد و پیچ در پیچی بود که هم زمان در
هم می لولیدن و سیاه و زرد می شدن. سرم گیج می رفت. حالت تهوع داشتم. فکر می کردم کف
اقیانوسی بیست هزارپایی دارم له می شم. ماهی ها از کنارم عبور می کردن. چشمی نداشتن.
دهنشون باز بود و هر کدوم از دندون هاشون از باله هاشون بزرگ تر بود. این هارو
چطور می دیدم؟ خودم هم نمی دونم. هر لحظه می دونستم چشم هام بسته است ولی با این
حال احساس می کردم دارم با شاخک هایی که سراسر بدنم رو پوشونده، تاریکی های منطقه
ی تاریک اقیانوس رو به خوبی می بینم.
بیمارستان
چشمهام که باز شد سرم درد عجیبی گرفت. خواستم
ببندمشون ولی چیزی مانع می شد. درست که نگاه کردم روی تخت بودم. داخل بیمارستان.
یک نفر ازون سفید پوش ها، که مثل هر روز احساسش رو داخل یخدون یخچال خونه برای بعد
ها بسته بندی کرده، خم شده بود روی صورتم و اجازه نمی داد چشم هامو ببندم. بوی
ماده ی ضد عفونی روپوشش کلافه ام کرده بود. خواستم چیزی بگم ولی داخل دهنم پر بود
و با چسب پلمپ شده بود.
حالا یک هفته گذشته. یک هفته از دو ماهی که تو
اقیانوس کمای آرام بودم. دهنم دیگه پر نیست بلکه اتفاقا بیش از حد خالی ئه. اولین
تلاش هام برای اعتراض به غذای بی نمک بیمارستان به چند حرف بیشتر ختم نشد:
ا ی ا ی
ا ی ا ی ا ی ای ای ای...
فکر می کنم سی حرف دیگه به کل از خاطرم رفته. شاید
هم سی و یک حرف. نمی دونم «ء» هم حرف به حساب میاد یا نه. لعنتی. انگار همیشه باید
یه چیزی اضافی باشه. مثل مرغی که پستانداری بدون پستانه. مثل پلوتون که زمانی توی
این منظومه ی شمسی نفرین شده بود و حالا دیگه جز تکه سنگی معروف، هیچ چیزی نیست. و
مثل منی که زمانی حیوانی ناطق بودم. باید هم این داستان رو می نوشتم. مگه چند نفر
از این آدم ها در حالی که دارن تو پیاده رو راه می رن لحظه ای می ایستن و جسد بی
هوش کسی که خودش رو از یه ساختمون ده طبقه پرت کرده درست روی سرشون می افته و باعث
می شه زبونشون بین دندوناشون بریده بشه و برای همیشه لال بشن. اصلا کی تابحال دیده
کسی تفنگی رو توی دهنش بگیره و شلیک خودکشیش همراه بشه با برخورد گلوله مگنوم 44
وینچستر به چشم های همسایه ی پشتی! مسخره است. یک نفر خواسته خودش رو خلاص کنه و
تو مجبوری برای همیشه وقتی سوالی ازت می پرسن فقط سکوت کنی و لال بودنت رو با سر
تایید کنی.
4:30 AM |
Category: |
2
comments