بخشی از داستان

به مخیله ام خاطر نشون می کرد. همه ی این ها باعث شد بایستم. چرا دارم این داستان رو می نویسم؟ به اطرافم نگاه نمی کردم. کور نبودم اما صدا که اومد انگار بادی جادویی وزیدن گرفت. شکل ها، شیء ها و آدم ها رو با خودش برد و اونچه باقی گذاشت خط خطی های ممتد و پیچ در پیچی بود که هم زمان در هم می لولیدن و سیاه و زرد می شدن. سرم گیج می رفت. حالت تهوع داشتم. فکر می کردم کف اقیانوسی بیست هزارپایی دارم له می شم. ماهی ها از کنارم عبور می کردن. چشمی نداشتن. دهنشون باز بود و هر کدوم از دندون هاشون از باله هاشون بزرگ تر بود. این هارو چطور می دیدم؟ خودم هم نمی دونم. هر لحظه می دونستم چشم هام بسته است ولی با این حال احساس می کردم دارم با شاخک هایی که سراسر بدنم رو پوشونده، تاریکی های منطقه ی تاریک اقیانوس رو به خوبی می بینم.



بیمارستان
چشمهام که باز شد سرم درد عجیبی گرفت. خواستم ببندمشون ولی چیزی مانع می شد. درست که نگاه کردم روی تخت بودم. داخل بیمارستان. یک نفر ازون سفید پوش ها، که مثل هر روز احساسش رو داخل یخدون یخچال خونه برای بعد ها بسته بندی کرده، خم شده بود روی صورتم و اجازه نمی داد چشم هامو ببندم. بوی ماده ی ضد عفونی روپوشش کلافه ام کرده بود. خواستم چیزی بگم ولی داخل دهنم پر بود و با چسب پلمپ شده بود.
حالا یک هفته گذشته. یک هفته از دو ماهی که تو اقیانوس کمای آرام بودم. دهنم دیگه پر نیست بلکه اتفاقا بیش از حد خالی ئه. اولین تلاش هام برای اعتراض به غذای بی نمک بیمارستان به چند حرف بیشتر ختم نشد:
 ا ی ا ی ا ی ا ی ا ی ای ای ای...
فکر می کنم سی حرف دیگه به کل از خاطرم رفته. شاید هم سی و یک حرف. نمی دونم «ء» هم حرف به حساب میاد یا نه. لعنتی. انگار همیشه باید یه چیزی اضافی باشه. مثل مرغی که پستانداری بدون پستانه. مثل پلوتون که زمانی توی این منظومه ی شمسی نفرین شده بود و حالا دیگه جز تکه سنگی معروف، هیچ چیزی نیست. و مثل منی که زمانی حیوانی ناطق بودم. باید هم این داستان رو می نوشتم. مگه چند نفر از این آدم ها در حالی که دارن تو پیاده رو راه می رن لحظه ای می ایستن و جسد بی هوش کسی که خودش رو از یه ساختمون ده طبقه پرت کرده درست روی سرشون می افته و باعث می شه زبونشون بین دندوناشون بریده بشه و برای همیشه لال بشن. اصلا کی تابحال دیده کسی تفنگی رو توی دهنش بگیره و شلیک خودکشیش همراه بشه با برخورد گلوله مگنوم 44 وینچستر به چشم های همسایه ی پشتی! مسخره است. یک نفر خواسته خودش رو خلاص کنه و تو مجبوری برای همیشه وقتی سوالی ازت می پرسن فقط سکوت کنی و لال بودنت رو با سر تایید کنی.


یک موقع هایی هست تو می ری. خیال می کنی اون کسی که گذاشته رفته توئی و خودتو ملامت می کنی.        
بعد یه روز می شینی تو یه قطار. خوابت می بره. چشماتو که باز می کنی می بینی قطارت داره از کنار یه قطاری که وایستاده عبور می کنه. دلت به حال اون قطاره می سوزه. یهو اون قطاره غیب می شه و می فهمی تو یه قطار ساکنی و همش خطای دید بوده. بعد می شینی فکر می کنی. می بینی همیشه کسایی که می رن کار رفتن رو انجام نمی دن. گاهی آدمایی که می مونن و باهات همراه نمی شن آدمایی هستن که می رن و تو رو رها می کنن. همون آدم هایی که حتی یکبار هم به تو نگفتند برگرد. همون ها که تو رو با اشک به خاک سپردند...

من نمی دونم یه سری آدما همش می خوان خودشونو بچپونن تو یه دسته. دو دیقه با یکی حرف می زنن باید بتونن طرفشونم بکنن تو یه دسته. چهار پنج تا جمله  بگن شبیه نطق قاضی دادگاه در پایان جلسه می مونه. داری باهاشون درباره ی تاثیر شیر سماور در میزان بارش بارون صوبت می کنی یکهو شروع می کنن تو رو دسته بندی کردن و اینکه تو فلانی و بیساری و این عیبه و اینجوری باش و اونجوری نباش و ازین خزعبلات. مثلا فک می کنن تو داخل دسته گوسفندایی. اینا تو دسته ی بیدار شده ها! خب اینا نمی بینن که اولا گوسفندا هم می خوابن هم بیدار می شن و فرق گوسفند خواب با بیدار فقط اینه که احتمالا گوسفند خواب کمتر جفتک می ندازه! اینکه همش فک کنیم ما درست می گیم و طرفمون یه مرحله از ما عقب تره و در آخر بحثامون بهش بگیم دو سال دیگه می فهمی! ناشی از چند چیز بیشتر نمی تونه باشه:     
1- عدم اعتماد به نفس و شکست از ترس در بحث 
2- کمبود اطلاعات و توسل به ایمان به درستی حرف خود(مطق گرایی دینی
3-  عدم شناخت درست از خود!  
4-  فرافکنی ضعف های درونی بر روی طرف مورد بحث 

خو شوما نگا کنید طرف مثلا در قضیه شیر سماور می گه اگه شیر سماورو باز کنیم آسمون شاشش می گیره و بارش سالانه زیاد می شه. شوما براش توضیح می دید که دلیلی وجود نداره که بشه فهمید شیر سماور باعث می شه بارون زیاد شه. اون می گه تو نمی فهمی. من تجربم از تو بیشتره و ده سال تو مک دونالد کار کردم! و دو سال دیگه می فهمی که حق با منه. خو در چنین شرایطی اگه شما مخاطب چنین فردی هستید باید بگم هرگونه بحث کردن با چنین آدمی مثل این می مونه که بشینید جلوی اخبار بیست و سی و سعی کنید با حرص و فریاد مجری خبر رو وادار کنید دست از گفتن دروغ های شاخدار به جای اخبار برداره! و اگه شما اون کسی هستید که فک می کنه حق فقط تو شُرت خودش پیدا می شه باید بهتون پیشنهاد کنم نظراتتون رو بنویسید و دو سال بعد بخونید. ممکنه عجیب به نظر برسه اما در اون موقع به احتمال زیاد شما با حرفهای گذشته خودتون هم به مشکل بر خواهید خورد. در واقع رفتار و اعتقادات یک انسان در طول زندگیش آنقدر تغییر می کنه که وقتی با فردی بحث می کنید مثل اینه که دارید با خودتون در آینده یا گذشته بحث می کنید. دیدن نسبی مفاهیم و واقعیت ها می تونه به ما کمک کنه کمتر دچار اعتقادات واهی و کورکورانه بشیم که چه بسا خطرناک ترین رویکرد انسان به زندگیه. اگه می بینید دنیای امروزی اینقدر به فاک رفته همه و همه به این دلیله که انسان از دین ها و حکومت های مطلقه ی (از دیکتاتوری دینی ما گرفته تا دیکتاتوری بانکی در آمریکا!) گذشته یاد گرفت راه دست یافتن به قدرت، مطلق گرایی و طرد نسبیت ئه. دیدگاه نسبی بودن یعنی دیدن یک رویداد و گزاره از زوایای مختلف و احتمالا وقتی چنین دیدی دارید اولین چیزی که از طرف بحث خواهید شنید اینه که:
«هی ریفیق، دِ ریدی که! تو که خودت با این حرفت حرف خودتو نقض کردی »
که این نه تنها یه ضعف، بلکه قدرت شما برای شکستن هرگونه نتیجه گیری یکسویه نسبت به گزاره ها ست!


 

یکی از چیزایی که نمی دونم و نمی خوام هیچ وقت بدونم اینه که سیستم این بورس و اینا چیه. دست من بود می دادم وال استریت رو با بولدوزر صاف کنن جاش با چمن و درختچه ازین لابیرینف ها درست کنن که آدما باید از یه درش وارد شن و راهشونو پیدا کنن و معمولا هم تو پیچیدگیش گم می شن. فک می کنم این بهترین بنای یادبود برای جایی ئه که مردم دنیارو با یه سری عدد و رقم مجازی که هیچ پشتوانه ی با ارزش واقعی ندارن، سر کار گذاشته و ده ها جنگ راه انداخته، آشنا کنه.     
حالا شما بیاید بگید نمی دونم تو آرمان گرایی یا ایدئالیستی که به کونمم نیست ازین اسما روم باشه. اون چیزی که مسلمه اینه که تو دنیای امروز همه دارن خودشونو برای چیزی جر می دن که جز کاغذ باطله هیچ ارزشی نداره. پولی که حتی مثل گذشته بر اساس ارزش طلا یا داشته ی بانک مرکزی شونم نیست. اصن اگه درست متوجه قضیه بشید از خنده به دیوانگی می رسید. شاید بگید خود تو چی؟ خو منم حاضرم باسه یه خرده پول هر کاری بکنم(که تاحالا کمتر کردم) دلیلشم اینه که پول مثل هروئین می مونه. وقتی تزریقش کنن تو بدنت مجبوری بری و برای بدست آوردنش گدایی کنی تا رنج خماری نکشی. می دونی اون دیوثا زندگیتو به فاک دادن با تزریقش به تو، ولی چاره ی دیگه ای نداری
یکی دیگه از چیزایی که نمی دونم و نمی خوام بدونم اینه که سیگار و همبرگر چه ارتباطی با افزایش سرطان خون و ریه در آدما داره. یا اینکه وقتی سرما می خوریم چه آنتی بیوتیک(ضد حیات!!!!!!!) بریزیم تو این صاب مرده. اینم مثلا دنیای علم! و پزشکی که تنها پیشرفتی که تو دویست سال اخیر کرده اینه که دادن روی تخت بیمارستانا کنترل اتوماتیک نصب کردن که بیمار بتونه بالای تختشو بالا بیاره! اکثر پزشکا ادعا می کنن که نیکو ترین شغل رو دارن که جون آدمارو نجات می ده. این منو به یاد کسی می ندازه که کنار جاده ای ایستاده که یه سری آدم کور دارن ازش عبور می کنن و جلوشون یه دره ی عمیقه! چنین آدمی با عرق ریختن و تلاش زیاد تا اونجا که بتونه آدمای کور رو از جاده می ندازه بیرون و مدال افتخار زنده نگه داشتنشونو به سینه می زنه. اما اگه کس دیگه ای بیاد و بگه به جای این کار بیا جاده رو منحرف کنیم تا آدما نیفتن تو دره یه لقد می زنه در کونش و می گه بره پی کارش. درست همونطور که دنیای پزشکی که اتفاقا مادی گرا ترین شغل دنیاست(نگاهی به درآمد پزشکان و ویزیت ها باندازید و بیمه های درمانی!) با زیرکی  تموم راه های درمان دیگه رو در دنیا رد می کنه و انگ خرافات بهشون می زنه. به عنوان مثال طب سوزنی چند هزار سال در چین مردم رو درمان کرده. همیوپاتی به عنوان روش درمانی نوین و کم خرج چون با پول درآوردن پزشکان در تضاد بود به عنوان روشی غیر علمی معرفی شد!  و هنوز بعد از گذشتن صد سال از تحول فیزیک نوین و درک این مفهوم که جهان یک ماشین نیست! پزشکی هنوز به انسان به عنوان یک ماشین نگاه می کنه که خراب شدن قطعاتش منجر به بیماری می شه! می خوام بدونید اگه دنیای پزشکی پیشرفت نمی کنه و مردم رو با نتایج آماری! روی موش ها سرگرم کرده تنها به دلیل خیابون وال استریت و حساب بورسه! این ورقه های کاغذی تموم اون چیزی ئه که داره حکومت می کنه و براش مهم نیست کسی از طریقش هزارتا آدم رو برای درمانشون می چاپه یا هزار تا آدم رو با خریدن اسلحه قتل عام می کنه. این ورقه های کاغذی به رئیس جمهور آمریکا که تا خرخره زیر بار قرض بانک ایالتی قرار داره یه اشاره می کنه و او باید به هر جا که اونها خواستن لشکر بکشه تا بانک ایالتی با دادن وام های کلون به خود دولت! و کشورای بدبختی که مورد هجوم قرار می گیرن باز ارقام نجومی مجازی بیشتری به وجود بیاره تا بتونه هر چه بیشتر قدرتش رو در دنیا بیشتر کنه. فقط یه چیز به من بگید!
دموکراسی و لیبرالیسم و آزادی و اینا چه جور کس شرایی می تونن باشن تو یه همچین دنیایی؟ 
بعد می گن تو چرا همیشه جهان رنجوری و همش دم از ناامیدی می زنی. تازه اینا دو تاش بود. آقاجان این دنیا اشتباهی ئه من به کی باس بگم؟ بعضی ها اینو می فهمن عین اون کسخل ورمی دارن یه اسلحه بر می دارن می زنن یه سری مردم بی گناهو می کشن. بعضی ها خودکشی می کنن. بعضی ها مواد می زنن یادشون بره. بعضی ها انکارش می کنن و سعی می کنن توجیه کنن. بعضی ها خوش می گذرونن می گن بیخیال(عین گوسفندایی که علف می خورن می گن بیخیال چوب چوپان) و بعضی ها هم مثل ما هم چوب چوپانو می خورن و هم سرشون پائینه و هم علف می خورن ولی اون زیر میرا با سم های کوچیکشون بعضی وقتا یه نیمچه چیزهایی می نویسن. هدفشون چیه؟    
نه نمی خوان دنیارو درست کنن.  
نه نمی خوان مردمو بیدار کنن.   

می خوان با نوشتنش این رنج رو راحت تر تحمل کنن %


داد زد بسه دیگه کمرت خشک شد بیا بیرون پسر.
اکوی خفه شو پیچید تو حموم.
محکم زد تو در و گفت که اگه تا پنج دیقه دیگه بیرون نیام می ره و با بستنی شکلاتی ای که می خواد از ماتحتش بریزه رو ملافه ی تختم، یه نقاشی کوبیسم رو بالشم می کشه که اگه خود پیکاسو هم اونو می دید مدهوش هنر ریدمانی بوداجونز می شد. زدم زیر خنده. وقتی زیر دوشم یهو خوشحال می شم. تموم اون آهنگای شاد و خزعبلی که از بچگی ازشون متنفر بودم می یاد زیر زبونم و شروع می کنم زمزمه ی مخلوطی از اون آهنگ ها رو خوندن. درست مثل اینکه آدم فیلمی ببینه که مخلوطی باشه از تایتانیک، آرنولد، یوسف پیامبر و جومانجی! بعد همیشه عادت دارم بشینم زیر دوش و پاهامو ببندم تا آب بین شیکمم و پاهام دریاچه شه. بعد پاهامو باز می کنم تا آب شاپالاق بریزه پائین. خب می دونم که می خواید بهم بگید "عمو جون چند سالته؟" اما خب آدم تو بعضی جاها هیچ وقت بزرگ نمی شه و منم توی حموم همیشه هفت هشت ساله ام.
- دِ نامروت روده هام ترکید بیا بیرون.
- من نمی فهمم تو چه اصراری داری حموم بری دسشویی. خو برو دسشویی دیگه! اینجا حمومه.
- واویلتا! اون ایرونیه. رد کار من نیست جون تو.
- از کی تاحالا خارجی شدی؟ اگه فک کردی بشینی رو فرنگی خارجی می شی باس بدونی آخرین کسایی که خواستن اینجوری خارجی شن گوجه و توت بودن که یکیشون رو املت می کنن و اون یکی رو می زنن تو خامه.
از حموم که رفتم بیرون یه جسمی با سرعت نور رفت تو دسشویی و شروع کرد ارکستر سمفونی باخ رو با ساز های بادی نواختن. بعد ریتم رو عوض کرد و یکهو از دوران باروک وارد یه سبک نابودگر امروزی شد که جز نویز و صدای گوشخراش ممتد چیز دیگه ای نبود و احتمالا باعث می شد هر کس با شنیدنش بتونه یک هفته رژیم غذایی تضمینی بگیره.
- پسر ریدم!
- باور کن اگه نمی گفتی هم دونستنش با اون همه سر و صدا سخت نبود ها.
- نه اونو که ریدم تموم شد. الان اینو ریدم.
- چیو؟
- نامروت زرگلینگ راش کرد زد نصف کارگرامو کشت.
- ها؟
- بازم ریدم!
- دیگه چیه؟
- حواسم نبود دستمال توالت نذاشتم تو حموم. دستم به دومت یه رول وردار بیار.
- بیا بگیرش.
- دستم بنده بیا تو بذارش رو سبد.
- بابا اون تو شیمیایی زدی من بیام تو، از فردا باس کپسول اکسیژن مصرف کنم.
- بیا دیگه می گم دسم بنده باس دراپ کونم حواسش پرت شه.
در دسشویی رو که باز کردم یاد بمبارون شیمیایی ویتنام افتادم. جایی که بوداجونز وسط اون همه گاز نشسته بود و در حالی که لپ تاپش روی پاش بود داشت تند تند کلیک می کرد. گفتم داری چی کار می کنی؟
گفت بازی مهمی ئه.
گفتم خو استُپش کن.
جواب داد که شده تاحالا دیرت شده باشه بعد همه چیو استُپ کنی و به کارت برسی.
گفتم نه.
گفت پس برو بذار تمرکز کنم این بازی حیاتی ئه.
بش گفتم من دارم می رم فرودگاه مونالیزا رو بیارم. اگه این کارشناسای وام اومدن، داخل خونه رو نشونشون بده. اگه این وام جور شه نونمون تو روغنه. باشه ای گفت و رفتم تا مونالیزارو بعد از شیش ماه ببینم. نمی دونم مونالیزا دوست دخترمه یا مارکوپولو. سالی هفتصد بار سفر می کنه. یعنی دقیقا
1.917808219178082191 بار در روز که البته اگه سال کبیسه باشه می شه 1.91256830601092
بار. یعنی روزی یه سفر کامل می ره و باقیش رو تو هواپیما برای رفتن به سفر بعدیش می گذرونه. خب شاید تصور کنید من تو سال های کبیسه مونالیزا رو بیشتر می بینم که باید بگم سخت در اشتباهید چون اون عدد فقط نشون می ده مونالیزا تو سالای کبیسه در طول یک روز کمتر سفر می کنه! امروزم مثل اینکه به شهر ما سفر کرده و من می رم تا بشم اون رقمای اعشار بعد از یک که قراره چند ساعتی وسط فرودگاه کنار کسی باشم که حتی پدر آگوستین و مادر ترزا هم اذعان دارن که باید باش توی رختخواب باشم.
وقتی برگشتم خونه بوداجونز هنوز پای لپ تاپش بود و داشت تند تند بازی می کرد. گاهی می خندید و گاهی فحش های ک دار حواله ی طرفش تو بازی می کرد و بقیه مدت داشت فقط کلیک می کرد.
- جونزی چی شد، کارشناسا اومدن؟
- آره.
- خب نظرشون چی بود؟
- نظری نداشتن.
- یعنی چی؟ یعنی بهمون وام نمی دن؟
- نمی دونم.
- خوب می خواستی مبلو نشونشون بدی که فنراش عین دیلدو ماتحت آدمو موقع تماشای تلویزیون ماساژ می ده.
- آره.
- آره یعنی چی؟ اصلا گذاشتی بیان تو؟
- نه.
- دِ برای چی آخه؟
- دستم بند بود.
- بند این بازی ئه! جونزی تو خرس گنده شدی! من از صب تا شب دارم کار می کنم اونوقت تو می شینی اینجا بازی می کنی و وقتی من با بدبختی راضیشون کردم بهم وام بدن حتی نرفتی براشون درو باز کنی؟
- باس زنگ می زدن بام هماهنگ می کردن. من سر بازی بودم.
- این درست نیست! این اصلا درست نیست! من امروز خسته و کوفته اومدم خونه و بعد را افتادم تا فرودگاه رفتم که مونالیزارو یه ساعت ببینم و تو تموم مدت لم دادی اینجا و عین بچه ها بازی کردی. جونزی به خودت بیا. بیا تو زندگی واقعی. اینا زندگی نیست.
بوداجونز سرش پائین بود. داشت تند تند کلیک می کرد و وانمود کرد چیزی نشنیده. رفتم و برای خودم غذا درست کردم. تلویزیون دیدم و تختمو آماده کردم تا بخوابم. وقتی دراز کشیدم و برق اتاقو خاموش کردم سایه شو دیدم که تو چارچوب در قرار گرفت و آروم گفت:
- توام جز بازی کار دیگه ای نمی کنی. اینا همشون در یه سطح بازی ئن. منتها من یه بازی خیلی جدیدتر و مفرح تر رو جایگزین یه بازی خیلی قدیمی تر و کسالت بار به اسم زندگی کردم. یک همچو بازی های قدیمی رو فقط باید دور انداخت...


گاهی خیال می کنم اگر این دنیا تنها برای لحظه ای بر عکس می شد اونوقت به سمت آسمون سقوط می کردم و دیگه مجبور نبودم صعود تمام چیزهایی که در زندگی به دست نیاورده، از دست دادم رو به تماشا بشینم. اون ها آنچنان به تدریج به آسمون می رن که گویی بادکنک هایی با چهره ی انسانی اند که وقتی سرم رو بالا می گیرم آسمون رو انباشته از نگاه های غم انگیز و تیزشون کردن که دانه دانه در قلبم فرو می ره.