بخشی از داستان

دفتری را باز کردم تا داستان مردی که خودش را خورد بنویسم. هوا آفتابی بود و درخت ها به خودشان کرم مالیده بودند و لم داده بودند روی زمین تا برنزه شوند. وسط خیابان مردی خشکش زده بود. ماشین ها از اطرافش با بوق و صدای ترمز عبور می کردند و مرتب حواسشان به این بود که روی پوست دوست دختر آهنی شان از برخورد با یه آدم ژولیده ی ..... خط مطی نیافته. نمی دونم چرا هر وقت روان نویسم رو به دست می گیرم احساس گرسنگی می کنم. تو یخچالم یه چیزی کم بود. یه چیزی که باید در کنار ناهار ساعت پنج عصرم می خوردم. ماشین ها هنوز دارند بوق می زنند و مرد همچنان خشکش زده تا من فکری برای ناهارم بکنم. یخچالم اینقدر خالی است که تا فیها خالدونش پیداست و شده شبیه این فاحشه های روزهای گرم تابستان که همه جایشان زده بیرون و اینطوری شاید بتونن نظر کسی رو به خودشون جلب کنن تا بره خرید و پرشون کنه. حالا من بیست و چهار سالمه و احتمالن کسی هست که من بشناسم و بشه ازش کمی روغن بگیرم. یا شاید اون چیزی که توی یخچالم کمه. یه راننده ی کامیون عصبانی برخلاف بقیه زد کنار. بوقش سگ رو از لونش می کشید بیرون اما روی مرد خشک شده ی ما تاثیری نداشت. 


Comments (0)