از غطار که پیاده شدیم چشمم روت غفل شده بود. حتی وقتی خواستیم از خیابون رد بشیم سرمو مصل یه گاو شیرده بزرگ و سنگین مصل گاو پائین انداختم و مصل گاو از خیابون رد شدم و در تمام این مدت مثل گاوی که به اولین شبدرهای تازه و نمخورده ی سبحونش نگاه می کنه نگاه می کردم به نگاه تو به چراقی که قرار بود سبز بشه و تو انگار عجله داشتی و همانطور غرمز غرمز ردش کردی. یه جاذبه ی شدیدی داشتی که منو کرده بود یه مرق پاکوتاه چاقالو که تلو تلو خوران نوکشو انداخته روی زمین و داشت دنبال یه خط سفیدو می گرفت و چشماش حسابی چپ شده بود. یه کلاه لبه دار خاکستری گذاشته بودی روی سرت که لبه ی چپش یه خورده از راستی بیشتر تاب خورده بود و من عاشغ انحناش شده بودم طوری که دلم می خواست لباسامو دربیارم و بدون مایو شیرجه بزنم تو گودی پر عمغش. پامم رفته بود توی گل چون سرم حسابی بالا بود و نمی شد زیر پامو نگاه کنم و خیلی هم مطمئن نیستم که گل بود. شل بود و خیس و بهترین حدسی که اون لحظه زدم خب گل بود و دلم نمی خواست به تاپاله ی گاو یا یه بستنی بزرگ که یه بچه از روی لجبازی یا بازی با یه بچه ی دیگه تالاپی انداخته روی زمین فکر کنم. از کنار یه مشت شاخه ی آویزون و لخت درختچه های یه نوع میوه که اسمشو هیچ وخ یاد نگرفتم رد شدیم و تک تک شاخه هاش رف توی چشم و چالم. ولی من همونطور زل زده بودم به شلوار چهارخونه ی مشکلی خاکستریت و داشتم توی مغزم مثل یه اسب به شکل حرف ال روی صفحه شطرنج متحرکت سعی می کردم بتونم وارد تموم خونه ها بشم و بودن در تک تکشونو تجربه کنم. کفشت پارچه ای بود و خاکستری مشکی با همون چهارخونه ها که جلوش لاستیکی بود و یه شیب عجیبی داشت و می شد روش سر خورد. یه لبخند عجیبی روی لبت کرده بودی و داشتی جلو رو نگا می کردی بدون اینکه جلو رو نگا کنی طوری که هرکس تو رو می دید خیال می کرد اینقدر در خیالت فرو رفتی که شاید بتونی سیاره ی جدیدی دور و بر منظومه ی تک و تنهای غربت زده ی شمسی مون پیدا کنی و شاید طول می کشید که از اون فاصله ی دور بخوای برگردی و خبرشو به بقیه بدی. دستهات رو شغ و رغ از کنار کمر صاف و نحیفت با فاصله عبور می دادی و انگشتات مثل آدم های خسیس خودبخود مشت می شدن. پوست صورتت به حدی از غرمزی و رنگ خالی بود که می شد قلم و رنگ را برداشت و هرچیزی که یه نقاش دیوونه می شد به خیال گسیختش برسه روش کشید. بعد من همونتور خب زل زده بودم به تو و سلام کردن سگی سگی که جلوی اون آلونک وحشتناک رو که گویی ماله یه جادوگر بود که توش از سب تا شب کاری نداش مگه اینکه یه سوزنو فرو کنه تو عروسکای بیچاره و اینجوری آدمارو ناکار کنه، نشسته بود، نشنیدم. گوشامم زل زده بودن به تو و یه ایست بازرسی درست کرده بودن و فقط به ویزای صداهایی که از تو بیرون اومده بودن اجازه ی اقامت می دادن. نمی دونم کدوم قبرستونی داشتی می رفتی ولی من با اینکه ساعت ها بود داشتم را می رفتم اسلا حواس مواسم به عقربه های ساعت توی کلم نبود و خیال می کردم زمان رو دیشب توی خواب دیدم و حالا فراموشش کردم. بعد همونطور رفتیم و من بهت نزدیک و نزدیک تر شدم و لبخندی دراز، تولانی و سه امتیازی پرتاب کردم توی حلقه ی بسکتبال نگاه تنگت. و شروع کردم به تعریف کردن همه ی چیزایی که الان داشتم تعریف می کردم چیزایی که الان فقط خلاصشو تعریف کردم. چون به هر حال هر کسی جای من بود و بعد از این همه عشغ و عاشغی و سخنرانی رمانتیک و تعریف و تمجید از لب و لوچه گرفته تا سوراخ ته کفشت ببینه برگشتی و بعد از عزر خواهی اونم با تته پته و هزار تا ایراد دستور زبانی می گی که زبون منو نمی فهمی ..... خفه می شد!‏

"مشتی بر فک داستان گنده و پر افاده ی فارصی"

Comments (0)