یه کت قهوه ای راه راه که داخل آسترش رو وقتی که حواسم نبود سوزوند سفت چسبیدم فشار می دم به خودم. دارم تو خیابون تعجب می کنم و اتوبوس از من می ترسه با این راه رفتن زیکزاکیم. الان خیلی وقته گذشته که راه افتادم تو پیاده رو و از خیابون رد نشدم. دارم را می رم تو یه فروشگاه نمی خرم چیزی که یهو همینطور که دارم را می رم همه چی برعکس می شه و قاراپی با سر می افتم رو زمین. درست که نگا می کنم می بینم که داشتم خیلی وقت بود روی سقف فروشگاه راه می رفتم برای همین از خیابون نمی تونستم رد شم. فکر می کردم این منم که نمی تونم هیچ چراغ قرمزی رو رد کنم. نه این سقف بود. چسبیده بودم به سقف. حالا را می رم. اتوبوس روی سقفه. چراغ قرمزا رفتن تو سقف فروشگاه. من خرید نمی کنم. حالم از قانون به هم می خوره. از خیابونا رد می شم و باید همه رو رد کنم قبل از اینکه دوباره زمین برعکس شه. مثل یه لنگه کفش تو بیابون عاشقشم. سر چهار راها زمین برعکس می شه. با مخ میرم تو سقف. با دستام خودمو جمع جور می کنم. توی یه قوطی کبریت گیر افتادم. بچه هه خیال نداره دست از تکون دادنش برداره. از اون خندیدن ای مسخرش.
اسمش هست زمین کبریتی بچه بدست تو یه روز خسوفی
1:02 AM |
Category: |
0
comments
Comments (0)