چند دقیقه طول می کشه تا آدم بفهمه یه نمایش افتضاح داره تماشا می کنه؟ الان چند دقیقه ایه که این جسد همینطور افتاده روی زمین و هیچ اتفاقی نمی افته. معمولا در چنین مواقعی یه نفر باید وارد صحنه بشه و شروع کنه به گفتن جمله های بی معنی و یا جمله هایی که به ادبی ترین شکل ممکن سنگین شده اند. آنقدر سنگین که آدم وقتی از سالن خارج می شه حس می کنه چند تن بار پشتشه و اصلا برای همینه که اکثر آدمایی که از در سالن بیرون میان ظاهری خمیده دارن. می شن عین یه مقوایی که تمام شب رو زیر بارون گذرونده و حالا زیر آفتاب خشک و مچاله شده. کم کم صدای پچ پچ تماشاچیا به گوش می رسه. ده پونزده تایی بیشتر نیستن و حتم دارم همه ی اونها مثل من فقط می خواستن یه نمایشی رفته باشن. یه پیرمردی ته سالن گرفته خوابیده و صدای خروپفش تااینجا میاد. همه منتظرن، اما هیچ اتفاقی نمی افته. الان پنج شش دقیقه ای گذشته. ‏
‏‏- ببخشید آقا، شما می دونید نمایش درباره ی چیه؟ یه کم عجیبه، هیچ اتفاقی نمی افته‏!‏‏‏
این سؤال رو یه مرد محترم و کت و شلوار پوشیده ازم پرسید که زنش کنارش نشسته بود. من عادت دارم برای کسایی که نمی شناسم اسم انتخاب کنم. اینطوری برای شما هم راحتتر خواهد بود. به این مرد می خوره اسمش چیزی باشه مثل بیژن-آخه یه کم تپله- و اسم زنش هم... نه، قاعدتا منیژه نیست! چیزیه مثل پریسا. مایه هایی از افاده و سادگی رو توأما داره.‏
بهراد- منم متعجبم. هیچ اطلاعی راجع به نمایش ندارم. به نظرم باید یه اتفاقی می افتاد!‏
یه نفر از انتهای سالن بلند می شه و شروع به داد و فریاد می کنه. بهش می یاد اسمش پدرام یا رضا باشه ولی من پدرام رو ترجیح می دم.‏
پدرام- این چه نمایشیه؟ من می خوام پولمو پس بگیرم!‏
پوریا- آقا لطفا بشینید! اینجا سالن تآتره، شما دارید نمایش رو به هم می زنید.‏
پدرام- کدوم نمایش؟! الان ده دقیقست که ما اینجا نشستیم و فقط یه یارویی رو می بینیم که خودشو به مردن زده و تکون نمی خوره.‏
مازیار- راست می گی. من تابحال بیشتر از هزارتا نمایش رفتم و می دونم که وقتی پرده ها کنار می رن باید یه اتفاقی بیافته. نمایش باید به نمایش در بیاد. باید زنده باشه. ولی الان ده دقیقست که فقط یه مرده افتاده وسط سن.‏
باید حدس می زدم نمایشی که فقط ده پونزده تا تماشاچی داشته باشه بهتر از اینم از آب در نمی یاد. به خیالم می خواستم خودم رو با نمایش سرگرم کنم. ولی چه شرایطی برای تخیل و آن کات های عظیم ذهنی که ترکیبی از خاطرات و خلاقیت های خیالی هستن می تونه بهتر از یه سالن تآتر ساکت باشه؟ اونم در حالی که داری به یه مرده که ساکت ترین موجود روی زمینه نگاه می کنی و اون مرده بی هودگی زندگیت رو فریم به فریم –چیزی حدود ده بار در ثانیه- برای تو به نمایش می ذاره.‏
پدرام- آهای! این سالن صاحاب نداره؟ من می خوام پولمو پس بگیرم.... آهای! آقا یکی بره اون بازیگر احمقو بلند کنه ببینه قضیه چیه؟!‏
از همون لحظه ای که از صندلی بلند شدم و سعی کردم از سن بالا برم آن حس تکراری به سراغم اومد. حس سرمای شدید و بی وزنی ناشی از چرخیدن بین فضای خالی و سیاه بین ستاره ها. این حسیه که همیشه در کنار یه مرده بهم دست می ده. حتی سعی نکردم بهش دست بزنم. چهره ی گچ مانند و دهان نیمه بازش گویای حالتش بود و آن فضای سرد بین ستاره ها که دورش را مثل هاله ای قطور فراگرفته بود. برگشتم و به تماشاگران نگاه کردم. نگاه هایشان پر از موج های اضطراب بود. پوریا هم می پرد بالا روی سن. دستش را روی نبض جسد می گذارد.‏
پوریا- نبضش نمی زنه! مرده... یعنی خیلی وقته که مرده. چهرش سفیده سفیده.‏
موج های اضطراب خالی می شوند. حالا ترس حاکم است. بارشی سیل آسا از قطره های درشت وحشت از آسمان تآتر پائین می ریزد و همه را خیس می کند، اما پدرام بیش از آنکه بترسد انگار همچنان عصبانیست. آدم هایی هستند که مثل من از مرده نمی ترسند.‏
بیژن- چرا باید یه جسد گذاشته باشن روی سن؟
پوریا- شاید چون یه جسد نمی تونه حرف بزنه!‏
پدرام- آهای! چرا این یارو بلند نمیشه؟!‏
بهراد- اون مرده آقا!‏
پدرام- مگه اینجا فاضلاب بیمارستانه که یه مرده رو ول کردن اینجا؟! ما پول دادیم اومدیم نمایش ببینیم، اونوقت باید به یه مرد مرده نگاه کنیم؟
پوریا- ولی اون یه زنه!‏
پدرام- زن؟! از کجا می دونید که اون یه زنه؟
پوریا- این چه سؤالیه آقا! خب بیاید ببینید. از ظاهر و لباس هاش معلومه!‏
پدرام- از کی تابحال از روی لباس می شه به هویت زنانه یا مردانه ی کسی پی برد؟ اصولا لباس برای پنهان کردنه. پنهان کردن همون نقاط تفاوت زن و مرد. آدم ها از نقاط تفاوتشون می ترسن. چون تفاوته که باعث رابطه می شه و این رابطه شدیدا قدرتمنده و باعث وابستگی و خلسه می شه. برای همین هم آدم ها بدنشان را با لباس و نقاط شرمگاهی را با لباس مضاعف می پوشانند. حالا لباسش را بدرید تا مطمئن شوید که او یک زن است!‏
پریسا- ای بی شرم! خجالت نمی کشی؟! اون زن مرده، ما همه ناراحتیم! ‏
پدرام- چرا باید شرم داشته باشم. اون زن مرده. مرده ها چیزی برای پنهان کردن ندارن. یک مرده فقط برای یه آدم کاملا مریض می تونه جذابیت جنسی داشته باشه و من به شما اطمینان می دم یک همچین آدمی فرصتی برای رفتن به تآتر نداره! ‏
پوریا- آقا مگه برجستگی سینه اش را نمی بینی؟ اصلا چه اهمیتی داره که اون یک زن است یا مرد؟ الان ما باید دنبال عوامل صحنه باشیم. باید به پلیس خبر بدیم. اونا باید بفهمن چرا این زن مرده.‏
پدرام- برجستگی سینه هیچ دلیل خوبی نیست. چه کسی می داند در بین ما چند نفر ظاهر مردانه دارد و در واقع یک زن است و یا مثل این جسد سینه اش برجسته ولی واقعا مرد باشد! نکته ی اصلی همین زن بودن و یا مرد بودن است. چرا یک جسد باید زن باشد؟ چرا کشته شده؟ اصولا یک زن کشته می شود چون یک زن است! این علت مردنش است. یا سناریوی تجاوز و جیغ و داد و خفه شدن و یا داستان خیانت به شریکش. شاید زن ها چندزنی شریکشان را تحمل کنند ولی اکثر مردها نمی توانند ببینند شریکشان خودش را با کس دیگری هم شریک کرده. شاید هم شرارت زنانه اش بیدار شده، غلطی کرده و او را کشته اند. همچنین ممکن است از روی افسردگی زنانه خودکشی کرده باشد. مچ دست و گلویش را نگاه کنید. زن ها وقتی می خواهند خودشان را بکشند، یا خود را دار می زنند یا رگ دست چپشان را می زنند.‏
بهراد- نه، اصلا زخمی نداره. به نظر می رسه طبیعی مرده. اما بیش از حد جوونه.‏
الهه- می خواید همینطور این جسد رو اونجا به حال خودش بزارید. من دارم بالا میارم. خواهش می کنم از اینجا ببریدش.‏
بهراد- من می رم پشت سن ببینم کسی هست. تو هم برو بیرون مسئول سالن رو صدا کن یا به پلیس خبر بده!‏
داخل ذهنم، چهره ی معصومانه ی این جسد جای خودش رو به چهره ی عصبانی زهره داد. با این اوصاف خودم رو مدیون این جسد می دونم. پشت سن هم مثل سن خالیه خالیه. فقط چندتا چراغ از سقف آویزونه و چند تیکه طناب کلفت اینور و اونور افتاده. عجیبه، خبری از هیچ دری نیست. باید یه در اینجا باشه! اما چیزی که می بینم یه دیوار گچی و آبی رنگه که همه جارو پوشونده. باید برگردم و ببینم پوریا تونسته کسی رو اون بیرون پیدا کنه...‏
پوریا هنوز داخل سالنه و الکی داره دور خودش می چرخه، پریسا و یه دختره... یه دختره... یعنی یه دختره عجیب که شبیه زنهای بدکاره خودش رو آرایش کرده و لباسای آویزون و عجیبی به تن کرده، رفتن کنار پوریا. پیرمرد همچنان در انتهای سالن خوابه و ... وای!! تو این وضعیت بغرنج یه پسر و دختر خیلی جوون و لاغر اندام رفتن پشت یکی از پرده های انتهای سالن و مثل دوتا مارماهی دراز و لزج دارند داخل هم می لولند! به نظرم از این معتادان به فیزیکند که اگر یک روز اخبار بگوید که مثلا قرار است سیارکی به اندازه ی ماه درست بخورد روی سقف خانه شان، سریع می پرند روی هم تا حسرت آخرین رابطه نداشته شان را نخورند و همانطور در حال انجام دادن آزمایشات تکراری فیزیک می میرند.‏
پوریا- چیزی پیدا کردی؟ من دارم دیوونه می شم، اینجا هیچ دری نیست! انگار درب سالن ناپدید شده!‏
بهراد- مگه می شه!؟ اینجا هم هیچ دری نیست، خالیه خالیه! انگار یکی داره بازیمون می ده.‏
مازیار- یعنی اینجا زندانی شدیم؟! ‏
الهه- خواهش می کنم اون جسد رو ببرید اون پشت!‏
الهه لپهاش باد کرده بود. چشم هاش کبود شده بود. سرش رو برد پائین و شروع به استفراغ کرد. بوی گندش سریع بالا زد. دلم به حالش سوخت. نمی دانستم نگاه کردن به یه مرده می تونه حالت تهوع ایجاد کنه. شنیده بودم نگاه کردن به سوسیس در بعضی آدم ها حالت تهوع ایجاد می کنه ولی این یکی رو دیگه نشنیده بودم. جسد را لای یک پارچه که از تکه های بی خاصیت پرده ی پشت سن بود، پیچاندم و روی شانه هایم بلند کردم. پدرام راست می گفت، اجساد هیچ جاذبه ی جنسی ای ندارند. جسد را گذاشتم پشت سن. امیدوارم حالاحالاها بو نگیرد چون ما در سالنی هستیم که هیچ در و پنجره ای ندارد.‏

Comments (4)

On April 22, 2010 at 2:09 PM , Unknown said...

انتشار قسمت سوم روز شنبه یا یکشنبه.‏

 
On April 22, 2010 at 7:39 PM , زندگی یا چیزی شبیه آن said...

ترکیب قشنگی داره درست می شه و امیدوارم به همین قشنگی پیش بره.

 
On April 23, 2010 at 10:24 AM , یک مالیخولیایی said...

جالب بود،تماشاگرایی که وارد صحنه عمل می شن...اسم انتخاب کردنت با مزه بود.در مورد پریسا خصوصا چون اسم خودمه،برام جالب بود

 
On April 25, 2010 at 11:07 AM , Unknown said...

البته پریسا جان تضمین میشه که قضیه فراتر از ایناست حتی. نمی دونستم اسمت اینه :) ‏...اینم یه تقارن دیگست.اگه می دونستم یه شخصیت خفن ازش می ساختم :) البته پیشاپیش بابت بلاهایی که سر پریسا می یاد عذر خواهی می کنم :دی