پرده ها که کنار بروند دیگر لازم نیست خودم را با فکر به حماسه ای که دیشب خلق کردم آزار دهم. کمی بد عادت شده ام. امروز که بعد از مدتها تنها بودم حس افتضاحی داشتم.‏ انگار بدنم را از وسط به دو نیم کرده باشند و آن نیمه ای که قلبم را هم شامل می شد هوس جهانگردی کرده بود و رفته بود به جزایر یخ زده ی جنوب آرژانتین. برای همین به اندازه ی قطر کره ی زمین احساس گسیختگی شخصیت می کردم و از آنجایی که روانشناسهای این دوره زمونه رو به عنوان آدم هایی حرّاف و کسانی که جز استمناء و استشهاء مغزی کاری بلد نیستند می شناسم، تصمیم گرفتم به تآتر بروم. مهم نیست چه نمایشی اجرا می شه. مهم اینه که من الان به یه نمایش احتیاج دارم. فکر به زهره اذیتم می کنه. برای همین تصمیم دارم نمایش رو برای شما هم تعریف کنم. می خوام هر چیزی رو براتون تعریف کنم تا فکرم رو مشغول نگه دارم و باز مجبور نشم به صحنه ی مسخره ی ترک شدنم برگردم. جایی که زهره داره با چشم های گرد شده به من نگاه می کنه، فحشی می ده و برای همیشه ترکم می کنه. بعد به جایی بر می گردم که دارم با زهره توی خیابون قدم می زنم. دستم را گذاشته ام پشت کمرش و در افکار خودم غرقم که صدایی می شنوم. انگار کسی داشت بهم لبخند می زد و می گفت "هوای خوبیه"‏. نفهمیدم چرا، ولی در چنین مواقعی منم لبخندی می زنم و با کلمه ی "درسته" ادب رو به نوعی رعایت می کنم. اما اینبار نمی دانم چه شد که این "درسته"، چاقویی شد برای قطع طناب آبکی احساسی بین من و زهره.‏ برگشت و با چشم های از حدقه بیرون زده بهم زل زد. قرار بود آنروز اولین عشق بازیمان را بازی کنیم. یعنی پیشنهاد خودش بود. اما آن زمان داشت با چشم های قلمبه شده اش طوری به من نگاه می کرد که انگار دارد به راننده ای که پدر بزرگش را با یک تریلی بزرگ زیر گرفته نگاه می کند.‏ خودم حس کردم آن مرد قبل از "هوای خوبیه"‏ چیز دیگری هم گفته اما تو حال و هوای خودم بودم و اصلا متوجه نبودم. زهره با عصبانیت گفت که به جای اینکه برم و بزنم تو دهن اون یارو بهش گفتم درسته!‏ و مدام تکرار می کرد درسته! درسته!‏ و من که گیج شده بودم فقط می پرسیدم مگه یارو چی گفت؟!‏ و اون من و من می کرد و داشت از قرمزی می ترکید. گفت یعنی تو منو می خوای برای اینکه مثل یه سگ منو ... منو ... واقعا که!‏ به نظرم مثل یه سگ رو هم دو باری تکرار کرد.‏ آنجا بود که وقتی زهره برای همیشه ترکم کرد حدس زدنهایم شروع شد. خیال می کردم طرف قبل از هوای خوبیه حتما حرف رکیکی زده بود که باعث شده بود زهره چنین واکنشهای هیستریکی داشته باشد. حدس می زدم احتمالا بدترین چیزی که یارو گفته بود این بود که:" برای گائیدنش هوای خوبیه"‏ بهترین چیزی که می تونست گفته باشه این بود که:" برای بلند کردنش روز خوبیه"‏. آخه همون لحظه هم شک داشتم که شنیده بودم هوای خوبیه یا روز خوبیه و در اینجا باید تاکید کنم که فرض من این است که شما خواننده ی گرامی هجده سالگی را حتما پشت سر گذاشته اید. اگر هم هنوز هجده سالتان نشده که خوب دیگر نمی شود کاریش کرد. حرف رکیکی بود که زده شد و شما باید آنرا تا هجده سالگیتان فراموش کنید. گزینه های دیگری هم بود که بهشان فکر کردم اما به گمانم آن یارو با آن قیافه ی مکعب مانندش نمی توانست جمله ای خلاقانه تر از این دو جمله گفته باشد و البته با توجه به رفتار زهره، نظر من به جمله ی اولی نزدیکتر بود.‏ به نظر می رسید زهره حق داشت. البته کمی زیاده روی کرده بود. مدت آنچنان زیادی هم نبود که با هم آشنا شده بودیم و چند هفته ای بیشتر از عشقمان نمی گذشت. دیگر عادت کرده بودم. همیشه به همین شکل است: قبل از اینکه هر عشقی بیاد، شمارش معکوس برای رفتنش آغاز می شه.‏..‏
پرده ها دارند آروم آروم باز می شن. خیلی وقت بود پرده ی تآتر ندیده بودم. خیلی وقت است که دیگر نمایشها از پرده استفاده نمی کنند بلکه هر وقت می خواهند صحنه را عوض کنند چراغها را خاموش می کنند. اما این یکی انگار دوست دارد همان پرده ی سنتی را داشته باشد. کم کم نورها روشن می شود و یکنفر که احتمالا نقش جسدی را ایفا می کند افتاده وسط سن. خبری از دکور یا هر چیز دیگه ای نیست. این اولین نمایشیه که در اون از هیچ دکوری استفاده نمی شه. ترجیح می دم نمایش کمدی باشه. اما چطور نمایشی که با یه جسد آغاز می شه می تونه کمدی باشه؟!‏ حالا پرده ها کاملا باز شدن و یه نور شدید افتاده روی بازیگری که داره نقش جسد رو ایفا می کنه...‏
اون بی نهایت طبیعی مرده و اصلا تکون نمی خوره‏.‏

Comments (5)

On April 15, 2010 at 11:27 AM , زندگی یا چیزی شبیه آن said...

خوشحالم که یه داستان جدید شروع کردی.
حالا مجبوری تا این حد بد فکر کنی حالا اگر فکرای بد هم می کنی یواش تر بکن اینجوری داد همه زیر هیجده و بالای هیجده درمیاد

 
On April 15, 2010 at 2:57 PM , یک مالیخولیایی said...

شروعش که خیلی جالبه،زودتر بقیه اشم بنویس
;)

 
On April 15, 2010 at 8:38 PM , Unknown said...

نمی دونم این یکی چند قسمت می شه... اینقدرم کار داشتم که اصلا خودم موندم چطور باید وقت کنم و بنویسمش ولی تمام مغزمو پر کرده، این جور ایده ها مثل یه ستاره ی دنباله دار از آسمون میان و می خورن تو مغزم، بعد مجبورم همشو بنویسم
بعضی چیزا رو نمیشه در نظر نگرفت، سعیمو می کنم که تا ایت حد که گفتی از این عبارتها اجتناب کنم ولی قضیه اصلا یه چیزه دیگست

 
On April 16, 2010 at 11:24 PM , زکریا said...

یه نوصیه : سعی نکن تمتم هم و غم داستانت این بشه که خط قرمزهارو بشکنی

 
On April 18, 2010 at 11:33 AM , Unknown said...

همه چیز با صبر، تحمل، تفکر و نداشتن قضاوت عجولانه قابل درک خواهد بود