و بی هیاهوترین راه زندگی.
تنهایی مسیریست برای رهایی از رنج نفهمیدن دیگران، برای آرامشی بدون وابستگی به ضریب دیگری. آرامشی مثل آرامش یک ستاره غول پیکر در فضای سرد ونامتناهی.
تنهایی حقیقی ترین دروغ انسان است.
دوستی من و زهره از حمام شروع شد. یکی از مزایای بردن گوشی موبایل به داخل حمام این است که وقتی کف سر و صورتتان را پوشانده و دارید موهایتان را چنگ می زنید موبایلتان زنگ می زند و دوستی که به تازگی با او آشنا شدید برمی گردد و می گوید که دارد از ناراحتی می ترکد و می خواهد شما را تا یک ساعت دیگر ببیند. باشه عزیزمی می گوئید و خودتان را آب می کشید، لباس می پوشید و می روید دوستی مسخرتان را با زهره آغاز کنید. چه انتظاری می شود از دوستی ای که داخل حمامی مرطوب و پر از آب به وجود آمده داشت؟ شاید به همین خاطر دوستی ما آبکی از آب درآمد. دارم سعی می کنم فراموشش کنم چون از تنفر می ترسم.هر دوست داشتنی که تموم می شه یا به شکل مدفوع بدبوی تنفر بیرون می ریزه و آدم رو منزجر می کنه و یا به شکل آروغ فراموشی بالا می زنه، صدایی می ده، وارد هوا می شه و دیگه هرگز احساس نمی شه. برای همین سعی دارم مرتب آروغ بزنم. از پشت سن آمدم بیرون. آن دختر و پسر فعلا مشغول استراحت کردن روی صندلی های انتهای سالنند. پوریا مثل دیوانه ها دارد قدم می زند. بعضی وقتها دستهایش را مثل ناپلئون بالا می آورد و محل سگ هم به الهه که مدام سعی دارد او را آرام کند نمی گذارد. مازیار به طرز عجیبی گوشش را چسبانده به دیوار سالن و بعضی وقتها با مشت ضرباتی به آن می زند. وضعیت بقیه هم چندان بی شباهت به انحرافات رفتاری پوریا و مازیار نیست.
پدرام- به جای این جنگولک بازیا بشینید فکر کنید چطور از اینجا سر در آوردید. اصلا چرا باید اینجا زندانیمون کنن؟ مگه ما کی هستیم؟
آن زنی که لباسهای عجیب و غریبی به تن داشت نشسته روی صندلی، زل زده به من که بالای سن ماتم برده.
بیژن- من و پریسا رفته بودیم خرید، خسته شده بودیم. آمدیم هم استراحت کنیم و هم یه نمایش ببینیم. ما اصولا تآتر زیاد می ریم. هیچ نمی فهمم چرا باید با ما یه همچین کاری بکنن.
الهه- ما هم همینجوری...
مازیار- یه دیقه ساکت باشین! از اینجا یه صدایی می یاد. به گمانم یکی می خواد باهامون حرف بزنه. از سن رفتم پائین. مازیار درست می گفت. از دیوار صدای ضربه میومد. ضربه هایی که به نحو غیر قابل انکاری هوشمندانه، بی نظم و در عین حال با فواصل زمانی معنی دار به دیوار زده می شدند. مازیار هم ضربه می زد. می خواست با ناجی ارتباط برقرار کنه.
پدرام- تو الان چند دقیقست داری به این صدای مسخره علامت می دی. فکر می کنی واقعا کسی اون بیرون برای ما ارزش قائله؟ در خوشبینانه ترین حالت ممکن، وقتی اینجا بمیریم تبدیل می شیم به تیتر درشت بالای صفحه ی حوادث یه روزنامه. اونم فقط برای یه روز
بیژن- و بدترین حالت چیه؟
پدرام- می شیم یه ایده برای یه فیلم کمدی.
پریسا- یعنی ما اینجا می میریم؟!... اوه، خدای من، این چه کابوسیه.
پدرام- و حتی بدتر از اون.
بهراد- تمومش کن این مسخره بازیهارو، از همون اول شروع کردی اعصاب همرو بهم ریختن.
زن عجیب- حق با اونه. تو حق نداری ما رو بترسونی. ما از اینجا بزودی می ریم بیرون.
بهراد- منظور من اصلا این نبود که می تونیم بیرون بریم.
پدرام- چیزی که مشخصه اینه که اینجا هیچ دری وجود نداره و هوای اینجا ظرفیت محدودی داره. شاید بتونیم تا چند روز آینده زنده بمونیم. به گمانم آخرین کسی که می میره همین پیرمردست که راحت گرفته خوابیده و خیلی کمتر از ما نفس می کشه.
پوریا- اصلا همش زیر سر توئه! آره! تو از همون اول می دونستی این تآتر مشکل داره و اون زن مرده. حتما کاره خودته، زنرو کشتی و انداختی اینجا. حالا نوبت ماست. درسته؟ بگو عوضی؟!
پدرام- من یه کم طول می کشه تا عصبانی بشم ولی چیزی که می خوام از شما بپرسم اینه که شما احیانا کارمند دولتی نیستید؟ یه کارمند که از صبح تا شب تو یه اداره ی بی صاحاب جون می کنه و با دشمناش همکاره؟
پوریا- خیلی ها مثل من کارمندن، حدس زدنش سخت نیست. با این چیرو می خوای ثابت کنی؟
پدرام- البته از طرز حرف زدنتون پیداست فقط شما اینجا یه همچین شغلی داری.
پوریا و پدرام همینطور افتاده بودند به جان هم. از گوشه ی چشمم داشتم آن زن عجیب رو می دیدم. آرام آرام داره بلند می شه و مثل یه یوزپلنگ کمرش رو خم کرده و با اون پاهای کشیده به طرفم میاد و به تدریج داره نقشه ی شکار من رو در سر می پرورونه. اینکه نمی گم زن فاحشه، به این خاطره که دوست ندارم قضاوتی عجولانه داشته باشم و تازه فاحشگی آنقدرها هم که می گویند بد نیست. غیر طبیعی هم نیست. خیلی ها فکر می کنن فاحشه ها آدم های غیر عادی، بیمار و مجرمی هستن. بعضی پنگوئن های ماده حتی وقتی که به رابطه ای با یه پنگوئن نر متعهد هستن با نر های غریبه هم ارتباط جنسی دارند، برای اینکه نرهای جدید در ساخت آشیانه و جمع کردن سنگریزه برای لونشون بهشون کمک کنن. وقتی پنگوئن ها، بابون ها و سگ ها بتونن فاحشگی کنن چرا آدمها نتونن؟ اما موضوع اینه که این یکی طعمه اش را اشتباه انتخاب کرده. من مثل زهره آدم برون ریزی نیستم و نیازی ندارم در شرایط فعلی طعمه ی یوزپلنگ خوش خط و خالی چون این زن بشم. در مغز من جائی وجود داره به نام هیچ جا. در چنین زمانهایی به اونجا پناه می برم. ضربان قلبم پائین میاد. استرس هام از بین می ره، افکارم خاموش می شه. شخصیت و خاطراتم رو از دست می دم و از قانون این سرزمین بی نشانی تبعیت می کنم. در این قسمت از مغزم سکوت حکمفرماست. اما زهره چنین قسمتی در مغزش نداره، برای همین مجبوره بره و به سرعت یکی رو پیدا کنه و به خودش زوری بقبولونه که طرف رو دوست داره و می تونه یه دوستی آبکی دیگرو راه بندازه. بعضی آدمها طوری به خودشون دروغ می گن که حتی خودشون بیشتر از بقیه دروغشون رو باور می کنن. مغزشون حقیقت و خاطره رو با اردنگی می ندازه بیرون و اون دروغ رو تصویر سازی و درون سلول های حافظه ذخیره می کنه. بعد ادامه ی واکنشهای طرف می شه معلول این تصویر دروغین جدید.
زن فاحشه- به نظر می رسه آشفته و ناراحتی.
شش کلمه! فقط شش کلمه از دهنش بیرون اومد و ادامه ی صحبتهاش با دست و چشم و بدن بود. با دست بدن کرخت وبی روحم را لمس می کرد و با چشم داشت سیگنال هایی را می فرستاد که از جائی زیر شکمش بیرون آمده بود، در خون پخش شده بود، بالا آمده بود، وارد چشم شده بود و حالا داشت وارد چشم من می شد تا برود آن پائین ها. بدنش هم همینطور داشت وراجی می کرد و وظیفه اش این بود که خون بدنم را به جای خاصی هدایت کند.
بهراد- در ازاش چی می خوای؟
زن فاحشه- ها ها، تو چه آدم رکی هستی... خب، همه یه چیز می خوان؛ پول! نکنه انتظار داری ازت کلید آزادیم رو بخوام یا مثلا بخوام برام دعا کنی؟! ها ها ها...
بهراد- پول به چه دردت می خوره وقتی اینجا زندانی شدی؟
زن فاحشه- خب باید به فکر آینده بود. بالاخره که آزاد می شیم.
بهراد- و اگه نشدیم چی؟ که میبینی تا حالا نشدیم!
زن فاحشه- اگه نمی خوای خوب بگو، اینجا آدم های دیگه ای هم هستن.
بهراد- پس حدسم درست بود.
زن فاحشه- چه حدسی؟
بهراد- اینکه فاحشه ای!
زن فاحشه- آره آقاجون حدست درست بود. من یه فاحشم و تا حالا با هزار نفر، نفری یه نصفه شب بودم. اصلا برای همین تآتر اومدم. جاهای در بسته برای کار من خیلی خوب جواب می ده ولی فعلا که زندانی شدیم و تو ی اسگول خوردی به تور ما!
بهراد- نه اشتباه نکن، تو به این دلیل که شرکای زیادی داشتی فاحشه نیستی. تو تنها به این دلیل ساده فاحشه ای که از رابطت چیزی طلب می کنی. حتی اگه این طلب عشق و محبت، پول، ماشین یا هر کوفت و زهرماری باشه. تمام آدمهای بی خانواده ی دنیا فاحشه اند و حتی نیمی از آنها که خانواده دارند. اما فاحشگی تو از این نظر که پول درخواست می کنی زبانزد است. تو قربانی اهمیت پول شده ای!
زن فاحشه- باشه، من قربانی شدم، بدبختم و اصلا یه آشغالم. خب اگه کاری نداری من می رم کم کم سراغ اون یارویی که گوششو گذاشته روی دیوار. جدا آدم جذابی به نظر می رسه ولی اول خیال کردم از تو پول خوبی در بیاد. تازه چی چیه من کمتر از این دوتا جوجست که عین این بچه پروها هی می رن پشت اون پرده و حال می کنن؟!
یه کفشدوزک کوچولو داشت روی دسته ی صندلی کنار دستم راه می رفت. بعد پرید روی صندلی و حالا داره خودش رو مرتب می مالونه به کرک های صندلی. به گمانم می خواد خودش رو از شر خالهای پشتش خلاص کنه. اون کفشدوزکیه که خالهاش روی پشتش سنگینی می کنن و برای همین نمی تونه به راحتی پرواز کنه، درد می کشه و خالهای سیاه و درشتش شدن کابوس خوابهای حشره مانندش. کفشدوزک رو برداشتم و گذاشتم روی دستم قدم بزنه. بعد همانطور بی رحمانه دستم را بالا بردم و پرتش کردم و کفشدوزک مجبور شد تکانی به آن بالهای لک دار بده و چند متری پرواز کنه. پدرام بلند شده رفته بالای سن و داره برای دو زوج رسمی، یه زوج به ظاهر غیر رسمی، یه زن فاحشه، یه زن ساکت، یه طعمه ی جدید به نام مازیار و یه پیرمرد خواب سخنرانی می کنه. شاید اگه زهره جای من داخل این سالن زندانی شده بود اوضاع خیلی فرق می کرد. اما به گمانم زهره الان باید داخل یک کافه، رستوران، پارک یا یه همچین جاهایی باشه که آدم ها فرصت دارند با گوشه ی چشمشان همدیگر را خوب برانداز کنند و انتخابهای جدید داشته باشند. همانطور که دارد چایش را کم کم و با طمأنینه می نوشد توجهش به مردی جلب می شود که دارد سیگار می کشد و زل زده به او. وقتی نگاهش می کند مرد سرش را پائین می اندازد. اما باز وقتی سرش را می چرخاند مرد باز سرش را بالا می آورد، سیگار می کشد و همانطور زل می زند به چهره ی نیم رخ زهره. زهره از بازی مرد خسته می شود و بلند می شود و قدم زنان به سمت خانه می رود. در راه سرش را که برمی گرداند می بیند همان مرد دنبالش دارد قدم می زند و تا او را نگاه می کند مرد سرش را پائین می اندازد. زهره لبخندی می زند و خیال می کند آن دوست خجالتی جدید و بامزه اش را به زودی خواهد یافت. به خانه نزدیک می شود. کلید را می اندازد. مرد نزدیک می شود. مخصوصا در را باز نمی کند تا مرد برسد و حرفش را بزند، اما مرد می آید، سرش را پائین می اندازد و همانطور دم پله های آپارتمان می ایستد. زهره لبخندی می زنه و می گه "خجالت نداره که" مرد سرش را بلند می کند و می پرسه "چی؟!" زهره اینطور ادامه می ده که وقتی از کسی خوشش میاد نباید خجالت بکشه. مرد شانه هاش رو بالا می ندازه و می گه که خودش اینو می دونه. زهره می پرسه "خب، پس چرا حرفت رو نمی زنی؟" مرد می پرسه چه حرفی و زهره با من و من می پرسه "مگه دنبال من نیومدی؟!!" مرد سرش را پائین می اندازد، می رود زنگ یک آپارتمان را می زند، زن پیری می پرسه "کیه؟" مرد میگه "منم مامان بزرگ" مامان بزرگ از پشت آیفون قربان نوه اش می رود، در را باز می کند و مرد در میان بهت و تپشهای قلب زهره وارد آپارتمان می شه.
پدرام- آهای! مگه با تو نیستم!
بهراد- چی شده باز؟ دوباره شروع کردی به سخنرانی؟! ملتو گذاشتی سر کار که چی بشه؟
پدرام- تو کی هستی که با من اینجوری حرف می زنی؟ دارم تلاش می کنم بفهمم چرا اینجائیم! اصلا اینجا کجاست؟ هیچ کدومه ما حتی نمی دونیم چه تآتری اومدیم و این سالن کجای این شهره لعنتی ئه، انگار همه ی ما طلسم شدیم، حالا بیا اینجا و بگو چرا و چطور اومدی اینجا!
رفتم بالای سن، دیگه کم کم حالم داره از این یارو با اون غرورش که شبیه جعبه های بزرگ ادکلن های گرون و معروفه به هم می خوره. طوری حرف می زنه انگار راجع به همه چی مطمئنه!
بهراد- آقا من داشتم تو خیابون با دوستم راه می رفتم یکی یه چیزی گفت من یه جوابی دادم بعد زهره بهم فحش داد و ترکم کرد و من اومدم اینجا که به این موضوع فکر نکنم.
پدرام- عجب، پس شما واقعا طلسم شدید. طلسم یه جادوگر.
بهراد- ولی زهره یه جادوگر نبود.
پدرام- چرا هست. نه تنها جادوگره که یه شیطانه! زنها همه همینطورند.
پریسا- حتما زنش ولش کرده.
الهه- نه، فکر کنم از این مردای عقده ئیه که هیچ زنی محلشون نمی ذاره.
بهراد- ولی زهره شیطان نبود. آدم بدی نبود.
پدرام- این چیزیه که تو می بینی!ببین چطور بی دلیل ترکت کرد! طبیعتشان همین طور است، وحشی ست! زنها مثل این گل های زیبای گوشتخواره جنگل های آموزون اند. بروی رویشان بنشینی غورتت می دهند. آنها جادوگرند و زیبائیشان نیز طلسم و سحر است، زیبایی همان جادوگران پیر، کریه و خوش زبان و مؤدب و دلربایی ست که در افسانه ها شاهزاده ای را می فریبند و او را طلسم می کنند و به اسارت می برند.
بهراد- این زنها که می گی دقیقا چه کسایی هستن؟ مگه همه یکجور رفتار می کنن؟ درسته که زهره منو ترک کرد ولی خیلی مردها هم هستن که زنها رو ترک می کنن، مردهای زیادی از روی شهوترانی به زن ها تجاوز می کنن و یا حتی اونارو می کشن. مردهای زیادی به زن ها ظلم می کنن و اونهارو اسیر می کنن.
پدرام- این فقط ظاهر قضیه است. شنیدی بعضی قتلها اینطور اتفاق می افته که یک نفر کسی رو هیپنوتیزم می کنه و بعد اونو وادار می کنه کسی رو براش بکشه! زنها هم رقیبانشان را اینطور می کشند. در خفا طلسم می کنند. خودشان هم خبر ندارند. طبیعت! آن قسمت شیطانی و وحشی طبیعت روحشان را کنترل می کند.
بهراد- پس چرا زنها همیشه بیشتر به مقدسات توجه دارند؟ چرا اکثر دیندارها، اخلاق گراها و خیرین زن هستند؟ چرا زنها ایمان قوی تری دارند؟ چرا بیشتر دعا می کنند؟
پدرام- و چند درصد زنهای دور و برت اینگونه اند؟ باشد، زنها الهه اند. اما این روی دیگه ی سکست. روی دیگر طبیعت است. آنها الهه اند، شیطانند ولی انسان نیستند! ببین چقدر خودشان را در آینه نگاه می کنند؟ این نشانه ی خودپرستی شان است. خودخواهی عادت روزانه شان است و خودفروشی سرگرمی شبانه شان.
بهراد- اگه زنی نبود دیگه کسی با کسی کار نداشت؟ آدم کشی نبود؟ دیگه کسی دست تو دماغش نمی کرد؟ شما دارید فرضیاتی رو مطرح می کنید که همه ساخته ی خیالاتتان است، ساخته ی تنفرتان از زن ها که من علتش را نمی دانم.
بیژن- این بحث مسخره رو تمومش کنید. ما اینجا زندانی شدیم اونوقت شما دارید تآتر بازی می کنید برای ما!؟! اصلا تو خودت مگه مادر نداشتی؟ از مادرت بدت میومد؟؟ به نظرت مادرت شیطان بود؟
پدرام- راستش را بخواهید من حتی از مادرم هم زیاد خوشم نمی آمد. او هم یک فاحشه بود مثل زنهای دیگر.
بهراد- خیلی مسخرست که راجع به کسی که تو رو بدنیا آورده، بزرگت کرده و دوست داشته یه همچین نظری داری!
پدرام- اجتناب ناپذیره! من طبیعت زن هارو کشف کردم. من باطن آنها را می بینم. اصلا شاید مادر شما هم بدکاره بوده، از کجا معلوم؟ شما نابینا بودید!
بهراد- یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن تا نتیجش رو زیر چشمت بکارم!
پدرام- گفتم مادرت یک زن بدکاره بوده مثل بقیه زن ها!
بهراد- آشغال عوضی!
بیژن- آقا ولش کن! این چه کاریه، دعوا نکنید...
الهه- پوریا برو جداشون کن، دارن همدیگرو می کشن
پوریا- به من چه! بزار بزنن همدیگرو داغون کنن. دیوونه ها به جای اینکه بشینن فکر کنن چه طور می شه از این سالن لعنتی بیرون اومد مثل مار و عقرب افتادن به جون هم.
بالاخره تونستم به قولم عمل کنم، مشت محکمی زیر چشم پدرام زدم، با دست چشمش را گرفته بود و فرصت کردم به سالن نگاه کنم. آن پسر و دختر باز رفته بودند پشت پرده و اصلا برایشان مهم نبود از اینجا هردوئشان مثل سر طاس و بی موی شخصی که زیر آفتاب تابستان ایستاده واضح و قابل دیدن است. همانطور که حواسم به واسطه ی آن دو مارماهی پرانرژی پرت شده بود، پدرام از موقعیت استفاده کرد و با مشت به شکمم زد. نفسم بند آمده بود و دلم را گرفتم. با هم گلاویز شدیم. عرق از سر و رویمان پائین می ریخت و خون از بینی هردومان جاری شده بود. ناگهان چیزی درخشید. یک چیزی عوض شده بود. غیر قابل توضیح است. همانطور که داشتیم همدیگر را می زدیم ناگهان خشکمان زد. بعد رفتم نزدیکش. پیشانیش را گرفتم و بوسیدم. دستم را گرفت. هردو به هم لبخند زدیم. باید می رفتیم پشت سن. باید می رفتیم پشت سن. کارمان را انجام دادیم. باید لبخند می زدیم.
چیزهایی هست که لازم نیست برای فهمیدنشان از کلمات استفاده کنیم. وقتی دو نفر چیز یکسانی را از دست می دهند همدیگر را می فهمند. برای همین است که مدتی می نشینند بدون اینکه سخنی بگویند و یکدیگر را ترک می کنند بدون اینکه کلمه ای بر زبان بیاورند. آدمهایی وجود دارند که وقتی حرف می زنند، ساکتند!
((حماسه سرایی در آگوست.... آکیرا کوروساوا 1991
زندگی جای دیگری است...
Copyright 2008. All right reserved. Theme Design by Good Design Web
© 2008 نویسنده در تاریکی Bloggerized by Falcon Hive.com