تنهایی غم انگیزترین موهبت الهی است که به انسان داده شده.‏
و بی هیاهوترین راه زندگی.‏
تنهایی مسیریست برای رهایی از رنج نفهمیدن دیگران، برای آرامشی بدون وابستگی به ضریب دیگری.‏ آرامشی مثل آرامش یک ستاره غول پیکر در فضای سرد ونامتناهی.
تنهایی حقیقی ترین دروغ انسان است.‏



پوریا- مگه دعوا نمی کردن، چی شد یهو؟

مازیار- به گمانم به سرشان زد. رفتند پشت سن چه کار؟ هیچ صدایی هم نمی یاد.

پریسا- خب بریم ببینیم چه خبره اون پشت؟

زن فاحشه- از اولم گفتم این یارو یه مشکلی داره که باهام اونجوری برخورد کرد... پس طرف... که اینطور.

مازیار- راجع به چی حرف می زنی؟

زن فاحشه- هیچی، فقط پیشنهاد می دم خانم ها اون پشت نرن.

پوریا- بیژن، بیا بریم ببینیم چه خبره اون پشت؟

مازیار- نمی دونم چرا اون صدا ی ضربه چند دقیقه ایه قطع شده. شاید دارن به کمکمون میان.

الهه- من به این زنه مشکوکم!

مازیار- چی؟

الهه- از اون اولی که اینجا بودیم هیچی نمی گه و فقط مدام بشکن می زنه و انگار داره آواز می خونه. حتی وقتی فهمید بازیگره یه جسد بیشتر نیست هیچ عکس العملی نشون نداد.

مازیار- شاید دیوونست یا مریضه.

الهه- خانوم... خانوم... شما می دونید کجا هستید؟ صدای منو می شنوید؟

زن عجیب- من بلدم برقصم، بلدم برقصم. می خوای برقصم؟ لالالالالالا....

الهه- کی شما رو آورده اینجا؟ دلتون نمی خواد از اینجا خلاص شید؟

زن عجیب-بلدم برقصم، بلدم برقصم...لالالالالالا....

مازیار- ولش کن بدبختو، از این آدم های درخود مانده است حتما. بیچاره.

الهه- چی کار داری می کنی؟

مازیار- دارم سعی می کنم با زبان ایما و اشاره باهاش حرف بزنم. یه جائی خوندم با آدم های در خود مانده باید با این زبان حرف زد، یه جور زبان بدنی و مستقیم که از اون حال و هوا و تخیلات و رویاهاش بکشونتش بیرون و وادارش کنه حرف بزنه.

الهه- ولی اون اصلا نگاهت نمی کنه، داره آواز می خونه... هی خانم! بیکار نشین اینجا مارو نگاه کن، برو اون پیرمردرو بیدار کن ببین اینجا چه غلطی می کنه!

پریسا- هی، آقا! آقا... لطفا بیدار شید. آخه چه قدر می خواید بخوابید؟

پیرمرد- آآآآآآه ه ه ه.... ماده گاو پیر، بالاخره آمدی؟

پریسا- چی؟ آقا چرا هذیون می گی؟ اصلا می دونی کجائی؟

پیرمرد- چرا بیدارم کردید؟ خوابم آرامشتان را به هم زد؟ به نظر می رسه دچار یک تزلزل تماما نالازم شده اید!

پریسا- ببینید پدر جان، ما همه اینجا زندانی شدیم! اینجا یه سالن تآتره، می فهمید؟ یه سالن تآتر که داخلش گیر افتادیم. بگید اصلا چطوری اومدید اینجا؟

پیرمرد- کجا؟... از بس روی این صندلی خوابیدم کمرم درد گرفت، برم کمی روی زمین بخوابم. امیدوارم زودتر از این جائی که می گید خلاص بشید.

پریسا- خدای من! گرفت روی زمین خوابید. آخه کدوم آدم عاقلی میاد تو سالن تآتر می گیره می خوابه!

الهه- چرا این دوتا از اون پشت نمیان بیرون، چه خبره اون پشت؟

مازیار- شاید ما مردیم!

زن فاحشه- چی؟!

مازیار- تو یه فیلمی دیدم که آدم ها وقتی می میرند نمی فهمن مردن و تو یه جائی سرگردان می شن، مثل ما.

زن فاحشه- و اون فیلمه، از کجا فهمیده بود که آدمها وقتی می میرن یه همچین بلایی سرشون میاد؟ تو دیگه زیادی داری هیجان زده می شی!

الهه- چرا این دوتا ماتشون برده!؟

مازیار- خب، چرا نیاوردینشون؟ چی کار دارن می کنن؟

زن فاحشه- نکنه دارن... نکنه... آره؟

پوریا- هیچ کس اینجا نیست!

پریسا- یعنی چی؟!

بیژن- یعنی این پشت خالیه خالیه. حتی اون جسد هم غیبش زده.

پوریا- من دیگه دارم دیوونه می شم. اول اون درها غیب شدن و حالا دو تا آدم و یه جسد.

مازیار- شروع شد! از دیوار داره صدا میاد... همتون بیاید پائین. باید با هم به دیوار ضربه بزنیم...

الهه- به نظرت دارن صدامونو می شنون؟

مازیار- محکم ضربه بزنید، من مطمئنم کسی می خواد کمکمون کنه.

مرد زرد- و چه کسی و از کجا می خواد کمکتون کنه؟!

بیژن- این از کجا پیداش شد؟! اینجا اندازه ی یه اتوبان رفت و آمد هست اونوقت ما یه قدمم نمی تونیم برداریم!

مرد زرد- شما اعتقاد دارید زندانی شدید؟ معتقدید اینجا می میرید. چرا این فرضیه که همه ی اینها توهم است را مطرح نمی کنید؟

الهه- یعنی چی؟ اصلا بگو ببینم تو...

مرد زرد- خیال می کنید از جای دیگه ای اومدید، خونه و زندگی دارید و باید به اونجا برگردید، خیلی خوب، باید از یک دری آمده باشید اینجا، خب از همان در بروید بیرون، زود باشید!

بیژن- این یارو هم با اوناست. باید ازش حرف بکشیم. حتما اینجا یه در مخفی هست.

مازیار- خب آقای محترم، این در ناپدید شده، یکی داره بازیمون می ده و ما حاضریم باهاشون معامله کنیم، یعنی در بین ما آدمهای پولداری پیدا می شن.

مرد زرد- فکر نمی کنید تمام این خاطرات و چیزهایی که از آن بیرون می گوئید، تماما خواب بوده؟!

پوریا- چطور ما می تونیم همه با هم یه خواب ببینیم؟ من و همسرم چطور می تونیم یه خواب مشترک ببینیم؟

مرد زرد- جواب روشنه! شاید همسرتان مثل بقیه چیزها تنها یک عنصر از خوابتان است! در خوابتان همه چیز شما هستید و شما خودتان نیستید. دیگران اجزای گسیخته ای از خودتان هستند. شما همه ی زندگی تان را خواب می دیدید بدون آنکه بدانید. واحدی خواب بیننده بودید که در آن، خواب بیننده، آنچه در خواب می دیدید، خدای خوابتان، آدم های خوابتان، میز، صندلی و حتی دشمنتان خودتان بوده اید.

بیژن- ولی ما خواب نیستیم. من سنگینیم رو احساس می کنم. تو خوابهام هیچ وقت اضافه وزنم رو حس نمی کنم.

مرد زرد- دنیایی که شما می بینید دنیای واقعی نیست. یعنی دنیایی که هست نیست. فقط یک دنیای شخصی است. همان دنیایی که شما آن را با دیگران ساخته اید. مفاهیم، خاطرات، تفکرات، هیجانات و حرکت های بدنی تان سخت به هم مرتبطند و همه ناشی از یک پندارند. مثل حرکات پیچیده، هماهنگ و موزون دختری زیبا در حال رقصیدن.

بیژن- اما شما خودتان گفتید که این فقط یک فرضیه است! درسته؟!

مرد زرد- خیلی خوب، شما خواب نیستید و همه زنده اید، اما آیا شما واقعا زندگی می کنید؟ شما حتی نمی دانید اینجا کجاست، از کجا امدید؟ چرا اینجائید و چه کاری باید بکنید. شما هیچ چیز نمی دانید. زندگی دانستن است، ولی شما به جای دانستن دارید از زندگی فرار می کنید. شما زندگی را می خواهید ولی در واقع به دنبال مرگید، زنده هایی هستید که زندگی نمی کنند.

پریسا- شما سعی دارید مارو گمراه کنید، فکر می کنید اینجا جای زندگیه؟ یه سالن تاتره مسخره و کوچیک که هممون تا چند ساعت دیگه از گرسنگی و نبودن هوا می میریم.

مرد زرد- آیا کسی از شما هست که احساس گرسنگی کند؟ گرسنگی توهم زنده ماندن و ترس از مرگ است. گرسنگی نمود رنجی است که با نفی زندگی متحمل شده اید.

پریسا- خب، باشه. ما دچار توهم شده ایم و نمی فهمیم. حالا بگید ما باید چه کار کنیم تا از اینجا بیرون بریم؟ بگید از ما چی می خواید؟!

مرد زرد- واقعا نمی فهمید؟! من دارم به شما می گم که بیرون از اینجا هیچ جائی نیست. به جای فرار کردن باید سعی کنید زندگی کنید، در همین جا که هستید. باید در لحظه ی حال زندگی کنید.

پوریا- ها ها... اقای محترم! ما در واقع، مجبوریم در لحظه ی حال زندگی کنیم.

مرد زرد- نه! شما دارید در لحظه ی حال فرار می کنید، رنج می کشید، فکر می کنید، عصبانی می شوید، نا امید می شوید، اما زندگی نمی کنید، آرامشی ندارید. در لحظه ی حال چیزی نهفته است که در هیچ چیز دیگر نیست. آرامش مطلق! آرامش مطلق لحظه ی حال است. این لحظه حد و حصری ندارد و لذت ابدی در همین لحظات است. اگر در این لحظه فرو روید دیگر از زمان گذشته اید و بی اندازه آرامش خواهید داشت.

پوریا- اصلا تو کی هستی!؟ از کجا پیدات شد؟ مگه نمی گی بیرون از اینجا چیزی نیست. خب، پس تو از کجا اومدی؟

مرد زرد- به پاهایم نگاه کنید!

پوریا- من چیزی در پاهات نمی بینم. لعنتی تا بیشتر از این عصبانی نشدم بگو این نقشه ها زیر سر کیه و از جون ما چی می خواد؟

مرد زرد- آتش زبانه می کشد و ناپدید می شود.

پوریا- دارم از تو سوال می کنم حرومزاده!

مرد زرد- اما من نمی تونم حرامزاده باشم!

پوریا- چرا نمی تونی! مادرت داشته از تو خیابون رد می شده، چشمش پول یکی رو گرفته، یه شب باهاش حال کرده و نتیجش شده توی حرومزاده!

الهه- نباید اینطوری باهاش حرف بزنی، ممکنه خطرناک باشه.

مرد زرد- من نه مادری دارم و نه هیچ پدری.

پوریا- لعنتی، پس از تو گه سگ بدنیا اومدی؟! مثل یه انگل؟! باز مسیح ادعا کرد یه مادری داشته! مثل اینکه تو می خوای ادعای خدایی کنی.

مرد زرد- نه، من هیچ ادعایی ندارم. همش کار خودمه، من خودزائی کردم. کاری که شما نمی تونید انجام بدید. من اینگونه خودم را خودجاودان ساختم.

پوریا- فقط یه راه هست تا بتونیم از دهنش حقیقت رو بکشیم بیرون. با علامت من خیلی آروم به طرفش میریم و قبل از اینکه فرار کنه می گیریمش و میاریمش پائین و به زور ازش حرف می کشیم!‏

کاسه ای را بردارید و پر از آب کنید. حالا دوباره سعی کنید آب به کاسه اضافه کنید. این روزها تلاش ما برای ارتباط با دیگران به این کار بیهوده می ماند. دیگر جائی برای حرفهای دیگران نداریم.‏


دوستی من و زهره از حمام شروع شد. یکی از مزایای بردن گوشی موبایل به داخل حمام این است که وقتی کف سر و صورتتان را پوشانده و دارید موهایتان را چنگ می زنید موبایلتان زنگ می زند و دوستی که به تازگی با او آشنا شدید برمی گردد و می گوید که دارد از ناراحتی می ترکد و می خواهد شما را تا یک ساعت دیگر ببیند. باشه عزیزمی می گوئید و خودتان را آب می کشید، لباس می پوشید و می روید دوستی مسخرتان را با زهره آغاز کنید. چه انتظاری می شود از دوستی ای که داخل حمامی مرطوب و پر از آب به وجود آمده داشت؟ شاید به همین خاطر دوستی ما آبکی از آب درآمد. دارم سعی می کنم فراموشش کنم چون از تنفر می ترسم.هر دوست داشتنی که تموم می شه یا به شکل مدفوع بدبوی تنفر بیرون می ریزه و آدم رو منزجر می کنه و یا به شکل آروغ فراموشی بالا می زنه، صدایی می ده، وارد هوا می شه و دیگه هرگز احساس نمی شه. برای همین سعی دارم مرتب آروغ بزنم. از پشت سن آمدم بیرون. آن دختر و پسر فعلا مشغول استراحت کردن روی صندلی های انتهای سالنند. پوریا مثل دیوانه ها دارد قدم می زند. بعضی وقتها دستهایش را مثل ناپلئون بالا می آورد و محل سگ هم به الهه که مدام سعی دارد او را آرام کند نمی گذارد. مازیار به طرز عجیبی گوشش را چسبانده به دیوار سالن و بعضی وقتها با مشت ضرباتی به آن می زند. وضعیت بقیه هم چندان بی شباهت به انحرافات رفتاری پوریا و مازیار نیست.

پدرام- به جای این جنگولک بازیا بشینید فکر کنید چطور از اینجا سر در آوردید. اصلا چرا باید اینجا زندانیمون کنن؟ مگه ما کی هستیم؟

آن زنی که لباسهای عجیب و غریبی به تن داشت نشسته روی صندلی، زل زده به من که بالای سن ماتم برده.

بیژن- من و پریسا رفته بودیم خرید، خسته شده بودیم. آمدیم هم استراحت کنیم و هم یه نمایش ببینیم. ما اصولا تآتر زیاد می ریم. هیچ نمی فهمم چرا باید با ما یه همچین کاری بکنن.

الهه- ما هم همینجوری...

مازیار- یه دیقه ساکت باشین! از اینجا یه صدایی می یاد. به گمانم یکی می خواد باهامون حرف بزنه. از سن رفتم پائین. مازیار درست می گفت. از دیوار صدای ضربه میومد. ضربه هایی که به نحو غیر قابل انکاری هوشمندانه، بی نظم و در عین حال با فواصل زمانی معنی دار به دیوار زده می شدند. مازیار هم ضربه می زد. می خواست با ناجی ارتباط برقرار کنه.

پدرام- تو الان چند دقیقست داری به این صدای مسخره علامت می دی. فکر می کنی واقعا کسی اون بیرون برای ما ارزش قائله؟ در خوشبینانه ترین حالت ممکن، وقتی اینجا بمیریم تبدیل می شیم به تیتر درشت بالای صفحه ی حوادث یه روزنامه. اونم فقط برای یه روز

بیژن- و بدترین حالت چیه؟

پدرام- می شیم یه ایده برای یه فیلم کمدی.

پریسا- یعنی ما اینجا می میریم؟!... اوه، خدای من، این چه کابوسیه.

پدرام- و حتی بدتر از اون.

بهراد- تمومش کن این مسخره بازیهارو، از همون اول شروع کردی اعصاب همرو بهم ریختن.

زن عجیب- حق با اونه. تو حق نداری ما رو بترسونی. ما از اینجا بزودی می ریم بیرون.

بهراد- منظور من اصلا این نبود که می تونیم بیرون بریم.

پدرام- چیزی که مشخصه اینه که اینجا هیچ دری وجود نداره و هوای اینجا ظرفیت محدودی داره. شاید بتونیم تا چند روز آینده زنده بمونیم. به گمانم آخرین کسی که می میره همین پیرمردست که راحت گرفته خوابیده و خیلی کمتر از ما نفس می کشه.

پوریا- اصلا همش زیر سر توئه! آره! تو از همون اول می دونستی این تآتر مشکل داره و اون زن مرده. حتما کاره خودته، زنرو کشتی و انداختی اینجا. حالا نوبت ماست. درسته؟ بگو عوضی؟!

پدرام- من یه کم طول می کشه تا عصبانی بشم ولی چیزی که می خوام از شما بپرسم اینه که شما احیانا کارمند دولتی نیستید؟ یه کارمند که از صبح تا شب تو یه اداره ی بی صاحاب جون می کنه و با دشمناش همکاره؟

پوریا- خیلی ها مثل من کارمندن، حدس زدنش سخت نیست. با این چیرو می خوای ثابت کنی؟

پدرام- البته از طرز حرف زدنتون پیداست فقط شما اینجا یه همچین شغلی داری.

پوریا و پدرام همینطور افتاده بودند به جان هم. از گوشه ی چشمم داشتم آن زن عجیب رو می دیدم. آرام آرام داره بلند می شه و مثل یه یوزپلنگ کمرش رو خم کرده و با اون پاهای کشیده به طرفم میاد و به تدریج داره نقشه ی شکار من رو در سر می پرورونه. اینکه نمی گم زن فاحشه، به این خاطره که دوست ندارم قضاوتی عجولانه داشته باشم و تازه فاحشگی آنقدرها هم که می گویند بد نیست. غیر طبیعی هم نیست. خیلی ها فکر می کنن فاحشه ها آدم های غیر عادی، بیمار و مجرمی هستن. بعضی پنگوئن های ماده حتی وقتی که به رابطه ای با یه پنگوئن نر متعهد هستن با نر های غریبه هم ارتباط جنسی دارند، برای اینکه نرهای جدید در ساخت آشیانه و جمع کردن سنگریزه برای لونشون بهشون کمک کنن. وقتی پنگوئن ها، بابون ها و سگ ها بتونن فاحشگی کنن چرا آدمها نتونن؟ اما موضوع اینه که این یکی طعمه اش را اشتباه انتخاب کرده. من مثل زهره آدم برون ریزی نیستم و نیازی ندارم در شرایط فعلی طعمه ی یوزپلنگ خوش خط و خالی چون این زن بشم. در مغز من جائی وجود داره به نام هیچ جا. در چنین زمانهایی به اونجا پناه می برم. ضربان قلبم پائین میاد. استرس هام از بین می ره، افکارم خاموش می شه. شخصیت و خاطراتم رو از دست می دم و از قانون این سرزمین بی نشانی تبعیت می کنم. در این قسمت از مغزم سکوت حکمفرماست. اما زهره چنین قسمتی در مغزش نداره، برای همین مجبوره بره و به سرعت یکی رو پیدا کنه و به خودش زوری بقبولونه که طرف رو دوست داره و می تونه یه دوستی آبکی دیگرو راه بندازه. بعضی آدمها طوری به خودشون دروغ می گن که حتی خودشون بیشتر از بقیه دروغشون رو باور می کنن. مغزشون حقیقت و خاطره رو با اردنگی می ندازه بیرون و اون دروغ رو تصویر سازی و درون سلول های حافظه ذخیره می کنه. بعد ادامه ی واکنشهای طرف می شه معلول این تصویر دروغین جدید.

زن فاحشه- به نظر می رسه آشفته و ناراحتی.

شش کلمه! فقط شش کلمه از دهنش بیرون اومد و ادامه ی صحبتهاش با دست و چشم و بدن بود. با دست بدن کرخت وبی روحم را لمس می کرد و با چشم داشت سیگنال هایی را می فرستاد که از جائی زیر شکمش بیرون آمده بود، در خون پخش شده بود، بالا آمده بود، وارد چشم شده بود و حالا داشت وارد چشم من می شد تا برود آن پائین ها. بدنش هم همینطور داشت وراجی می کرد و وظیفه اش این بود که خون بدنم را به جای خاصی هدایت کند.

بهراد- در ازاش چی می خوای؟

زن فاحشه- ها ها، تو چه آدم رکی هستی... خب، همه یه چیز می خوان؛ پول! نکنه انتظار داری ازت کلید آزادیم رو بخوام یا مثلا بخوام برام دعا کنی؟! ها ها ها...

بهراد- پول به چه دردت می خوره وقتی اینجا زندانی شدی؟

زن فاحشه- خب باید به فکر آینده بود. بالاخره که آزاد می شیم.

بهراد- و اگه نشدیم چی؟ که میبینی تا حالا نشدیم!

زن فاحشه- اگه نمی خوای خوب بگو، اینجا آدم های دیگه ای هم هستن.

بهراد- پس حدسم درست بود.

زن فاحشه- چه حدسی؟

بهراد- اینکه فاحشه ای!

زن فاحشه- آره آقاجون حدست درست بود. من یه فاحشم و تا حالا با هزار نفر، نفری یه نصفه شب بودم. اصلا برای همین تآتر اومدم. جاهای در بسته برای کار من خیلی خوب جواب می ده ولی فعلا که زندانی شدیم و تو ی اسگول خوردی به تور ما!

بهراد- نه اشتباه نکن، تو به این دلیل که شرکای زیادی داشتی فاحشه نیستی. تو تنها به این دلیل ساده فاحشه ای که از رابطت چیزی طلب می کنی. حتی اگه این طلب عشق و محبت، پول، ماشین یا هر کوفت و زهرماری باشه. تمام آدمهای بی خانواده ی دنیا فاحشه اند و حتی نیمی از آنها که خانواده دارند. اما فاحشگی تو از این نظر که پول درخواست می کنی زبانزد است. تو قربانی اهمیت پول شده ای!

زن فاحشه- باشه، من قربانی شدم، بدبختم و اصلا یه آشغالم. خب اگه کاری نداری من می رم کم کم سراغ اون یارویی که گوششو گذاشته روی دیوار. جدا آدم جذابی به نظر می رسه ولی اول خیال کردم از تو پول خوبی در بیاد. تازه چی چیه من کمتر از این دوتا جوجست که عین این بچه پروها هی می رن پشت اون پرده و حال می کنن؟!

یه کفشدوزک کوچولو داشت روی دسته ی صندلی کنار دستم راه می رفت. بعد پرید روی صندلی و حالا داره خودش رو مرتب می مالونه به کرک های صندلی. به گمانم می خواد خودش رو از شر خالهای پشتش خلاص کنه. اون کفشدوزکیه که خالهاش روی پشتش سنگینی می کنن و برای همین نمی تونه به راحتی پرواز کنه، درد می کشه و خالهای سیاه و درشتش شدن کابوس خوابهای حشره مانندش. کفشدوزک رو برداشتم و گذاشتم روی دستم قدم بزنه. بعد همانطور بی رحمانه دستم را بالا بردم و پرتش کردم و کفشدوزک مجبور شد تکانی به آن بالهای لک دار بده و چند متری پرواز کنه. پدرام بلند شده رفته بالای سن و داره برای دو زوج رسمی، یه زوج به ظاهر غیر رسمی، یه زن فاحشه، یه زن ساکت، یه طعمه ی جدید به نام مازیار و یه پیرمرد خواب سخنرانی می کنه. شاید اگه زهره جای من داخل این سالن زندانی شده بود اوضاع خیلی فرق می کرد. اما به گمانم زهره الان باید داخل یک کافه، رستوران، پارک یا یه همچین جاهایی باشه که آدم ها فرصت دارند با گوشه ی چشمشان همدیگر را خوب برانداز کنند و انتخابهای جدید داشته باشند. همانطور که دارد چایش را کم کم و با طمأنینه می نوشد توجهش به مردی جلب می شود که دارد سیگار می کشد و زل زده به او. وقتی نگاهش می کند مرد سرش را پائین می اندازد. اما باز وقتی سرش را می چرخاند مرد باز سرش را بالا می آورد، سیگار می کشد و همانطور زل می زند به چهره ی نیم رخ زهره. زهره از بازی مرد خسته می شود و بلند می شود و قدم زنان به سمت خانه می رود. در راه سرش را که برمی گرداند می بیند همان مرد دنبالش دارد قدم می زند و تا او را نگاه می کند مرد سرش را پائین می اندازد. زهره لبخندی می زند و خیال می کند آن دوست خجالتی جدید و بامزه اش را به زودی خواهد یافت. به خانه نزدیک می شود. کلید را می اندازد. مرد نزدیک می شود. مخصوصا در را باز نمی کند تا مرد برسد و حرفش را بزند، اما مرد می آید، سرش را پائین می اندازد و همانطور دم پله های آپارتمان می ایستد. زهره لبخندی می زنه و می گه "خجالت نداره که" مرد سرش را بلند می کند و می پرسه "چی؟!" زهره اینطور ادامه می ده که وقتی از کسی خوشش میاد نباید خجالت بکشه. مرد شانه هاش رو بالا می ندازه و می گه که خودش اینو می دونه. زهره می پرسه "خب، پس چرا حرفت رو نمی زنی؟" مرد می پرسه چه حرفی و زهره با من و من می پرسه "مگه دنبال من نیومدی؟!!" مرد سرش را پائین می اندازد، می رود زنگ یک آپارتمان را می زند، زن پیری می پرسه "کیه؟" مرد میگه "منم مامان بزرگ" مامان بزرگ از پشت آیفون قربان نوه اش می رود، در را باز می کند و مرد در میان بهت و تپشهای قلب زهره وارد آپارتمان می شه.

پدرام- آهای! مگه با تو نیستم!

بهراد- چی شده باز؟ دوباره شروع کردی به سخنرانی؟! ملتو گذاشتی سر کار که چی بشه؟

پدرام- تو کی هستی که با من اینجوری حرف می زنی؟ دارم تلاش می کنم بفهمم چرا اینجائیم! اصلا اینجا کجاست؟ هیچ کدومه ما حتی نمی دونیم چه تآتری اومدیم و این سالن کجای این شهره لعنتی ئه، انگار همه ی ما طلسم شدیم، حالا بیا اینجا و بگو چرا و چطور اومدی اینجا!

رفتم بالای سن، دیگه کم کم حالم داره از این یارو با اون غرورش که شبیه جعبه های بزرگ ادکلن های گرون و معروفه به هم می خوره. طوری حرف می زنه انگار راجع به همه چی مطمئنه!

بهراد- آقا من داشتم تو خیابون با دوستم راه می رفتم یکی یه چیزی گفت من یه جوابی دادم بعد زهره بهم فحش داد و ترکم کرد و من اومدم اینجا که به این موضوع فکر نکنم.

پدرام- عجب، پس شما واقعا طلسم شدید. طلسم یه جادوگر.

بهراد- ولی زهره یه جادوگر نبود.

پدرام- چرا هست. نه تنها جادوگره که یه شیطانه! زنها همه همینطورند.

پریسا- حتما زنش ولش کرده.

الهه- نه، فکر کنم از این مردای عقده ئیه که هیچ زنی محلشون نمی ذاره.

بهراد- ولی زهره شیطان نبود. آدم بدی نبود.

پدرام- این چیزیه که تو می بینی!ببین چطور بی دلیل ترکت کرد! طبیعتشان همین طور است، وحشی ست! زنها مثل این گل های زیبای گوشتخواره جنگل های آموزون اند. بروی رویشان بنشینی غورتت می دهند. آنها جادوگرند و زیبائیشان نیز طلسم و سحر است، زیبایی همان جادوگران پیر، کریه و خوش زبان و مؤدب و دلربایی ست که در افسانه ها شاهزاده ای را می فریبند و او را طلسم می کنند و به اسارت می برند.

بهراد- این زنها که می گی دقیقا چه کسایی هستن؟ مگه همه یکجور رفتار می کنن؟ درسته که زهره منو ترک کرد ولی خیلی مردها هم هستن که زنها رو ترک می کنن، مردهای زیادی از روی شهوترانی به زن ها تجاوز می کنن و یا حتی اونارو می کشن. مردهای زیادی به زن ها ظلم می کنن و اونهارو اسیر می کنن.

پدرام- این فقط ظاهر قضیه است. شنیدی بعضی قتلها اینطور اتفاق می افته که یک نفر کسی رو هیپنوتیزم می کنه و بعد اونو وادار می کنه کسی رو براش بکشه! زنها هم رقیبانشان را اینطور می کشند. در خفا طلسم می کنند. خودشان هم خبر ندارند. طبیعت! آن قسمت شیطانی و وحشی طبیعت روحشان را کنترل می کند.

بهراد- پس چرا زنها همیشه بیشتر به مقدسات توجه دارند؟ چرا اکثر دیندارها، اخلاق گراها و خیرین زن هستند؟ چرا زنها ایمان قوی تری دارند؟ چرا بیشتر دعا می کنند؟

پدرام- و چند درصد زنهای دور و برت اینگونه اند؟ باشد، زنها الهه اند. اما این روی دیگه ی سکست. روی دیگر طبیعت است. آنها الهه اند، شیطانند ولی انسان نیستند! ببین چقدر خودشان را در آینه نگاه می کنند؟ این نشانه ی خودپرستی شان است. خودخواهی عادت روزانه شان است و خودفروشی سرگرمی شبانه شان.

بهراد- اگه زنی نبود دیگه کسی با کسی کار نداشت؟ آدم کشی نبود؟ دیگه کسی دست تو دماغش نمی کرد؟ شما دارید فرضیاتی رو مطرح می کنید که همه ساخته ی خیالاتتان است، ساخته ی تنفرتان از زن ها که من علتش را نمی دانم.

بیژن- این بحث مسخره رو تمومش کنید. ما اینجا زندانی شدیم اونوقت شما دارید تآتر بازی می کنید برای ما!؟! اصلا تو خودت مگه مادر نداشتی؟ از مادرت بدت میومد؟؟ به نظرت مادرت شیطان بود؟

پدرام- راستش را بخواهید من حتی از مادرم هم زیاد خوشم نمی آمد. او هم یک فاحشه بود مثل زنهای دیگر.

بهراد- خیلی مسخرست که راجع به کسی که تو رو بدنیا آورده، بزرگت کرده و دوست داشته یه همچین نظری داری!

پدرام- اجتناب ناپذیره! من طبیعت زن هارو کشف کردم. من باطن آنها را می بینم. اصلا شاید مادر شما هم بدکاره بوده، از کجا معلوم؟ شما نابینا بودید!

بهراد- یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن تا نتیجش رو زیر چشمت بکارم!

پدرام- گفتم مادرت یک زن بدکاره بوده مثل بقیه زن ها!

بهراد- آشغال عوضی!

بیژن- آقا ولش کن! این چه کاریه، دعوا نکنید...

الهه- پوریا برو جداشون کن، دارن همدیگرو می کشن

پوریا- به من چه! بزار بزنن همدیگرو داغون کنن. دیوونه ها به جای اینکه بشینن فکر کنن چه طور می شه از این سالن لعنتی بیرون اومد مثل مار و عقرب افتادن به جون هم.

بالاخره تونستم به قولم عمل کنم، مشت محکمی زیر چشم پدرام زدم، با دست چشمش را گرفته بود و فرصت کردم به سالن نگاه کنم. آن پسر و دختر باز رفته بودند پشت پرده و اصلا برایشان مهم نبود از اینجا هردوئشان مثل سر طاس و بی موی شخصی که زیر آفتاب تابستان ایستاده واضح و قابل دیدن است. همانطور که حواسم به واسطه ی آن دو مارماهی پرانرژی پرت شده بود، پدرام از موقعیت استفاده کرد و با مشت به شکمم زد. نفسم بند آمده بود و دلم را گرفتم. با هم گلاویز شدیم. عرق از سر و رویمان پائین می ریخت و خون از بینی هردومان جاری شده بود. ناگهان چیزی درخشید. یک چیزی عوض شده بود. غیر قابل توضیح است. همانطور که داشتیم همدیگر را می زدیم ناگهان خشکمان زد. بعد رفتم نزدیکش. پیشانیش را گرفتم و بوسیدم. دستم را گرفت. هردو به هم لبخند زدیم. باید می رفتیم پشت سن. باید می رفتیم پشت سن. کارمان را انجام دادیم. باید لبخند می زدیم.

چند دقیقه طول می کشه تا آدم بفهمه یه نمایش افتضاح داره تماشا می کنه؟ الان چند دقیقه ایه که این جسد همینطور افتاده روی زمین و هیچ اتفاقی نمی افته. معمولا در چنین مواقعی یه نفر باید وارد صحنه بشه و شروع کنه به گفتن جمله های بی معنی و یا جمله هایی که به ادبی ترین شکل ممکن سنگین شده اند. آنقدر سنگین که آدم وقتی از سالن خارج می شه حس می کنه چند تن بار پشتشه و اصلا برای همینه که اکثر آدمایی که از در سالن بیرون میان ظاهری خمیده دارن. می شن عین یه مقوایی که تمام شب رو زیر بارون گذرونده و حالا زیر آفتاب خشک و مچاله شده. کم کم صدای پچ پچ تماشاچیا به گوش می رسه. ده پونزده تایی بیشتر نیستن و حتم دارم همه ی اونها مثل من فقط می خواستن یه نمایشی رفته باشن. یه پیرمردی ته سالن گرفته خوابیده و صدای خروپفش تااینجا میاد. همه منتظرن، اما هیچ اتفاقی نمی افته. الان پنج شش دقیقه ای گذشته. ‏
‏‏- ببخشید آقا، شما می دونید نمایش درباره ی چیه؟ یه کم عجیبه، هیچ اتفاقی نمی افته‏!‏‏‏
این سؤال رو یه مرد محترم و کت و شلوار پوشیده ازم پرسید که زنش کنارش نشسته بود. من عادت دارم برای کسایی که نمی شناسم اسم انتخاب کنم. اینطوری برای شما هم راحتتر خواهد بود. به این مرد می خوره اسمش چیزی باشه مثل بیژن-آخه یه کم تپله- و اسم زنش هم... نه، قاعدتا منیژه نیست! چیزیه مثل پریسا. مایه هایی از افاده و سادگی رو توأما داره.‏
بهراد- منم متعجبم. هیچ اطلاعی راجع به نمایش ندارم. به نظرم باید یه اتفاقی می افتاد!‏
یه نفر از انتهای سالن بلند می شه و شروع به داد و فریاد می کنه. بهش می یاد اسمش پدرام یا رضا باشه ولی من پدرام رو ترجیح می دم.‏
پدرام- این چه نمایشیه؟ من می خوام پولمو پس بگیرم!‏
پوریا- آقا لطفا بشینید! اینجا سالن تآتره، شما دارید نمایش رو به هم می زنید.‏
پدرام- کدوم نمایش؟! الان ده دقیقست که ما اینجا نشستیم و فقط یه یارویی رو می بینیم که خودشو به مردن زده و تکون نمی خوره.‏
مازیار- راست می گی. من تابحال بیشتر از هزارتا نمایش رفتم و می دونم که وقتی پرده ها کنار می رن باید یه اتفاقی بیافته. نمایش باید به نمایش در بیاد. باید زنده باشه. ولی الان ده دقیقست که فقط یه مرده افتاده وسط سن.‏
باید حدس می زدم نمایشی که فقط ده پونزده تا تماشاچی داشته باشه بهتر از اینم از آب در نمی یاد. به خیالم می خواستم خودم رو با نمایش سرگرم کنم. ولی چه شرایطی برای تخیل و آن کات های عظیم ذهنی که ترکیبی از خاطرات و خلاقیت های خیالی هستن می تونه بهتر از یه سالن تآتر ساکت باشه؟ اونم در حالی که داری به یه مرده که ساکت ترین موجود روی زمینه نگاه می کنی و اون مرده بی هودگی زندگیت رو فریم به فریم –چیزی حدود ده بار در ثانیه- برای تو به نمایش می ذاره.‏
پدرام- آهای! این سالن صاحاب نداره؟ من می خوام پولمو پس بگیرم.... آهای! آقا یکی بره اون بازیگر احمقو بلند کنه ببینه قضیه چیه؟!‏
از همون لحظه ای که از صندلی بلند شدم و سعی کردم از سن بالا برم آن حس تکراری به سراغم اومد. حس سرمای شدید و بی وزنی ناشی از چرخیدن بین فضای خالی و سیاه بین ستاره ها. این حسیه که همیشه در کنار یه مرده بهم دست می ده. حتی سعی نکردم بهش دست بزنم. چهره ی گچ مانند و دهان نیمه بازش گویای حالتش بود و آن فضای سرد بین ستاره ها که دورش را مثل هاله ای قطور فراگرفته بود. برگشتم و به تماشاگران نگاه کردم. نگاه هایشان پر از موج های اضطراب بود. پوریا هم می پرد بالا روی سن. دستش را روی نبض جسد می گذارد.‏
پوریا- نبضش نمی زنه! مرده... یعنی خیلی وقته که مرده. چهرش سفیده سفیده.‏
موج های اضطراب خالی می شوند. حالا ترس حاکم است. بارشی سیل آسا از قطره های درشت وحشت از آسمان تآتر پائین می ریزد و همه را خیس می کند، اما پدرام بیش از آنکه بترسد انگار همچنان عصبانیست. آدم هایی هستند که مثل من از مرده نمی ترسند.‏
بیژن- چرا باید یه جسد گذاشته باشن روی سن؟
پوریا- شاید چون یه جسد نمی تونه حرف بزنه!‏
پدرام- آهای! چرا این یارو بلند نمیشه؟!‏
بهراد- اون مرده آقا!‏
پدرام- مگه اینجا فاضلاب بیمارستانه که یه مرده رو ول کردن اینجا؟! ما پول دادیم اومدیم نمایش ببینیم، اونوقت باید به یه مرد مرده نگاه کنیم؟
پوریا- ولی اون یه زنه!‏
پدرام- زن؟! از کجا می دونید که اون یه زنه؟
پوریا- این چه سؤالیه آقا! خب بیاید ببینید. از ظاهر و لباس هاش معلومه!‏
پدرام- از کی تابحال از روی لباس می شه به هویت زنانه یا مردانه ی کسی پی برد؟ اصولا لباس برای پنهان کردنه. پنهان کردن همون نقاط تفاوت زن و مرد. آدم ها از نقاط تفاوتشون می ترسن. چون تفاوته که باعث رابطه می شه و این رابطه شدیدا قدرتمنده و باعث وابستگی و خلسه می شه. برای همین هم آدم ها بدنشان را با لباس و نقاط شرمگاهی را با لباس مضاعف می پوشانند. حالا لباسش را بدرید تا مطمئن شوید که او یک زن است!‏
پریسا- ای بی شرم! خجالت نمی کشی؟! اون زن مرده، ما همه ناراحتیم! ‏
پدرام- چرا باید شرم داشته باشم. اون زن مرده. مرده ها چیزی برای پنهان کردن ندارن. یک مرده فقط برای یه آدم کاملا مریض می تونه جذابیت جنسی داشته باشه و من به شما اطمینان می دم یک همچین آدمی فرصتی برای رفتن به تآتر نداره! ‏
پوریا- آقا مگه برجستگی سینه اش را نمی بینی؟ اصلا چه اهمیتی داره که اون یک زن است یا مرد؟ الان ما باید دنبال عوامل صحنه باشیم. باید به پلیس خبر بدیم. اونا باید بفهمن چرا این زن مرده.‏
پدرام- برجستگی سینه هیچ دلیل خوبی نیست. چه کسی می داند در بین ما چند نفر ظاهر مردانه دارد و در واقع یک زن است و یا مثل این جسد سینه اش برجسته ولی واقعا مرد باشد! نکته ی اصلی همین زن بودن و یا مرد بودن است. چرا یک جسد باید زن باشد؟ چرا کشته شده؟ اصولا یک زن کشته می شود چون یک زن است! این علت مردنش است. یا سناریوی تجاوز و جیغ و داد و خفه شدن و یا داستان خیانت به شریکش. شاید زن ها چندزنی شریکشان را تحمل کنند ولی اکثر مردها نمی توانند ببینند شریکشان خودش را با کس دیگری هم شریک کرده. شاید هم شرارت زنانه اش بیدار شده، غلطی کرده و او را کشته اند. همچنین ممکن است از روی افسردگی زنانه خودکشی کرده باشد. مچ دست و گلویش را نگاه کنید. زن ها وقتی می خواهند خودشان را بکشند، یا خود را دار می زنند یا رگ دست چپشان را می زنند.‏
بهراد- نه، اصلا زخمی نداره. به نظر می رسه طبیعی مرده. اما بیش از حد جوونه.‏
الهه- می خواید همینطور این جسد رو اونجا به حال خودش بزارید. من دارم بالا میارم. خواهش می کنم از اینجا ببریدش.‏
بهراد- من می رم پشت سن ببینم کسی هست. تو هم برو بیرون مسئول سالن رو صدا کن یا به پلیس خبر بده!‏
داخل ذهنم، چهره ی معصومانه ی این جسد جای خودش رو به چهره ی عصبانی زهره داد. با این اوصاف خودم رو مدیون این جسد می دونم. پشت سن هم مثل سن خالیه خالیه. فقط چندتا چراغ از سقف آویزونه و چند تیکه طناب کلفت اینور و اونور افتاده. عجیبه، خبری از هیچ دری نیست. باید یه در اینجا باشه! اما چیزی که می بینم یه دیوار گچی و آبی رنگه که همه جارو پوشونده. باید برگردم و ببینم پوریا تونسته کسی رو اون بیرون پیدا کنه...‏
پوریا هنوز داخل سالنه و الکی داره دور خودش می چرخه، پریسا و یه دختره... یه دختره... یعنی یه دختره عجیب که شبیه زنهای بدکاره خودش رو آرایش کرده و لباسای آویزون و عجیبی به تن کرده، رفتن کنار پوریا. پیرمرد همچنان در انتهای سالن خوابه و ... وای!! تو این وضعیت بغرنج یه پسر و دختر خیلی جوون و لاغر اندام رفتن پشت یکی از پرده های انتهای سالن و مثل دوتا مارماهی دراز و لزج دارند داخل هم می لولند! به نظرم از این معتادان به فیزیکند که اگر یک روز اخبار بگوید که مثلا قرار است سیارکی به اندازه ی ماه درست بخورد روی سقف خانه شان، سریع می پرند روی هم تا حسرت آخرین رابطه نداشته شان را نخورند و همانطور در حال انجام دادن آزمایشات تکراری فیزیک می میرند.‏
پوریا- چیزی پیدا کردی؟ من دارم دیوونه می شم، اینجا هیچ دری نیست! انگار درب سالن ناپدید شده!‏
بهراد- مگه می شه!؟ اینجا هم هیچ دری نیست، خالیه خالیه! انگار یکی داره بازیمون می ده.‏
مازیار- یعنی اینجا زندانی شدیم؟! ‏
الهه- خواهش می کنم اون جسد رو ببرید اون پشت!‏
الهه لپهاش باد کرده بود. چشم هاش کبود شده بود. سرش رو برد پائین و شروع به استفراغ کرد. بوی گندش سریع بالا زد. دلم به حالش سوخت. نمی دانستم نگاه کردن به یه مرده می تونه حالت تهوع ایجاد کنه. شنیده بودم نگاه کردن به سوسیس در بعضی آدم ها حالت تهوع ایجاد می کنه ولی این یکی رو دیگه نشنیده بودم. جسد را لای یک پارچه که از تکه های بی خاصیت پرده ی پشت سن بود، پیچاندم و روی شانه هایم بلند کردم. پدرام راست می گفت، اجساد هیچ جاذبه ی جنسی ای ندارند. جسد را گذاشتم پشت سن. امیدوارم حالاحالاها بو نگیرد چون ما در سالنی هستیم که هیچ در و پنجره ای ندارد.‏

پرده ها که کنار بروند دیگر لازم نیست خودم را با فکر به حماسه ای که دیشب خلق کردم آزار دهم. کمی بد عادت شده ام. امروز که بعد از مدتها تنها بودم حس افتضاحی داشتم.‏ انگار بدنم را از وسط به دو نیم کرده باشند و آن نیمه ای که قلبم را هم شامل می شد هوس جهانگردی کرده بود و رفته بود به جزایر یخ زده ی جنوب آرژانتین. برای همین به اندازه ی قطر کره ی زمین احساس گسیختگی شخصیت می کردم و از آنجایی که روانشناسهای این دوره زمونه رو به عنوان آدم هایی حرّاف و کسانی که جز استمناء و استشهاء مغزی کاری بلد نیستند می شناسم، تصمیم گرفتم به تآتر بروم. مهم نیست چه نمایشی اجرا می شه. مهم اینه که من الان به یه نمایش احتیاج دارم. فکر به زهره اذیتم می کنه. برای همین تصمیم دارم نمایش رو برای شما هم تعریف کنم. می خوام هر چیزی رو براتون تعریف کنم تا فکرم رو مشغول نگه دارم و باز مجبور نشم به صحنه ی مسخره ی ترک شدنم برگردم. جایی که زهره داره با چشم های گرد شده به من نگاه می کنه، فحشی می ده و برای همیشه ترکم می کنه. بعد به جایی بر می گردم که دارم با زهره توی خیابون قدم می زنم. دستم را گذاشته ام پشت کمرش و در افکار خودم غرقم که صدایی می شنوم. انگار کسی داشت بهم لبخند می زد و می گفت "هوای خوبیه"‏. نفهمیدم چرا، ولی در چنین مواقعی منم لبخندی می زنم و با کلمه ی "درسته" ادب رو به نوعی رعایت می کنم. اما اینبار نمی دانم چه شد که این "درسته"، چاقویی شد برای قطع طناب آبکی احساسی بین من و زهره.‏ برگشت و با چشم های از حدقه بیرون زده بهم زل زد. قرار بود آنروز اولین عشق بازیمان را بازی کنیم. یعنی پیشنهاد خودش بود. اما آن زمان داشت با چشم های قلمبه شده اش طوری به من نگاه می کرد که انگار دارد به راننده ای که پدر بزرگش را با یک تریلی بزرگ زیر گرفته نگاه می کند.‏ خودم حس کردم آن مرد قبل از "هوای خوبیه"‏ چیز دیگری هم گفته اما تو حال و هوای خودم بودم و اصلا متوجه نبودم. زهره با عصبانیت گفت که به جای اینکه برم و بزنم تو دهن اون یارو بهش گفتم درسته!‏ و مدام تکرار می کرد درسته! درسته!‏ و من که گیج شده بودم فقط می پرسیدم مگه یارو چی گفت؟!‏ و اون من و من می کرد و داشت از قرمزی می ترکید. گفت یعنی تو منو می خوای برای اینکه مثل یه سگ منو ... منو ... واقعا که!‏ به نظرم مثل یه سگ رو هم دو باری تکرار کرد.‏ آنجا بود که وقتی زهره برای همیشه ترکم کرد حدس زدنهایم شروع شد. خیال می کردم طرف قبل از هوای خوبیه حتما حرف رکیکی زده بود که باعث شده بود زهره چنین واکنشهای هیستریکی داشته باشد. حدس می زدم احتمالا بدترین چیزی که یارو گفته بود این بود که:" برای گائیدنش هوای خوبیه"‏ بهترین چیزی که می تونست گفته باشه این بود که:" برای بلند کردنش روز خوبیه"‏. آخه همون لحظه هم شک داشتم که شنیده بودم هوای خوبیه یا روز خوبیه و در اینجا باید تاکید کنم که فرض من این است که شما خواننده ی گرامی هجده سالگی را حتما پشت سر گذاشته اید. اگر هم هنوز هجده سالتان نشده که خوب دیگر نمی شود کاریش کرد. حرف رکیکی بود که زده شد و شما باید آنرا تا هجده سالگیتان فراموش کنید. گزینه های دیگری هم بود که بهشان فکر کردم اما به گمانم آن یارو با آن قیافه ی مکعب مانندش نمی توانست جمله ای خلاقانه تر از این دو جمله گفته باشد و البته با توجه به رفتار زهره، نظر من به جمله ی اولی نزدیکتر بود.‏ به نظر می رسید زهره حق داشت. البته کمی زیاده روی کرده بود. مدت آنچنان زیادی هم نبود که با هم آشنا شده بودیم و چند هفته ای بیشتر از عشقمان نمی گذشت. دیگر عادت کرده بودم. همیشه به همین شکل است: قبل از اینکه هر عشقی بیاد، شمارش معکوس برای رفتنش آغاز می شه.‏..‏
پرده ها دارند آروم آروم باز می شن. خیلی وقت بود پرده ی تآتر ندیده بودم. خیلی وقت است که دیگر نمایشها از پرده استفاده نمی کنند بلکه هر وقت می خواهند صحنه را عوض کنند چراغها را خاموش می کنند. اما این یکی انگار دوست دارد همان پرده ی سنتی را داشته باشد. کم کم نورها روشن می شود و یکنفر که احتمالا نقش جسدی را ایفا می کند افتاده وسط سن. خبری از دکور یا هر چیز دیگه ای نیست. این اولین نمایشیه که در اون از هیچ دکوری استفاده نمی شه. ترجیح می دم نمایش کمدی باشه. اما چطور نمایشی که با یه جسد آغاز می شه می تونه کمدی باشه؟!‏ حالا پرده ها کاملا باز شدن و یه نور شدید افتاده روی بازیگری که داره نقش جسد رو ایفا می کنه...‏
اون بی نهایت طبیعی مرده و اصلا تکون نمی خوره‏.‏


سکوت را باید سکوت کرد.... باید همچنان ساکت ماند


چیزهایی هست که لازم نیست برای فهمیدنشان از کلمات استفاده کنیم. وقتی دو نفر چیز یکسانی را از دست می دهند همدیگر را می فهمند. برای همین است که مدتی می نشینند بدون اینکه سخنی بگویند و یکدیگر را ترک می کنند بدون اینکه کلمه ای بر زبان بیاورند. آدمهایی وجود دارند که وقتی حرف می زنند، ساکتند!‏

(‏(حماسه سرایی در آگوست.... آکیرا کوروساوا 1991‏

داشتم در خیابان راه می رفتم. باران تازه شروع شده بود. کتم را به خودم چسباندم و با یک دست یقه ی آنرا به گردنم نزدیک کردم. قطره های سوزنی شکل باران کمی داغی سرم را خنک کردند. حرارتی که از اصطکاک افکار پیچیده و متعددم با دیواره های مغزم ایجاد شده بود. گاهی در هزار توی رشته های افکارم گم می شوم و پیدا کردن راهی برای خروج از این هزارتوی عجیب و بزرگ با هزاران هزار راه بن بست، ناممکن به نظر می رسد. آنوقت چنین باران هایی که ناگهان شروع می شوند و مثل تلنگری سرد لرزه بر اندامم می اندازند، فرشته هایی می شوند که از آسمان بر سرم نازل شده اند.‏ نگاهی به بالای سرم می اندازم. باران بی اهمیت می بارد. ابرهای سیاه، باران شدید. باران بر چیزی نمی بارد. باران بر سر باران می کوبد، روی خودش می ریزد.‏ چیزی در خیابان تکان نمی خورد. خیابان در مقابل آسمان شکسته شده. من همیشه تصور می کردم بارانی که به تنم می خورد نوعی رابطه ی جنسیست بین من و طبیعت، بین من و آسمان. نمی دانم آسمان هم از این رابطه لذت می برد یا نه، ولی مطمئنا کودکی از این رابطه بدنیا می آید. چیزیست بین این سیالیت باران و صلبی وجود من. احساس می کنم کودکم بدنیا آمده. همانطور خیس و کثیف بدنیا آمد. خیسیش از باران است و کثافات وجودش از من. پاکیش از آسمان است و نجاستش از ذهن آلوده ی من. روشنائیش از ماورای ابرهاست و سیاهیش از چهره ی عبوس من. دستم را گرفت. دیگر کتم خیس خیس شده و احساس سنگینی می کنم. دلم می خواهد با کودکم بروم. می خواهم سیال شوم. اولش کمی درد داشت ولی وقتی خودم را پخش روی زمین دیدم حس خوبی داشتم. کرخت و خنک بودم و ذهنم را نمی توانستم متمرکز کنم. حس می کردم در تمام خیابان پخش شده ام و مکان مشخصی ندارم. باران که بیشتر شد کودکم را گم کردم. بعد خودم را هم گم کردم و حالا که با آبهای داخل خیابان راه افتادم و از نرده های فلزی کنار خیابان داخل جوب افتادم و دارم به سرعت طغیان می کنم، نمی دانم آیا به راستی داخل جوب هستم و یا هنوز روی آسفالت خیابان پخش و پلا شده ام.‏
قبل تر ها فکر می کردم با آدم ها زندگی می کنم. با دوستان و پدر و مادر و برادر و خواهر. اما واقعیت این است که من خیلی بیشتر از اینکه با آدمها زندگی کنم دارم با کلمات زندگی می کنم. اگر هم بخواهم با کسی رابطه داشته باشم، باز باید از پلی باریک، شکننده و طولانی از همین کلمات عبور کنم.‏

آدمها موجوداتی صادق و دوست داشتنی اند. آنها اصولا دگرخواه و خانواده دوستند. در میان حیوانات یگانه حیوانی هستند که تنها با یک انسان از نوع جنس مخالف رابطه برقرار می کنند و همیشه به او وفادارند. همچنین در مقایسه با دیگر حیوانها انسان کمترین خشونت را دارد. آدمها ریگی در کفش ندارند و همانی هستند که می بینید. شایعاتی که نویسنده ها و روانشناسان در موردش گفته اند همه از اساس نادرست و خزعبل است. مثلا ادعا می کنند آدمها ماسک به چهره می زنند. می گویند هر آدمی دوست دارد در هر محیطی و در مجاورت آدمهایی دیگر برای خود شخصیتی بسازد و به چهره بزند و وقتی محیط عوض شد ماسک قبلی را در می آورد و ماسک جدیدی به چهره می زند. خصوصا تاکید می کنند نسل جدید آدم هایی که نصف عمرشان را پای اینترنت و دنیای مجازی می گذرانند دوست دارند ماسک جدیدی بزنند و شخصیتی از خود بسازند که کاملا متفاوت از آن چیزیست که دوستان و آشنایان از آنها دیده اند. این ماسک جدید شدیدا اجتماعی و رک و اعتراف کننده و شجاع است و تمام تلاشش را می کند تا شناخته نشود و در عین حال شناسانده شود!
راستی جدیدا دقت کرده اید آدمها چقدر صلح جو و انسانند!؟
اکثر روزهای سال را که نگاه کنید جنگی در کار نیست و اگر هم جنگ باشد برای آزادی و رفاه مردم افغانستان و عراق و کشور های عقب افتاده است و اصلا نفت و قدرت و استعمار و القاء تفکر شایعه است.
کشور ما هم آرامترین روزهای تاریخ چندهزار ساله ی خود را پشت سر می گذارد و گه گاه، وقتی مردم نسبت به موضوعی اعتراض دارند و یا می خواهند اظهار عقیده کنند، حکومت نیروهایی مجهز به ساندیس و آب معدنی و دسته گُل و ضبط صوت و دوربین فیلم برداری را می فرستد تا اظهارات مردم را ثبت و ضبط کنند و از جمعیت معترض با ساندیس و آب و کیک کشمشی پذیرایی کنند.
از هنگامی که رشد اقتصادیمان سر به فلک گذاشته و دیگر هیچ بی سواد و گرسنه و بیکاری در کشور یافت نمی شود، هنر هم پیشرفتهای زیادی کرده و اخیرا در سینماها به جای ژانر سنتی"اجتماعی-ایرانی-سرکاری"، فیلم های جدید جعفر پناهی و آثار کیارستمی و فیلم های پرخرج و عجیب چندتائی کارگردان نوپا و با استعداد نشان داده می شود. و حتی فیلم گوست رایتر پولانسکی و آلیس در سرزمین عجایب تیم برتون، همزمان با اروپا و دیگر کشورها با صدای دالبی سوراند و بدون هرگونه سانسور صحنه ای و مفهومی، چندیست به روی پرده رفته. مردم دیگر آنقدر بهشان خوش گذشته که فرودگاه ها از بس مسافر ندارند درشان را تخته کرده اند و اصلا یک نفر هم حاضر نیست چنین بهشتی را رها کند...
حیف که کم کم باید برای به در کردن نحسی روز سیزده که تنها روز نحس سال است آماده شوم و بروم و کمی با هموطنان با ادب و انسان دوست و شاد و سرخوش خودم گپ و گفتگویی در دامان طبیعت بکر و دست نخورده ی اطراف شهر داشته باشم، وگرنه می نشستم و در مورد خیلی تحولات مهم دیگری که در انسان رخ داده صحبت می کردم:
از مجانی شدن فاحشه ها و تغییر معنی اسمشان و باز شدن قفس باغ وحش ها و از بین رفتن آمار تجاوز و قتل و طلاق کشککی گرفته تا استفاده ی نود درصدی مردم دنیا از روشهای ضد بارداری و چاق و چله شدن کودکان آفریقایی و روشنفکر شدن برادران طالبان و معنویت گرایی اخیر دوستان و ارتش ناتو و کلهم غرب؛ و سر عقل آمدن شرق!‏