ده جلد کتاب، یک مجسمه چوبی، چندتائی آهنگ ناب می دهی به او. اشک در چشمانت جمع می شود و می روی. شاید او نفهمد. شاید هم بفهمد. بعضی ها هدیه دادن را دوست دارند. بعضی می خواهند عشق را بخرند. بعضی می خواهند عشقشان را عرضه کنند. بعضی می خواهند محبت و مهربانی کنند و بعضی از روی عادت و نقش بازی کردن یا صرفا به عنوان یک باور هدیه می دهند. هر کس به نوعی چیزی به دیگری می دهد. یکی می رود داخل فروشگاه دستش را می کند داخل جیبش. با پول خرد های آن ادکلنی گران قیمت به هدیه می خرد و در ازایش بوسه ای می گیرد و یا عشقی برای خودش می خرد و یکی را می بینی می رود کتاب هایش را می فروشد و با کلی چانه زنی فروشنده را متقاعد می کند ادکلن ای ارزان قیمت را با تخفیف به او بفروشد و بعد آن را هدیه می دهد فقط برای اینکه لبخند را روی صورتش ببیند.
ده جلد کتاب، یک مجسمه چوبی، چندتائی آهنگ ناب. شاید او نفهمد، شاید هم بفهمد. اما این ها تکه هایی از روح تو بودند که قبل از رفتن از خودت کندی و به او دادی. شاید نفهمد، شاید هم بفهمد...
چیزهایی وجود دارد که فرای فهمیدن است. چیزهایی وجود دارد فرای درک، فرای احساسات
5:26 AM |
Category: |
به کهکشانی می مانم تنها و دور افتاده که نزدیک ترین کهکشان به او میلیون ها سال نوری از او دور است. همه جا ساکت است و من با تمام این دوری ناامیدانه تمام روزهای ساکت و تهی را به آن نور دورافتاده اما نافذ خیره می شوم. کهکشانم نه از از این بابت که بزرگ باشم. بلکه بیشتر از این بابت که درونم یعنی در مرکز وجودم یک خلا و فروریختگی شدیدی به اندازه ی سیاهچاله ای عظیم در مرکز یک کهکشان بزرگ حس می کنم. گاهی فکر می کنم با تمام دردی که این فروریختگی درونی و پوچی اش دارد اگر نبود.... من هم نبودم. چون تمام آنچه باعث می شود من، من باشم و به سمت آن کهکشان دورافتاده فرونپاشم وجود این جاذبه ی درونی است. اما چه می شد اگر من نبودم؟ آیا این بد است؟ آیا این خوب است؟ یا مثل تمام چیزهای انسانی دیگر، این هم چیزی است فرای نیکی و بدی، چیزی که فقط هست و به قضاوت خوب بودن یا بد بودن کاری ندارد.
من همیشه فکر کرده ام آدم ها بیش از هر چیز به کهکشان شبیه اند و می دانید.... کهکشان ها به ندرت با هم برخورد می کنند... و نتیجه ی آن برخورد یا گذر است و یا مسخ... چیزی به نام "با هم بودن" و "خود بودن" هرگز به طور همزمان وجود ندارد. و این یک قانون نیست. یک احساس است. و احساس ها نیازی به دلیل ندارند. بلکه این دلایلند که به احساس نیاز دارند مثل خود این جمله.
5:55 AM |
Category: |
می دونم می دونم عزیزم... هر روز پر شده از من و خودم و همه ی کوفت و زهر مارای راجع به خودم... می دونم... می دونم عزیزم... آدما گله های یک نفره اند که سم روی زمین می کوبند و از گرد و خاک بلند شده کور می شن و باقی رو له می کنن... می دونم می دونم عزیزم... انسان بدون رویا مرده ای بیش نیست و منم خوب چرا دروغ بگم فقط می تونم راجع به خودم اینقدر مطمئن بگم که هیچ رویایی ندارم و رویاهای لعنتی نداشتمو پک می زنم می دم تو ریه ام فوتشون می کنم تو هوا و بوی گندشو تحمل می کنم مثل همه ی جنازه هایی که زیر خاک بوی گند تعفنشون رو خیلی راحت تحمل می کنن... می دونم می دونم عزیزم... من نمی رقصم و ازون مرده هایی نیستم که بلند شدن از خاک هوسیشون کرده، کونشون می جنبه و محتاج هیجان و عشق و حال پر سر و صدان. اما خب ما مرده های ساکت و منزوی هم دنیایی داریم برای خودمون به اندازه ی اون آدمای تخس و کون جنبان خوشگذرونی که یه دست گوشت و پوست به تن استخون های یک شکلشون کردن و برای خودشون زیبایی و ثروت و وقار و پرستیژو و هوش و جذابیت رو مثل لاک یه حلزون ننه مرده دور خودشون ایجاد کردن و انگشت شصت در دهان قربون صدقه ی ماماناشون می رن و لبخندی مزحک به چهره می زنن و خیال می کنن این مهربانی است... می دونم می دونم عزیزم مادر مرده است. تمام مادر ها مرده اند و مردم خیال می کنن این کسی که دم براش تکون می دن و بشکه ی عقده ی ادیپ خودشونو باهاش پر ملات می کنن و مدام قربون صدقشون می ره و مزخرفترین مفهوم ها و بی اهمیت ترین روزمرگی هاشون براشون مهمه مادره. نه نه عزیزم تو هم خوب می دونی که چقدر از مادر دور افتادیم اونقدر که گاهی وقتی خیلی مست می کنیم یا از زور خستگی هزار لایه به خواب فرو می ریم رویای دوردست و مبهمشو مثل یه فیلم دهه ی بیستی سیاه سفید پر از خط و پرش روی تلویزیون های کاغذی ذهنمون می بینیم و همان حسی بهمون دست می ده که وقتی یه بازیگر زن بسیار زیبا از اوایل قرن بیستم رو توی یه فیلم رمانتیک می بینیم و می گیم هی! چقدر زیبا بود اما باهاس تاحالا مرده باشه! حیف! می دونم می دونم عزیزم... هر روز پر شده از من و خودم و همه ی کوفت و زهر مارای راجع به خودم... اما باری به هر جهت، خودمانیم امروز لپ هایت چقدر قرمز و زیبا شده اند، راستی اگر یک جا خاک بودیم شب ها در قبرت را باز می کردم، می آمدم داخل و چه صداهای ترق توروق دو تا اسکلت مردنی که توی هم می لولن که به گوش نمی رسید... ترق توروق تروخ... می دونم می دونم عزیزم... این شبیه یه رویا نیست اما خب بعضی آدم ها برای پر کردن جای خالی رویاهاشون ایده هایی در ذهن دارن...
4:22 AM |
Category: |
اگر یک مزرعه دار بودم و دو دانه گندم می کاشتم الان دوهزار خوشه گندم داشتم. اگر یک دامدار بودم و دو عدد گوسفند داشتم الان یک گله گوسفند داشتم. اگر یک کارگاه چوب بری داشتم الان یک کارخانه چوب سازی داشتم. اگر یک تاجر بودم و سه دست لباس به مردم می فروختم الان یک فروشگاه داشتم. اگر یک آچار داشتم و به جان تلویزیون خانه می افتادم الان یک تعمیرگاه داشتم. اگر یک اسلحه داشتم الان یک باند مخوف مخدر داشتم. اگر مداد رنگی داشتم الان یک نقاش بودم با یک نمایش گاه بزرگ. اگر یک قلک داشتم الان یک شرکت بازرگانی بزرگ داشتم. اگر دو تا درخت داشتم الان یک باغ بزرگ داشتم با کلی میوه. اگر یک دوربین داشتم الان یک عکاس مشهور بودم و عکس هایم همه جا پر بود. اگر یک ارگ داشتم الان یک پیانوی بزرگ داشتم و هفته ای دو سه تا کنسرت.
...
اما من فقط یک کاغذ داشتم و یک خودکار ارزان قیمت. و برای همین حالا هیچ چیز ندارم جز توده ای از کاغذ های سیاه شده.
2:47 PM |
Category: |