عصر یک روز آفتابی و نیمه خنک بهاری زن داشت برای دیدن سریال مورد علاقه اش خودش را آماده می کرد و مسواک و ادکلن و آرایش می کرد و همونطور که پاکت چیپس را با دندان و اضطراب جر می داد نگاهش به عقربه ی ثانیه ساعت بود که نگذارد به دوازده برسد و او به کاناپه ی جلوی تلویزیون نرسد که ناگهان تلفن زنگی زد و با ترس و عجله ....
- الو؟
- سلام.
- سلام سلام! بفرمائید؟
- من کیوش نامجو هستم.
- نامجو؟ نمی شناسم!
- مهم نیست. یک روزی خواهید شناخت...
داستان های نوین- میان برنامه
داستان های نوین- میان برنامه
2:58 AM |
Category: |
0
comments
Comments (0)