زمان گرفته است. مثل آسمان، ابری ابری است. نزدیکای غروب است و سایه ی سنگینش را روی لحظاتم انداخته. ‏مثل آسمان که تمام فشارش را روی ما روی زمین، پائینترین نقطه ی آسمان، پهن کرده است. سلام من را به پرنده ها برسانید. آن ها آن بالا، فشار خیلی کمتری احساس می کنند و شاید می شود به زباله های فضایی حسادت کرد چون فشار آسمان را زیر خود حس نمی کنند. طوفان ترسناک است اما بیش از آن لحظاتی ترسناکند که طوفانی می خواهد بیاید اما همه جا در یک سکوت محض فرو رفته و طوفان روی آسمان خفته است. حسرت آرزوهای نداشته و روزهای خوب ندیده و احساس های سرکوب شده حاکم است. آسمان گرفته است. صدا گرفته است. قلب گرفته است. اکسیژن این سیاره دیگر دارد به پایان می رسد و من تنها با خود زمزمه می کنم که کاش از پس ابرهای تیره ی آسمان نوری می تابید و در درونم خانه می کرد و کاش می شد ابرها می باریدند و صخره های خشک قلبم را خیس می کردند و کاش  باز می شد روزی گل کوچکی با تمام رنگ های دوست داشتنی اش درون قلبم بروید و یگانگی سیاهی در درون جسمی که نور از آن عبور نمی کرد به پایان رسد.‏ 
فرافکنی روح مورد نیاز است... ‏


Comments (0)