دوباره باز هم دوباره باز هم شب هایی که صبح می شوند تنفرآمیزند...‏
وقتی گم می شویم به کدام جهت می چرخیم؟‏
از پشت دیوار مردی بیرون آمد که موهایش حتی از آن فاصله ی دور سفید شده بود.
 اکثر کسانی که می شد دید مسن تر ها بودند. انگار زمان برگشته بود به سی سال قبل. جایی که راجر واترز به همراه پینک فلوید برای اولین بار در دورتمند آلمان احتمالا غوغا کرده بودند. حالا سی سال گذشته. دیگر خبری از گیلمور نبود و رایت و سید برت و میسونی هم نبود. تنها راجر واترز بود. مردی که سی سال است افکاری در سر دارد و هنوز از اعتراض خسته نشده. آمده تا آخرین دیوار را بخواند. دیواری که بیش از یک آلبوم بود. بیشتر از یک موسیقی و حتی بیشتر از یک فیلم. واترز فلسفه ی خودش را در سر می پروراند. یک جوان منتقد و معترض. یک ضد امپریالیست و ضد کمونیست و ضد تمام ایسم ها. یک حنجره برای فریاد ضد جنگ. یک زبان مشترک برای نجوای درد و خستگی زندگی. طنین احساسات انسان. جلوه ی خشم و درونیات پیچیده ی یک جوان دهه ی هفتادی. پینک فلوید زمانی به وجود آمد که برت و واترز تنها دانش آموزانی بودند و خیلی طول نکشید تا به شهرت رسیدند و شاید بشود گفت یکی از اسطوره های موسیقی و یکی از برترین گروه های راک در تمام زمان ها بوده اند. جلوه های گرافیکی و انیمیشن های زیبا و پیچیده، شعر های قوی، فلسفی، احساسی و اعتراضی چیزهایی بودند که به جذابیت پینک فلوید برای نسل معترض و پرجنب و جوش هفتاد و هشتاد کمک بسیاری کردند. و امروز باز هم نگاه که می کردی صحنه پر بود از تصاویر تامل برانگیز و ارجاعاتی به فیلم دیوار. عشق، جنگ، سیاست دروغین، شی ء واره کردن مردم توسط دولت ها، مصرفی شدن مردم، خیال و احساسات شاعرانه آن پشت در زمینه گرد هم آمده بودند و واترز باز هم فریاد می زد تا مردم را متوجه دیواری کند که به دورشان می کشند و آن ها را از واقعیت جدا می کنند و بعد سعی می کنند آن ها را به انجام کاری مجبور کنند و این مسخ شدگی چه از جانب یک ایدئولوژی کمونیستی و چه از جانب یک دولت سرمایه داری با دیوارها و چکش ها به خوبی نشان داده شده بود. هنوز هم واترز فریاد می زد ما به اموزش شما نیاز نداریم... ما به آموزش شما نیاز نداریم... ای  معلمان بچه ها را رها کنید! دولت ها و حکومت هایی که سعی می کنند فکر کودکان را مسخ اعتقادات و افکار خود کنند و آن ها را مثل ماشین ها به خدمت به خود وادارند و بعد آن ها را بفرستند در جبهه های جنگ یا سکه هایی کنند متحرک یا بلندگوهایی برای حرفهایشان. هواپیماهایی هم بودند که بالای شهرها آمده بودند برای بمباران. البته یک بمباران نمادین و ابدی. بمب های آن ها از بمب های واقعی بسیار خطرناکتر است و اثراتشان دیگر به لحظه و سال محدود نمی شود. هر هواپیما حاوی بمب خاص خودش بود. بمب های اولین هواپیما صلیب بود. مسیحیتی که به شکل صلیب های قرمز به روی شهر می ریختند. مسیحیتی که قرن های سیاهی را بر اروپا تحمیل کرد و حالا هم به شکل حذب های برادری مافیایی هنوز هم با قدرتی زیاد بسیاری از دولت ها و اختیارات و جهت گیری های سیاسی و فرهنگی را در اروپا و امریکا به دست دارد. از هواپیمای بعدی تعدادی چکش و داس قرمز به پائین ریختند. کمونیستی که مثل ویروس سال ها به جان مردم بسیاری از کشورها افتاد و هنوز هم آن شکل بیمار گونه و مسخ کننده اش از بین نرفته. صدها هزار نفر بر اثر جنگ و سرکوب و آشوبش کشته شدند و بسیاری فکر ها و زندگی ها به واسطه اش نابود شد و بسیاری ار انسان ها به بندگی درامدند و آزادی شان را از دست رفته یافتند. هواپیمای بعدی بمبش پول بود. دلار! سرمایه داری که بزرگترین بدبختی و درد نادانسته ی بشر امروزی است و اکثر جنگ ها و بسیاری از شرایط فقر و بدبختی و بی کاری و گرسنگی ناشی از حاکمیت بی چون و چرای آن بر دنیای امروزی است. سرمایه داری ای که همه چیز را می خرد و از تمام چیزها، از هنر گرفته تا اسلحه همه را برای درآمد و پول بیشتر به خدمت می گیرد. ابزارش تبلیغات و تحمیل مصرف به آدم هاست و آدم ها را مسخ و نیازمند می کند. سرمایه داری ای که اولین و فراگیرترین ماده ی مخدر دنیای امروز است. سرمایه داری ای که با ترساندن انسان ها از جمعیت زیادشان و کمبود منابع در آینده به آن ها وعده ی تولید بیشتر غذا و کالا را می دهد و بدین وسیله قدرت خودش را روز به روز زیاد می کند. و واقعیت هایی را از مردم پنهان می کند که دانستنشان دردناک است! مثل اینکه بدانیم در دنیای امروز که شاید چند صد میلیون فقیر و گرسنه دارد تولید غذا و کالا بیش از نیاز جمعیت کنونی است! موضوع فقط بر سر نحوه ی توزیع و هدف توزیع غذا و کالاست که توسط دست های قدرتمند این شرکت های بزرگ تولیدی و تبلیغاتی و بازاریابی و تحقیقاتی انجام می شود. هواپیمای بعدی حلال ماه دارد. اسلامی که حالا مثل کمونیست دهه های قبل جلوی سرمایه داری درآمده و می خواهد با بنده کردن انسان ها و یک شکل کردن آن ها و سرکوب خواسته هایشان مدینه فاضله ای را با بمب و هلهله ی جنگ و انتقام جویی و خشونت و بی رحمی و گرفتن آزادی انسان به وجود آورد! می خواهد او را به زور وارد بهشت ذهن خودش کند و عدالت را با خشونت و اجبار اجرا کند. این وسط ما بین این دو ایدئولوژی و قدرت تخریب گر کش آمده ایم و داریم منفجر می شویم! هواپیمای بعد ستاره دارد! صهیونیستی که نژاد پرستانه ترین و کثیف ترین افکار ضد انسانی را دارد و توانسته با پیوند با سرمایه داری و پشت سر آن به اهداف بیمار گونه اش نزدیک و نزدیک تر شود. بعد از آن سمبل های دیگری هم پائین ریختند مثل نماد بنز به عنوان یک کالای لوکس. علامتی که ما برای تنها علامتش بدون هیچ تعجبی پول می پردازیم! تمام این شرکت های بزرگ تولید جهانی که مثل علف های هرز بزرگی رشد کرده اند و تمام جان خاک زمین و انسان ها را می خورند و روز به روز بزرگتر می شوند و ما را طوری مصرفی کرده اند که به آن ها احساس نیاز شدید می کنیم و به واسطه ی این نیاز شدید احساس ضعف داریم و دیگر قادر به اعتراض نیستیم. سرهایمان را پائین انداخته ایم و می خوریم و می نوشیم و تلویزیون می بینیم. تمام این بمب ها روی شهر های می ریختند و دیگر مردم داشتند با آسمان آبی خداحافظی می کردند. "خداحافظ ای آسمان آبی"... "خداحافظ ای آسمان آبی"... و شهر ها غرق شدند در تلنبار شدن این بمب ها بر روی هم که مثل یک دریای خون همه جا را از قرمزی خودش می پوشاند...
امروز آهنگ ها خوب بودند. به دل آدم می نشستند. داخل یک ورزشگاه بودیم و فاصله خیلی دور بود. پینک فلویدی در کار نبود و قائدتا کیفیت نمی توانست مثل گذشته باشد اما باز هم دیوار، دیوار بود و همان شور و هیجان را داشت. آخرین دیوار هم باز امیدوارانه به پائین ریخت. همیشه گفته ام که امید چیز خوبی است!  از بودن در آخرین دیوار خوشحالم و احساس خوبی دارم. دیواری که از آخرین زمزه های باقی مانده ی نسل اعتراض است. دیواری که دیگر به تاریخ می پیوند. 


رنج کشیدن با احساس را به حسرت خوردن با عقل ترجیح می دهم
- خب... مشکل شما چیه؟
- من احساس می کنم دوست دارم همیشه ناراحت باشم!
- خب اگه این چیزیه که دوست دارید پس مشکلتون چیه؟
- اینکه من دلم نمی خواد همیشه ناراحت باشم!
- خب پس شما تمام اون چیزی رو که می خواید دارید... مشکلتون چیه؟
- اینکه من هیچ کدوم اینارو نمی خوام!
چه اهمیتی دارد دانستن این که آخرین روز زندگی انسان چه روزی است در حالی که بعد از آن دیگر هیچ روزی برای حسرت خوردن و فکر کردن به چنین موضوعی وجود ندارد؟


- الو؟
- سلام.
- سلام سلام! بفرمائید؟
- من کیوش نامجو هستم.
- نامجو؟ نمی شناسم!
- مهم نیست. یک روزی خواهید شناخت...








داستان های نوین- میان برنامه




زمان گرفته است. مثل آسمان، ابری ابری است. نزدیکای غروب است و سایه ی سنگینش را روی لحظاتم انداخته. ‏مثل آسمان که تمام فشارش را روی ما روی زمین، پائینترین نقطه ی آسمان، پهن کرده است. سلام من را به پرنده ها برسانید. آن ها آن بالا، فشار خیلی کمتری احساس می کنند و شاید می شود به زباله های فضایی حسادت کرد چون فشار آسمان را زیر خود حس نمی کنند. طوفان ترسناک است اما بیش از آن لحظاتی ترسناکند که طوفانی می خواهد بیاید اما همه جا در یک سکوت محض فرو رفته و طوفان روی آسمان خفته است. حسرت آرزوهای نداشته و روزهای خوب ندیده و احساس های سرکوب شده حاکم است. آسمان گرفته است. صدا گرفته است. قلب گرفته است. اکسیژن این سیاره دیگر دارد به پایان می رسد و من تنها با خود زمزمه می کنم که کاش از پس ابرهای تیره ی آسمان نوری می تابید و در درونم خانه می کرد و کاش می شد ابرها می باریدند و صخره های خشک قلبم را خیس می کردند و کاش  باز می شد روزی گل کوچکی با تمام رنگ های دوست داشتنی اش درون قلبم بروید و یگانگی سیاهی در درون جسمی که نور از آن عبور نمی کرد به پایان رسد.‏ 
فرافکنی روح مورد نیاز است... ‏


روزهایی هست که به اندازه ی چندین ماه  و  یا شاید حتی بیشتر میتوانند چیزی را به کل در درون انسان و یا بیرون از او  تغییر دهند.  این مساله همیشه شامل اتفاقات نیست. بلکه گاهی میشود همهٔ اینها به خاطر نااتفاقات باشد، اتفاق هایی که نمی افتند و ناگهان یک جا، در یک زاویهٔ بسته نظر انسان را به خودشان جلب می‌کنند. گاهی هم میشود این چرخش‌های روحی‌ ناشی‌ از ضربه‌های ناگهانی بیرونی باشد. روزهایی که سخت اند و تو را به یاد سالیان درازی می اندازند که گذشته‌اند بدون آنکه حتی رخ داده باشند



آن بیرون باران می بارد و من حس می کنم سوزن های سرد آسمان دانه دانه بر سرم فرو می ریزند و من در سرمای ریز باران آهسته آهسته ذوب می شوم همانطور که در سرمای نبودنت آهسته آهسته آب می شوم. باران آتشی سرد است بر قلب های داغ دیده. همه چیز  را با خود به زیر زمین می برد، در سرما و تاریکی محض، آرامش بی همتا.‏ پرندگان آوازشان را آغاز کرده اند و خیال می کنم کشیدن طرح ِ خیال اشتیاق تمام آن چیزی است که قلب ها به آن نیاز دارند. ‏