روی عینک هایمان بنویسند:
توجه، اشیاء و انسان ها از آنچه می بینید به شما دورترند.‏

Heroine...!
زندگی مثل سیگار است. روشن که شد، بکشی یا نکشی، تا انتها می سوزد.‏
وقتی عزیزانمان می میرند خیالات مسخره برتان ندارد. آنها فقط از جلوی چشممان به پشت چشممان رفته اند. یاد بگیریم پشت چشممان را ببینیم. یاد بگیریم با پشت چشممان هم زندگی کنیم. از آن لذت ببریم و خوب نظاره اش کنیم.‏ تا زمانی که خود به پشت چشم آنها که دوستمان دارند رجعت کنیم.‏..
مرگ برای من چیزی نیست بجز چنین سفری. مثل پخش و ناپدید شدن گرده های گلی در باغی بی نهایت بزرگ. باغ اذهان زندگان است و گرده های ناپیدا، اذهان بی واسطه ی مردگان.‏
مرد جوانی به کودکی کمک کرد درب خانه را باز کند. زنی مسن سکه ای به گدا داد. کودکی، پیرمرد کوری رااز خیابان رد کرد. راننده کامیونی به مسافر پیاده ای در جاده آب داد. معلم مدرسه ای خطای فاحش دانش آموزش را بخشید. پسرکی کوتاه قد به سگی وحشی و هار غذا داد.‏
مرد جوان به اتهام دزدی توسط پلیس دستگیر شد. گدا کیف زن را به سرعت دزدید. پیرمرد کور که از دست بچه به ستوه آمده بود بچه را هل داد و بچه زیر ماشین رفت. مسافر پیاده راننده را زد و کامیون را دزدید. معلم از مدرسه اخراج شد. پسرک کوتاه قد ................ (3)‏


یکی از راه های زنده بودن سایه شدن است. وقتی گله های گاومیش از جائی عبور می کنند هرچقدر هم گنده باشی تو را له می کنند و دانه دانه از رویت رد می شوند. اما اگر خودت را کنار بکشی فقط گرد و خاک سم هایشان به تو می رسد. آدم ها هم همینگونه اند. اگر می خواهی از رویت رد نشوند نه تنها باید خودت را از جلوشان کنار بکشی بلکه باید سایه شان باشی! همیشه پشتشان باشی. یاریشان کنی، دوستشان داشته باشی. اگر ازشان ناراحت وغمگین هم باشی فرقی نمی کند. آنها تو را نمی بینند چون تو همواره پشت سرشان هستی و فقط تویی که روی آنها تاثیر داری. ‏سایه بودن لذت زندگی را نشانتان خواهد داد. خصوصا اگر سایه ی کسانی باشید که دوستشان دارید. ‏زیرا بیشترین کسانی که به ما صدمه می زنند و روحمان را می آزارند آنهایی هستند که دوستشان داریم و با سایه شدن این فرصت را از آنها خودخواهانه ولی اجتناب ناپذیرانه می گیریم!‏
یکی از راه های مردن آینه شدن است. می روی همانطور می ایستی جلوی اطرافیانت. آنها هر چه را که دوست دارند از تو می بینند. و تو فقط آنها را تایید می کنی.‏ سلیقه شان عالیست. رفتارشان بی نقص است. زیباترین چهره ی دنیا را دارند و همیشه در کارهایشان در آینده موفق خواهند بود. تو می شوی بازتاب امید ها و آرزو ها و عقده های این به اصطلاح دوستان. بعد ببین تو را چگونه عاشقانه دوست خواهند داشت. تمام آدم ها عاشق آینه ها، عاشق مرده ها هستند.‏
یک- در کشوری که همه کتاب می خوانند اما آنچه را که می خوانند نمی فهمند، انتظار نداشته باش شاهکاری خلق کنی و خوانده شوی، زیرا چنین خوانندگانی چون اثر هنری را نمی فهمند به تقلید، فقط آثار هنری مشهور را می خوانند!‏

دو- روزی بود که می گفتند کتاب یار مهربان است. کتاب یکی از تنها چیزهایی بود که کاملا مثبت بود و هیچ بدی نداشت. کتاب خوانی کم ضررترین و پرفایده ترین کار بود.‏ اما حالا چه؟ کتاب راهی شده برای تبلیغ ایدئولوژی های بدرد نخور، برای چپاندن توهمات به مردم، برای خوراندن داستان های مزخرفی که معلوم نیست چطور با ادبیات ضعیفشان اینقدر چاپ می خورند، کتاب های متعدد دینی که مغز مردم را خالی می کنند. کتاب های فرمولی! که به ما می گویند چه کنیم و چه نکنیم تا موفق شویم، زن ها را فریب دهیم، مرد ها را به خود جذب کنیم، پولدار شویم و...‏ در برابر این همه کتاب به معنی واقعی آشغال- که آدم گریه اش در می آید که به خاطر آنها درختها بریده می شوند-، سالی چند رمان و داستان که آن هم فقط به خاطر شهرت نویسنده و احتمالا پولی که قرار است ناشر از چاپش به جیب بزند به لیست کتاب ها اضافه می شود تا روشن فکران توخالی ما بخوانند و فقط به به و چه چه کنند!


سه- باور نمی کنم در کشوری کتاب خوانده شود و جهلی این چنین بر آن مملکت حاکم باشد، باور نمی کنم...
کتری ای قراضه را که پر از آب کنید سنگین می شود. کتری را که روی گاز بگذارید و شعله را تا آخر زیاد کنید آب بخار می شود و کتری شروع می کند به سر و صدا و خودش را به تدریج پاره می کند. یک ساعتی می گذرد... کتری را که بر می دارید سبک است. خالی نیست ولی سبک است. پوچی همان ............. (2)‏ است!‏

راهنمایی- پوچی را خالی نگیرید! درست به داخل کتری نگاه کنید!‏

من هر روز از خودم به خاطر آنچه هستم عذر خواهی می کنم. خوشحالم که .......... (1) نیستم تا مجبور باشم هر روز خودم را ستایش کنم و از آنچه هستم لذت ببرم.‏
بی فایده ترین راه برای رهایی از رنج، گشتن به دنبال راهی برای رهایی از رنج است.‏
من دوست دارم ماشین های خالی ای سوار شوم که هیچ کس سوارشان نشده...‏ دوست دارم داخل کاسه ی خالی آن پیرمرد ژنده پوش که همیشه سر چهارراه می نشیند و سرش را پائین می اندازد، سکه بیاندازم. دوست دارم از آن پسرکی که داخل ترمینال خرواری ساندویچ فروش نرفته به دست دارد یکی بخرم. من می خواهم کتابی بخوانم که خواننده ای ندارد. دوست دارم درخت تنهایی را ببینم که وسط بیابان برای زنده ماندن می جنگد. می خواهم داستانهایی بنویسم که نوشته نشده، دیده نشده. تجربه هایی داشته باشم که دیگران نداشته اند، آن زیبایی را ببینم که دیگران نمی بینند و آن زشتی زیبایان که دیگران به آن کورند. می خواهم قله هایی را فتح کنم که کسی آنها را لایق بالا رفتن نمی داند. دوست دارم با کسی دوست باشم که دوستی ندارد و می خواهم در جایی زندگی کنم که هیچ کس در آن زندگی نمی کند.‏
دوری کردن از عادات کسالت بار آدمی آرزوی من است.‏
انسان موجودی است که به خاطر انسانها قربانی می شود
و نیز جانوری ست که انسانها را به خاطر خود قربانی می کند.‏

در حقیقت "نیست" به گونه ی اسرارآمیزی "هست"! قرار نبود برگردم، شاید تنها می خواستم به قولی که دادم عمل کنم. هرچند قول من عملی نیست. اگر هم بخواهم همه چیز را برایتان تعریف کنم آنگاه نباید حرفی بزنم.

مثل اینکه هنوز اسیر این طلسم جادوی زنانه ام. حتی اینجا هم زهره دست از سرم بر نمی دارد. زهره هیچ ربطی به من نداشت. من فقط می خواستم پولم را پس بگیرم. حالا باید بار سنگین آن را به دوش بکشم.

سعی کنید به حرفهایم توجه نکنید. یعنی منظورم این است که به این حرفهایم که شنیدید توجه نکنید. آن قسمتی از حرفهایم را بشنوید که من می گویم و به دردتان می خورد، نه آن قسمتی که من می گویم و مرتب غر می زنم و نگاهی بدبینانه دارم. حالا من کارهای خارق العاده ای می توانم بکنم. ولی احتمالا کاری نمی کنم و فقط برایتان نمایش را تعریف می کنم.

در حال حاضر از سقف سالن چکه چکه آب پائین می ریزد، اما کسی توجهی ندارد. پوریا و بیژن دستهای مرد زرد را محکم گرفته اند و دارند سرش داد می زنند.

پوریا- بگو این در لعنتی کجاست! مطمئن باش اگه از اینجا بیرون نریم نمی ذارم توام زنده زنده فلنگو ببندی.

مرد زرد- کدوم در؟! من اصلا نمی فهمم راجع به چی حرف می زنید.

بیژن- خودت رو به اون راه نزن! ما اصلا سوژه های خوبی برای این آزمایشات و مسخره بازیهاتون نیستیم. مطمئن باش از اینجا فرار می کنیم. حالا تا گردنتو خورد نکردم بگو چه جوری می تونیم از اینجا خلاص شیم؟

مرد زرد- خلاصی؟! ها ها... به شما هشدار می دم که اگه به این کارتون ادامه بدید اتفاق بدی رخ خواهد داد!

پوریا- تو در جایگاهی نیستی که بتونی مارو تهدید کنی!

مازیار- برید کنار تا با یه مشت طوری حالشو جا بیارم که دیگه شعر تحویلمون نده!

پریسا- ممکنه خطرناک باشه، من حس خوبی ندارم، چطوره فقط دستاشو ببندیم؟

زن فاحشه- خانم سوسول تو برو اونور اگه می ترسی. این جور آدما چند تا مشت و لگد که بخورن به حرف میآن.

مرد زرد- باید به خاطر بسپارید که من به شما هشدار دادم! خودتان اینطور خواستید.

درحالی که آنها هیچ حواسشان به قطرات آبی که از سقف پائین می ریخت نبود، از زیر چند صندلی و حتی از روی دو سه تائیشان مقداری چمن سبز و روشن بیرون می زند. دیوار سالن کمی ترک خورده و ناگهان همه جا کبود می شود. همه چیز طوری کبود می شود که انگار فضا از فشاری بی نهایت له شده. و زمان از حرکت باز می ایستد. زن رقاص لبخندی به لب دارد و دهانش را روی آوای "لا" باز کرده. پریسا دارد خودش را می خاراند. پوریا اخمهایش را داخل هم کرده و دهانش تا ته باز است و چهره اش به سرکردگان قبایل آدمخوار که دارند برای قربانی خط و نشان می کشند بی شباهت نیست. مازیار در حالی که همه بی خبرند چندی قبل با زن فاحشه قراردادی منعقد کرده و حالا دارد به مفاد قرار داد عمل می کند. دستش را به شیوه ی منزجر کننده ای گذاشته روی ماتحت زن فاحشه. ماتحتی که بزرگترین تابلوی تبلیغاتی متحرک دنیاست. الهه و بیژن خونسردانه دارند به هم نگاه می کنند و پلک های یکیشان بسته است. آن دختر و پسر دارند لباسهایشان را می پوشند تا باز بروند و بنشینند روی صندلی و قبل از راند بعدی آزمایشات فیزیک و شیمی که با تولید گرما همراه است کمی استراحت کنند. در همین حال پسرکی کوتاه قامت آهسته وارد سن می شود. قیافه ی خیلی مضحکی دارد. آدم را به یاد خرگوشی می اندازد که نقش کلاهدوز را در آلیس بازی می کرد. دو دندان شیری بالائی اش آنقدر بزرگ است که لب پائین زیر آن قرار گرفته و بیرون از دهان است.

کلاهدوز که خرگوش نبود! یک موش صحرائی بزرگ بود. اصلا به نظرم این پسر بیشتر شبیه تیترهای سیاسی روزنامه های صبحه!

خیلی خوب، باز که نمی خوام شروع کنم به دعوا، باشه من درست می گم. این پسر شبیه خرگوش نبود...

همینطور بالای سن ایستاده بود و با چشم های نافذ و عجیب داشت به آنها نگاه می کرد. پلک هایش را که به هم زد زمان باز چرخید و فضا از آن کبودی خارج شد. بعد همه شروع کردند به خندیدن، به غیر از زن فاحشه که ناگهان دست چسبناک مازیار را از باسنش جدا کرد و رفت و هنوز روی صندلی ننشسته شروع به گریه کرد. مازیار می خندید و می گفت حداقل پولم را پس بده، ندادی هم نوش جونت، و بعد قاه قاه می خندید. مرد زرد را ول کردند و رفتند سمت صندلی های جلو. پریسا در حالی که می خندد از سن بالا می رود.

پریسا- می خوام اعتراف کنم، می خوام اعتراف کنم!

بیژن- اعتراف کن عزیزم. ها ها، اعتراف کن.

پریسا- من اعتراف می کنم بچمون مال تو نیست. این بچه مال صمیمیترین دوستته! بامزه نیست؟! ها ها ها ها ها...

بیژن- هه هه، امکان نداره، آخه تو اونو از کجا دیدی؟ اونم تنها!

پریسا- اونروزو یادته که دوستت اومد دم در خونه تا ازت پول قرض بگیره؟

بیژن- آره، بی شرف پولرو گرفت و دیگه آفتابیش نشد، هه هه...

پریسا- و منم می خواستم برم خرید و تو توی خونه بودی و کار دوستت هم تموم شده بود و ما مجبور شدیم با هم از خونه خارج بشیم. تلویزیون داشت سریال جومونگ پخش می کرد و ساختمون شده بود عین خونه های جن زده. خلوت و وسوسه انگیز... بعد یادمه، یعنی خیلی خوب یادمه که سوار آسانسور شدیم. بی خود اسمش این نیست، آدم دلش خیلی آسون توش سر می خوره و هر کاری ممکنه بکنه! ها ها...

بیژن- و بعد چی شد؟ قضیه داره بامزه می شه!

پریسا- یکی از خوبیهای داشتن یه آپارتمان تو طبقه ی 22 یه برج اینه که 22 طبقه وقت داری با دوست شوهرت، که به نظرت خوش تیپ ترین مرد دنیاست، مشغول باشی و حسابی حال کنی و یه بچه ی تپلی و خوشگل هم بشه نتیجش... ها ها ها ها...

بیژن- چقدر باحال! وای خدا، چقدر بامزه، من... من بابای بچم نیستم، ها ها ها ها...

پریسا در حالی که آنقدر خندیده که اشک از چشمانش جاریست، از سن پائین می پرد و در حالی که دستهایش را روی شانه های بیژن گذارده می روند می نشینند روی صندلی و آنقدر می خندند که نفسشان بالا نمی آید.

همینه! این شیاطین همیشه کارشان را مخفیانه و موذیانه انجام می دهند! خودشان با یک چشمک مردی را به دام می اندازند و بعد از نگاه شوهرشان به پیرزنی شاکی می شوند و مردان را متهم می کنند.

خواهش می کنم این بحث شیطان رو بس کنم. هیچ شیطانی وجود نداره. مگه اینکه من بخوام وجود داشته باشه...

کی گفته شیطان وجود نداره!؟ در کنار هر دونفری که همدیگر را عاشقانه دوست دارند و پشت سر تمام آدم هایی که به هم کمک می کنند و یا رابطه ای خوب و مسالمت آمیز دارند، شیطانی خونسرد با لبخندی تلخ حضور داره!

من می گم اگر هم شیطانی وجود داشته باشد نمی تواند یک زن باشد!

پس لابد یک مرد است؟ ها ها ها...

نمی دونم، می خوام ادامه بدم... خب، کجا بودم... آها! حالا همه روی صندلی نشسته اند، حتی آن دختر و پسر. البته باید تاکید کنم این دو برخلاف بقیه نمی خندند و مثل آن زن گریه هم نمی کنند... ناگهان زن رقاص بلند می شود و در حالی که بلند بلند آواز می خواند به طرف سن می رود و شروع به درآوردن لباسهایش می کند و در میان سوت و تشویق تماشاگران می رود بالای سن و لباسهای زیرش را هم بی نصیب نمی گذارد و از یک توله ی یک روزه ی بدون موی موش خرما هم لخت تر می شود و شروع به رقصیدن می کند. رقصی تند و وحشیانه. مازیار رفته نشسته کنار الهه و مرتب همدیگر را می بوسند و می خندند و آن دختر و پسر آن انتها خیلی آرام نشسته اند و حرف می زنند.

پسر- به نظرت آیا کورچاکف موفق شد؟ تونست بشریت رو نجات بده؟ اونم با یه شمع؟

دختر- با یه شمع این کارو نکرد. با رد شدن از یه چشمه ی آب گرم خالی و مقدس با یه شمع روشن می خواست این کارو بکنه.

پسر- شمع مرتب خاموش می شد. بیننده دوست داره کورچاکف شمع رو به سرعت رد کنه و ببینه بعد چی می شه و بشریت چطور نجات پیدا می کنه!

دختر- و شمع دو بار خاموش می شه و مرد هر بار برمی گرده و از اول شروع می کنه. نجات بشریت به این سادگی نیست. رد کردن اون شمع کار خیلی سختیه، به خاطر معنویت از دست رفته. چشمه ی مقدس پر از لجن و بطری و آشغاله!

پسر- برای همین وقتی بالاخره شمع رو به اون سمت چشمه می رسونه تمام انرژیش به پایان می رسه و دردی احساس می کنه به وسعت تمام دردهای بشری و به زمین می افته. این عبور آرام مرد از یه چشمه ی خشک مقدس، اونم با آن سکوت عظیم و سنگینش، برای من مثل اپراهای با شکوه باخ می مونه. همیشه تصور می کردم باخ یک موسیقیدان نبوده بلکه مردی روحانی و لاغر اندام بوده.

دختر- وقتی مرد می افته. آیا مرده؟

پسر- گمان نکنم، البته این مهم نیست. مهم اینه که با این کار بشریت رو نجات می ده. البته دومینیکو با آتش زدن خودش تو اون میدان باستانی رم، مقدمات این نجات رو از قبل فراهم کرده. در واقع خودش رو به خاطر غم غربت زندگی آتش می زنه. جلوی مردمی ساکت و بی درد. در کنار آتش موسیقی بتهوون که همیشه برای مردم ساکت و بی درد پخش می شه. او قبل از آن دو سه روزی برای آن مردم ساکت سخنرانی کرده بود!

دختر- ولی بشریت نجات پیدا نمی کنه. همونطور باقی می مونه. این فقط روح خود مرده که آزاد می شه، از اون غربت لعنتی. البته حتی به این هم شک دارم!

پسر- ولی می تونه نجات پیدا کنه، با برگشتن به همان نقطه ی ساده ای که گم کرده اند، 1=1+1 ، یادته؟

دختر- آره یادمه، یک قطره روغن به علاوه ی یک قطره روغن می شود یک قطره روغن، دو نمی شود! نجات یک نفر نجات بشریت است اگر با یک شمع روشن از چشمه ی مقدس عبور کند.

پسر- و اینگونه آدم به زهدان مادر برمی گردد. فیلم هم به مادر تقدیم شده. رویای روسیه، رویای سرزمین مادر، رویای زهدان آرامش بخش مادر می رود در قلب ساختمان های باستانی ایتالیا و برف ِ طبیعت همه را لمس می کند، بر همه یکسان می بارد تا همه را یکدست از خود سفید کند.

دختر- اما این خوشبینانه است. در واقع شاید رویای سرزمین مادر در دیوار های زندان مانند ایتالیا اسیر شده و دانه برف های غربت بر آن می ریزد.

پسر- اما شمع چیز دیگری می گوید... هرگز نباید تسلیم ناامیدی شد.

مرد زرد دستهایش را پشت کمر گرفته و از انتهای سالن گاهی لبخندکی به آنها می زند.

بیژن زل می زند به پریسا، باز هم می خندند. بیژن بلند می شود و کتش را در می آورد. پریسا هم لباسهایش را در می آورد و قاه قاه می خندد. بیژن شروع می کند به زدن پریسا و پریسا هم بیژن را می زند. از دماغ بیژن خون می آید و ابروی پریسا شکافته شده. بیژن به ساق پای پریسا لگد می زند، پریسا پایش را می گیرد و می خندد. بعد با مشت به شکم بیژن می زند. آن دو آنقدر همدیگر را می زنند تا سرانجام روی زمین می افتند و در حالی که دارند قهقهه میزنند از درد به خود می پیچند. الهه و مازیار کم کم کارشان بالا می گیرد و روی آن پسر و دختر لاغراندام را هم سفید می کنند. در همین اوضاع و احوال پیرمرد از خواب بیدار می شود. چشم هایش را می مالد و می رود بالای یک صندلی می ایستد. شلوارش را پائین می کشد و شروع به شاشیدن می کند و سوتی از شادی می زند. پوریا که سرش بی کلاه مانده، می رود سمت زن فاحشه. دستش را به سمت زن دراز می کند اما زن فاحشه که همچنان دارد گریه می کند سیلی آرامی به پوریا می زند. پوریا می خندد. کمربندش را با هیجان باز می کند و سعی دارد به زن تجاوز کند و زن را مرتب کتک می زند.

اصلا حقشه، تمام فاحشگان دنیا را باید آنقدر زد تا سیاه شوند و دیگر نتوانند کسی را بفریبند.

خودم هم خوب می دانم که این زن گناهی ندارد و این پوریاست که سعی دارد به او تجاوز کند. من چطور می تونم اینو نادیده بگیرم؟! لابد این هم کار الهه است که حسادتش از زیر مازیار گل کرده، شکوفه داده و عطرش پوریا و زن را متاثر کرده!!

اصلا متوجه نیستم؟! زن دارد بار گناهش را می کشد. این اجتناب ناپذیر است. این همیشه زن است که از میوه ی ممنوعه می خورد!

من همیشه جوابی در آستین دارم! اما باید به توصیفاتم برسم... زن فاحشه خودش را به زور از دست پوریا خلاص می کند و با اضطرابی عجیب به سمت سن رفته، از آن بالا می رود و از کنار زن رقاص و پسرک مضحک که پشت زن رقاص آرام ایستاده، عبور می کند و می رود پشت سن. پسرک هم آرام آرام رویش را برمی گرداند و بدون هرگونه حرکت اضافی می رود پشت سن. فضا دوباره کبود می شود و زمان متوقف. اکثر تماشاگران در وضعیت بغرنجی به سر می برند. زمان دوباره به حرکت در می آید. همه به خودشان می آیند و قبل از همه چشمشان می افتد به زن رقاص که همانطور در حالی که پاهایش را از هم باز کرده خشکش زده. جیغی می کشد و می رود پشت یک پرده ی کوچک خودش را قایم می کند. الهه به مازیار نگاه می کند و مازیار به پوریا! پریسا و بیژن خود را خونی و مالی می یابند و اولین چیزی که بیژن می پرسد این است که آیا واقعا آن بچه مال او نیست!؟ پیرمرد از روی صندلی پائین می آید و دوباره روی صندلی به خواب می رود. آن دختر و پسر نیز که حسابی استراحت کرده اند بلند می شوند و باز می روند پشت پرده. ناگهان ایده ای به ذهن مازیار می رسد، آن هم در حالی که پوریا با خشم دارد به طرفش می آید و الهه دارد لباسهای پاره اش را جمع و جور می کند و چپ چپ به او نگاه می کند.

مازیار- همش زیر سر اون پسر بچه بود! دیدید!؟ تا ظاهر شد هممون اختیارمونو از دست دادیم. رفت پشت سن! تا غیب نشده باید بریم دنبالش، نباید اجازه بدیم در بره!

مازیار و پوریا جلوتر و پریسا و بیژن و الهه عقبتر به سرعت از سن بالا می روند و به سمت پشتی سن یورش می برند. خبری از پسرک نیست. به جای آن، چیزی از سقف آویزان است و صدای تاب خوردن هایش مثل کشیدن ناخن روی تخته ای سیاه، ذهن را می آزارد.

زنی با لباسهایی عجیب، خودش را حلق آویز کرده...