گفتم من غمزده ام
گفت: من هم
گفتم من تنهايم، ذهنم گنجايش حرفهاي نگفته ام را ندارد، تو از چه غمگيني؟
گفت: از نا تنهايي ، از مكش حرفهايم توسط دوستان ِ نادوست
گفتم من بعضي شبها از شدت درد قلبم را بازدم مي كنم
گفت: من هم روحم را بيرون ميدهم، ميميرم و بعد به زور زنده مي شوم
گفتم تو دردت را الكل شفاست، يا پككي ماري جوانا، من هيچ ندارم تا آرامم كند
گفت: تو خواب را داري. من استفراغ. من الكل دارم و تو كاغذ. من ماري جوانا دارم و تو فكر
گفتم من آينده ام به تار عنكبوتي چسبيده، نا اميدم از آزادي
گفت: من اسير تار چسبناك همين آزاديم
گفتم من اميالم را سركوب مي كنم، سرم به درد آمده
گفت: من اميالم را فروختم، كش آمده بود
گفتم اگر تو از لحظاتت زجر مي كشي براي چه بجنگم؟
گفت: براي آنچه نداري و نخواهي داشت، براي آنچه هيچ يك نمي دانيم، براي ندانستن
8:45 AM |
Category: |
0
comments
Comments (0)