بخشی از داستان:

"اگر بی حوصله اید این داستان را نخوانید. نویسنده ی آن و خود داستان هیچ علاقه ای به فحش خوردن ندارند."

- انگار بهشت امشب یه فراری داره. خانوم زیبا میای با هم برقصیم؟
- اگه نیام چی می شه؟
- خب در این صورت می رم خونه و خودارضایی می کنم.
- یعنی تو می خوای با من برقصی تا بعد باهام بخوابی؟
- خب نه راستشو بخوای می تونیم سر راه دو تا پیتزای پپرونی هم بگیریم و بعد بریم خونه ی من و با هم بخوابیم.
- خیلی ممنون آقا، من جام راحته.
- چی شد آخه؟ پیتزا دوست نداری؟ 
- شما همیشه اینطوری سعی می کنی دخترارو تور کنی؟
- ببین بیا واقع بین باشیم. الان من از تو خواستم تا با هم برقصیم ولی تو ناز کردی و منم مغرور تر از اونیم که پاپیچ بشم. اینه که می رمو مثل همیشه آبجومو می خورم و آخر خودت می آی و شمارتو می دی بهم. یه چند روز که گذشت من بهت زنگ می زنم و ما با سیستم تو می ریم و سعی می کنیم با هم آشنا شیم و همو بشناسیم. لابد تو یه کافه قرار می ذاریم و درباره ی اینکه از کدوم قبرستونی اومدیم و چه غلطایی تو زندگیمون کردیم حرف می زنیم. بعد می ریم سینما و یه ساعت و نیم می شینیم بغل هم و نه تو بغل هم. لابد بعد دو سه بار سینما و رستوران رفتن می فهمیم،
یه پیک رام برای خانوم و یه شات تکیلا باسه ما. لیموشو دو تا کن. دمت بخارِ اشباع رفیق.
کجا بودم؟ داشتم می گفتم که بعد می فهمیم همدیگرو دوست داریم و با هم تفاهم داریم. بعد تو یه روز می آی خونه ی من و بعد از اینکه یه ربع به چشم های هم زل زدیم و حسابی خجالت کشیدیم یهو می پریم روی هم و حالا نکن کی بکن! بعد به فکرمون می رسه که رابطه ی ما باید عمیق تر از اون باشه که فقط به سکس محدود شه. اینه که سعی می کنیم با دوستای هم آشنا بشیم و مهمونیهای آنچنانی بگیریم و بعد با هم تو یه پروژه ی خیریه برای گشنه های سومالی همکاری می کنیم و بعد از یه مدت تو ازین وضع خسته می شی و می خوای ازدواج کنیم. خب من همیشه دلم می خواست آزاد باشم ولی تو تا بچه می بینی اشکت در میاد و روزی دو هزار تا عکس بچه تو فیس بوکت شیر می کنی و تهدید می کنی اگه بچه نباشه انگیزه ای برای ادامه دادن به این زندگی کوفتی نداری. منم یه روز وانمود می کنم که یادم رفته کاندوم بخرم و ما یه بچه میاریم. بعد تو خیالات برت می داره که بدنت بعد از زایمان زشت شده و ممکنه من ولت کنم. اینه که یه بچه ی دیگه میاریم تا بنیان های خونوادمون تثبیت بشه. بعد من برای اینکه بتونم پول قبض آب و برق و پوشک بچه رو دربیارم مجبورم مثل سگ کار کنم و توام صبح تا شب بهم غر می زنی که به تو و بچه ها اهمیت نمی دم و فقط به فکر کارمم و دم از حقوق زنان می زنی که این چه وضعشه که هر دو کار می کنیم ولی فقط تو باید به بچه ها برسی و البته حق هم داری. اینه که ما ماهی یه بارم با هم نمی خوابیم تا اینکه من خر می شم و سعی می کنم کمبود سکس و آزادیم رو با چند نفر دیگه رفع کنم. تو می فهمی و منو با لگد از خونه می ندازی بیرون و حق هم داری. بعد باید برای بچه ها توضیح بدیم که چرا مامان و بابا از هم جدا شدن و خب می دونی اول باید توضیح بدیم که اونا چه جوری به وجود اومدن و از کجای تو افتادن بیرون و بعد اینکه چه جوری نخوابیدن های ما کنار هم، منجر به جدا شدنمون شد. حتما توام قبول داری که توضیح این چیزا برای چند تا بچه ی پنج شیش ساله خیلی سخته و خب، می دونی؛ اگه اون اول تو قبول کرده بودی با هم رقص سکسی کنیم و سکس رقصی رو بزنیم تنگش، هیچ کدوم این اتفاقا نمی افتاد.


وقتی رسیدم دم خونه دیدم یه عده صف بستن! یا ابر فرضی گفتم و خیال برم داشت که نکنه جونزی بلایی سر خودش آورده.
- بله بفرمائید؟ کاری داشتید؟
پستچی- آقا خوب شد اومدید، چند بار زنگ زدم کسی درو باز نکرد. لطفا اینجارو امضاء کنید. بفرمائید اینم بستتون. خدافظ شما.
- شما چی کار دارید؟
کنتورچی!- آقا کنتور آب و برق همرو خوندم جز خونه ی شما. نمی دونم چرا دستگاه کار نمی کنه. این درو وا کن بی زحمت بذار ما کارمونو تموم کنیم.
- شما چی؟
کیشیش- فرزندم من همه ی این راهو اومدم تا به شما بگم خدا نمرده است.
- نمرده؟ چقدر جالب!
کیشیش- بله و شاید تعجب کنید ولی حتی مسیح هم نمرده!
- جدی می گی؟! یعنی شما ازین امامزاده ممامزاده طوری ها ندارین؟!
کیشیش- عیسی در حالی که لباسی از طلا بر تن داره در آسمان حکمفرمایی می کنه.
- خدا بازنشسته شده؟!
کیشیش- مسیح فرزند و روح خداست.
- بله، خیلی ممنون از سرتیتر مهمترین خبرهایی که دادید. خوب جناب شما کارِتون چیه؟
یه مرد خیکی- این بَچَ یِ مو این توپشَ شوتَ کردَ تو حیاط شما. یه دَستی دَراز کن نظارَ کن ببین یافت می کَنی.
- شما چی آقا؟
- هه هه. سلام. امیدوارم روز خیلی خوب و سرشار از انرژی رو پشت سر گذاشته باشید. من حامل یه هدیه برای ارتقای سطح دلگرمی و سلامت روان تو خونواده ها هستم.
- خب چی هست؟
- بفرمائید.
- این چیه؟
- هدیه دیگه.
- می دونم هدیه است توش چیه؟
- محصولی از شرکت درازگستر و تنگکنِ دیر انزال!
- خب اسم محصول چیه؟
- نیواتوماتیک لارجر باکس به همراه نانو ژل تنگ کننده ی فوری!
- خب باهاش چی کار کنم؟
- دفترچه راهنما رو بخونید!
- خیلی ممنون از هدیه تون. من با اجازه می رم توپ بچه ی این بنده خدارو بیارم.
- آقا!
- جانم؟
- قابلی نداره ها. ولی می شه صد تومن.
- شما که گفتی هدیه است... آها پول پُسته؟ ببخشید من خورد ندارم این هزاری رو بگیر بقه اش مال خودت.
- صد هزار تومن 
- چی؟!
- جاهای دیگه می فروشن دویست تومن.
- بیا بگیر آقا برو مال خودتو زنتو درازو تنگ کن. ماله ما رفته مرخصی توی خواب زمستونی. رفیقش که همیشه درازش می کرد تا بغلش کنه الان تو جامایکا داره با سرخپوستای تاینو رقص پروانه می کنه و هی رفیقِ مالِ مارو از پشت بیکینی صورتی و تنگش جلو و عقب می کنه و زانوهاشو هی به شکل تحریک کننده ای به داخل و بیرون خم می کنه.
...
وقتی رفتم داخل جونزی نشسته بود روی کاناپه و داشت تخمه می شکوند.
- سلام پسر. بدو برو گوز گوزای فشارای کاری امروزتو توی دسشویی خالی کن و بیا که ایران چهارتا چپونده تو سولاخ لبنان منتظر پنجمیش هستیم.
- حسن نصر الله هم بازی می کنه؟ 
- واویلتا! اونو نیگه داشتن تو ذیخیره، دیقه ی آخر بازی بیاد با شیکمش بندری برقصه تیماشاچیا شاد شن.
- جونزی گوشات مشکل پیدا کردن؟
- نه والا! چطور؟
- صد نفر پشت در خونه بودن. چرا درو باز نمی کردی؟
- شوما وقتی داری گوجه پوست می گیری می تونی پنجره رو گرد گیری کنی؟
- چه ربطی داره؟
- ربطش اینه که منو تاتسی داشتیم توی حیاط علف هرزارو در میاوردیم و بعدشم که فوتبال شروع شد و اصلا دیگه ما تو حال خودمون نبودیم به جان ننه شمسیت.
- جونزی این اولین بارت نیست. نمی فهمم چرا دوست نداری درو برای کسی باز کنی. اصلا بگو ببینم آخرین بار کی از خونه رفتی بیرون؟
- خب بذار فکر کونیم. آها. رفتیم با هم سر کوچه یَک بستنی عروسکی توپی زدیم. چه حالی هم داد.
- منظورت ده روز پیشه؟  چرا اینجوری می کنی؟ خودتو تنها کردی که چی بشه؟
- هر چیزی به موقعش پسرجون.
- دور خودت پیله پیچیدی که چی بشه؟
- واویلتا! ما کرمی بیش نیستیم. مونده تا پیله شیم.
- پیله شیم که چی بشه؟
- یه کرم کوچولو که تا جلوی شاخک هاشو بیشتر نمی بینه دور خودش پیله می تنه، بعد توی این پیله، درست وسط این تنهایی مطلق، تو خودش فرو می ریزه، می شه عینهو یه سوپ! سوپی از سلول ملول هاش، خودشو نابود می کنه، دیگه حتی کرمم نیست. اما بعدش، یه مدت که گوذشت، از داخل هیمین پیله یه پروانه در میاد. زشت و خوشگلش فرقی نداره. مهم اینه که حالا می تونه با اون جثه ی ریزه می زه چیزایی رو از آسمون بیبینه که حتی گنده ترین آدما روی زمین نمی بینن. آره پسر جون. اول باید پیله تنید.  



بخشی از داستان:

دستم رو کردم داخل جیبم و هرچه بود بیرون آوردم. یه دو سنتی و دو تا یه سنتی. به خیالم زد شاید جیبم سوراخ شده. با انگشتام خوب ته جیبم رو بررسی کردم ولی هیچ سوراخی در کار نبود. خواستم دوباره سکه هامو بشمرم که یکی از یه سنتی ها از دستم افتاد و رفت داخل چاه فاضلاب. نمی دونم چرا باید سکه های یه سنتی اینقدر کوچیک باشن. بالاخره اینا هم پول بودن و کسی می تونست میلیارد ها عدد از همین یه سنتی ها داشته باشه و یه میلیونر باشه.
بعد فکر کردم با پول هام چیزی بخرم. اما خجالت می کشیدم برم داخل یه مغازه و بپرسم با سه سنت چی می تونم بخرم. اینه که رفتم سراغ کامپیوترم و سرچ کردم:
«با سه سنت چه چیز می توان خرید»
علامت سوال تهش نذاشتم چون شک داشتم یه موتور جستجوی احمق خیلی براش فرقی داشته باشه که ته جملم علامت سوال باشه یا نه.
جواب اول که گرفتم این بود که با سه سنت هیچی نمی تونید بخرید جز مامانتون! من منظورشو متوجه نشدم و برای همین رفتم سراغ بعدی.
«با سه سنت می تونید گه سگ بخرید! ولی برای خریدن تاپاله ی گاو باید با فروشنده چونه بزنید!»


    

شیشه های آبجوشونو زدن به هم، گفتن به سلامتی و شروع کردن به نوشیدن و خندیدن. بعد صحبت کردن. اکثر حرف ها جدی نبود. بیشتر راهی بود برای پیدا کردن سوژه ای برای خنده. جان که باباش غضنفر صداش می زد حسابی سرش گرم شده بود. تند تند حرف می زد و دوستاش رو می خندوند. داشت یه جک تعریف می کرد:    
- شبي يه بچه مي ره لب پنجره و مي بينه زن و شوهري دارن حال مي کنن، باباشو صدا مي زنه و مي پرسه؟ بابا اونا دارن چي کار مي کنن؟ بابا هه مي گه هيچ چي، دارن باهم شوخي مي کنن... کار زن و شوهره....

بعد یهو حرفش رو قطع کرد. خیسی خنده ی روی لب هاش بخار شد، چند قدم عقب رفت، چشم هاش رو بست و فریاد زد:

فاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااک

خب حتما می دونید که گفتن فاک خیلی راحت تر از گفتن گوه یا گه یا لعنت یا همه چیرو گائیدم یا فحش های دیگه ی زبون ماست. خب این هم مثل پیتزا، مثل همبرگر و خیلی کلمه های خوب دیگه از بهترین چیزهاییه که تاجرای ما سوار شتر کردن، پیش ما آوردن و بهمون یاد دادن.          
بله دوستان. وقتی نفسش روی کاف گرفت و دیگه نتونست فاکش رو ادامه بده برگشت، لبخند زد و با صدایی که کاملا گرفته بود ادامه ی جک رو تعریف کرد. در حالی که اون و دوستاش بار دیگه داشتن از گفتن و شنیدن ادامه ی جک از شدت خنده دلشون ریسه می رفت و باز الکل خوردن و باز خندیدن و باز مست شدن و باز فراموش کردن...      

- کار زن و شوهره به جاهاي باريک مي کشه، باز بچه هه مي پرسه؟ بابا حالا دارن چي کار مي کنن؟ بابا هه باز مي گه هيچ چي، دارن باهم شوخي مي کنن. بچه هه مي بينه زن و شوهره بد جورايي تو هم پيچيدن، مي گه بابا، بابا، بيا ببين اینا شوخي شوخي دارن همدیگرو می کنن!


گولی