بخشی از داستان:

این داستان لوس و بی مزه از جایی شروع می شه که فرانتس کافکا از بودن تو روح پراگ خسته می شه و برای هواخوری بیرون می ره.
و سیر می شه.
با پشت عصاش کمرشو می خارونه.
فاجعه وقتی رخ می ده که یه بچه ی چهل و پنج سانتی توی خیابون با دیدن کافکا خندش می گیره.
یه نگاه به خودش می ندازه. یه خورده راه می ره. می فهمه داره لنگ می زنه.
تو میدون ونسِسلاس می فهمه فقط یه لنگه کفش پاشه.
چند تا سرباز نازی یه گوشه ایستاده بودن و سیگار می کشیدن. ازشون می پرسه می دونن کفشش کجاست.
اونا انتهای خیابون واتسلافسکه نامسی رو بهش نشون می دن و می گن گشتاپو کفششو گذاشته تو موزه ی ملی.
کافکا به سمت موزه می ره.
یه توریست با دیدن کافکا فشارش می افته و غش می کنه. یه نفر داد می زنه اون فرانتسه! مردم همدیگرو بر و بر نگاه می کنن. همون یه نفر سرشو تکون می ده و ادامه می ده: بابا! کافکا دیگه!
مردم می دوئن!
کافکا خوشحاله که یه روحه.
چون مردم نمی تونن ازش عکس بندازن و مدام سوسیس می خورن!
سوسیسای پراگ حرف نداره. خصوصا هرچی گوشتش قرمز تر باشه. با خردل اضافه.

Comments (0)