توی روزنامه ی صبح نوشته بود ممکنه امروز برف سنگینی بیاد. ولی مردم هیچ وقت نتونستن این خبرو بخونن. چون اول صبح اونقدر برف اومده بود که هیچ کس دلش نمی خواست از کنار شومینه بلند شه و برای اینکه بفهمه هوای امروز چطوره بره و از دکه ی روزنامه فروشی، روزنامه هایی بخره که زیر سی چهل سانت برف مومیایی شده بودن. من چطور این خبرو خوندم؟ خب من توی خونم شومینه نداشتم. برای همین بلند شدم و رفتم روزنامه بخرم و قهوه ای رو که تو خونه نداشتم توی کافه هایی پیدا کنم که برای رسیدن بهشون باید زیر برف ها تونل می کندم. کارگرهای شهرداری توی اون هوای سرد داشتن عرق می ریختن. پیاده روهارو پارو می کردن و پا روی برفای پاره پوره ای می ذاشتن که زیر کفش های عابرها یک بُعد از حجمشون کم شده بود. وقتی هم که برمی گشتن می دیدن تموم جاهایی که پارو کرده بودن دوباره با چند سانت برف پوشیده شده. عرقشونو خشک می کردن، لبخند می زدن و ادامه می دادن، چون به هر حال پولشونو می گرفتن.
به راهم توی پیاده روها ادامه دادم چون به هر حال خونه ی من اگه سردتر از این خیابونا نبود گرم تر هم نبود. تو باغچه ی همه ی خونه ها برف سفید یکدستِ دست نخورده هرچی در خونه هارو می زد کسی درو براشون باز نمی کرد و اونا همونطور اون بیرون روی زمین پهن شده بودن و به خودشون می لرزیدن. هرچی خیابون هارو گز کردم هیچ آدم برفی ای ندیدم. به زمین و برف ها که نگاه کردم قبرستونی دیدم از آدم برفی ها که انگار سال ها بود داشتن به مرگ ادامه می دادن و هنوز زنده نشده بودن. درست مثل ما که سال هاست زندگی می کنیم و هنوز به اون یه لحظه ی مرگ نرسیدیم.
از یه تپه ی برفی بالا رفتم. تا چشم کار می کرد همه جا سفید بود. و انگار خدای اولر تمام راه رو از اسکاندیناوی تا اینجا اسکی کرده، تیرکمونش رو درآورده، پای گنده ی برفیش رو روی شهر گذاشته و تموم شهر رو سفید کرده بود.
 اولر عاشق بازیه. بازی مورد علاقه ی اون شکاره. اما چشم دیدن اینو نداره که کسی جز اون، اون زیر میرها بازی کنه.
حالا همه ی بچه های این شهر مردن و آدم برفی ها، دیگه خدایی ندارن تا بیاد و جای دماغ، یه هویج براشون بکاره.

Comments (1)

On December 13, 2012 at 3:01 AM , Unknown said...

این داستان رو همراه این آهنگ بخونید:
http://ge.tt/9NT0SST/v/0