کابوس بی خوابی شبانه ی بعضیا پشه است.
یه سری هم هستن که مشکل عصبی دارن یا تیم
محبوبشون تو بازی بین تیم های عشق و به گا رفتن شکست سنگین سه هیچ خورده یا چکشون
برگشت خورده یا زیادی خورده و دل درد امونشو بریده یا صدای قیژ قیژ رفت و آمد های بی
انتهای آقای همسایه به تونل پایان ناپذیر و توریستی خانوم همسایه روی تخت فنری دو
نفره شون اجازه ی خوابیدن رو... کجا بودم؟ آها خلاصه نمی تونن بخوابن دیگه. اما
شاید کمتر کسی باشه که به خاطر آبگوشت دچار بی خوابی بشه. آلودگی صوتی و بویایی
همه ی اون چیزی بود که خواب رو از چشام گرفته بود. با این حال بوداجونز خروپفگوزش
هوا بود و انگار نه انگار. هر خُر جونزی همراه بود با یه گوز صدادار که هر لحظه
امکان داشت شیشه های اتاق رو بشکنه و تموم اینها به یه پُف شاهانه ختم می شد.
احساس کردم نمی تونم نفس بکشم. شاید بهتر بود از واژه ی خروگوزپف استفاده می کردم
ولی شاید اونطور تصور می کردید دارم درباره ی یه ژنرال روس صحبت می کنم. پنجره رو
باز کردم. پتو رو روش کشیدم تا هم جونزی رو از مرگ بر اثر سرما نجات بدم و هم خودم
رو از مرگ بر اثر گازهای شیمیایی. یه لحظه بیدار شد. بهش گفتم جونزی جون مادرت
دیروز اون نخود لوبیاهارو گذاشته بودی توی آب خیس بخورن. جوابمو نداد و خر خر کرد.
نمی دونم چرا اون سوالو پرسیدم چون حتی خودم هم احساس می کردم دارم سهم نیم لیتری تموم
نگوزیدن های نگوزهای شهر رو برای ماه ها جبران می کنم. سرمو روی بالش گذاشتم و
شروع کردم بازی کردن با فندکم. یادم اومد وقتی توی خیابون گارد ویژه که تا شست پا
مسلح بود از پشت و از جلو و از چپ و از راست و از زیر پاشنه ی کفشامون و از بالای
گلدون پشتبوم ها و از داخل هلیکوپتر و از داخل شورت عابران پیاده گاز اشک آور به
سمتمون شلیک می کرد، تنها کاری که از دسمون بر میومد این بود که بشینیم روی زمین،
اشک بریزیم و شعله ی فندک رو جلوی چشم هامون بگیریم. با این ترفند بود که تونستم
اونقدر نور فندک رو نگاه کنم تا خوابم ببره.
...
- جونزی اینا چیه ورداشتی آوردی تو خونه؟! گند
زدی به موکت رفت که!
- علفه دیگه
- باس چی آوردیشون تو خونه؟ خب بنداز تو کوچه
- واویلتا! بیریزم تو کوچه؟ ولی اینا هرز نیستا!
- پس چیه؟
- بیلیط دو نفره به مقصد کمربند کوییپر باس خودم
و خودت. می ریم یوخده رو پولوتون قدم بزنیم آبگوشت دیشب هضم شه.
- آبگوشت دیشب نه تنها هضم شد که باعث سولاخی
لایه ی اوزون... صب کن ببینم داری می گی اینا علفه؟!!
- نه نعناع جعفریه آوردم باش آش پشت پای ساعت
خوشحالی آبجو پارتی امشبو بار بذارم. چه حرفا می زنی پسرا! انگار هنو مارو باور
نکردی
- ناکس از کجا گیر آوردی بذرشو. کاشتی تو
باغچه؟!! بگیرنمون بدبخت می شیما
- از کی تا حالا شوما باس ما ترسو شدی؟ یادت
رفته سر کوچه یه نخ تعارف کردی به اون یارو پلیس سیبیلوئه. تا خود خونه داشت با
لگد ماتحتتو صافکاری می کرد.
- ولی یه ساعت دیگه باس تو پارتی باشیما! جوون
من مثل اوندفعه زیاده روی نکنیا ضایعست بری وسط ملت سرتو هی بکنی تو یخچال.
- نه خیالت تخت. دو تا کام می گیریم اونم باس
خاطر یه سیر و سیاحت تو راه شیری بین خونه و بار.
- راستی جونزی لباسارو شستی؟ امشب باس یه کم به
خودم برسما!
- خب چه جوری می پیچیدی این لامصبو؟
- می گم لباسا چی شد؟
- چی شد؟
- نشستی دیگه! طبق معمول.
- واویلتا! ما مشغول کاشت و برداشت این خوشگلا
بودیم تو باغچه. معذور کن مارو ایندفه.
- نه می خوام بدونم شد تو یه بار یه کاریو درست
انجام بدی تو این خونه. حالا با این لباس بوگندو کجا برم من آخه؟
- یه اودکولون مشتی دارم برات لوله می کونم لای
کاغذ. دودشو فوت کون رو لباسات دیگه بوی گند نمی ده.
- می دونی چیه؟
- چیه؟
- یه موقع هایی دلم می خواد چند روز بذارم از
خونه برم. بعد برگردم ببینم توی کثافت غرق شدی.
- پسر جون آدمی که شنا کردن بلد باشه، حتی توی
کثافت هم غرق نمی شه.
....
هیچ وقت اینجارو اینقدر شلوغ ندیده بودم. تقریبا
کسی نبود که از کنار ما رد شه و ماکه داشتیم دنیارو چند درجه کج می دیدیم بهش تنه
نزنیم. البته که بعضی تنه ها سفت بود و فحش می خوردیم و بعضیاشون یه توپ بسکتبالای
نرم و ژله ای که مثل هندونه از باغچه ی قفسه ی سینه ی این خوشگلا درومده بودن و به
جای فحش، یه نگاه دوگانه تحویل می گرفتیم که هم خوششون اومده بود و هم می خواستن
به خاطر تجاوز به حریم زمین بسکتبالشون یه سیلی پیاده کنن روی صورتمون. مستقیم
رفتیم جلوی بار. کسی رو نمی شناختیم. یه سطل آبجو گرفتیم با سه تا نی نیم متری!
وایستادیم یه گوشه تا من شروع کنم به بررسی منطقه. خب خیلی نمی شد فهمید کی به
کیه. هر لحظه می دیدی جمع های کوچیک سه نفره که به خیالت با هم بودن از هم می
پاشیدن و هر کدوم رو توی یه جمع جدید پیدا می کردی که یهو دست یک تازه وارد می رفت
روی باسن یک تازه واردتر و در این بین بقیه داشتن با موسیقی تند و سرسام آوری که
داشت همراه یه ویدئو از سایه ی زنایی که به شکل حشرآمیزی داشتن می رقصیدن و گاهی
هم با همدیگه ورمی رفتن، می رقصیدن به توان دو. البته من زیاده روی کرده بودم.
البته چشمم شده بود مثل یه یوزپلنگ شکارچی که لای بوته های زرد و بلند دشت بزرگی
تو آفریقا داشت آهوهای گوشتی و خوشمزه رو دید می زد. و البته نفر اولی رو با ایما
و اشاره و لبخند شکار کردم. جونزی سرش پائین بود و بعضی وقتها از نی اش یه میکی می
زد. بهش تعارف کردم از سطل آبجومون بخوره. نی رو به دسش گرفت و لبهای بنفش و براقش
رو روی نی غنچه کرد و در حالی که داشت منو با گوشه ی چشم نگاه می کرد دو سه قلپ
آبجو مکید و بعد یه لبخند طولانی زد. اومدم از وسط علف های آفریقایی بیرون بپرم،
با سرعت سرسام آورم دنبالش کنم و بعد با لبخندم نفسش رو ببرم که یکهو دستی از پشت
روی گردنش کشیده شد. خب بعضی وقت ها هست که خیلی قبل تر از اینکه شما کمین کرده
باشین یه شیر یال دار گنده اون آهو رو شکار کرده و اگه لازم باشه شما رو هم که می
خواید شکارش رو شکار کنید، شکار می کنه. اینجوری می شه که شما به جای آهو به شیر
لبخند می زنید، اسمش رو می پرسید، پنج دیقه گپ می زنید و منتظر می شید تا با
آبجوهایی که از سطل شما تو ساعت های خوشحالی کش رفتن صحنه رو ترک کنن. کلک سطل
آبجو و نی اضافی کارساز نبود. الکل و علف داغم کرده بود. به جونزی نگاهی کردم.
دیگه سرش پائین نبود. داشت یه گوشه از اتاق بار رو نگاه می کرد. سرم رو برگردوندم
و دیدم دختر لاغری که در حد مرگ سفید بود و ابدا حتی تکون نمی خورد داشت همونطور
به جونزی نگاه می کرد. سقلمه ای به جونزی زدم و گفتم هی جونزی من مسئولیت حملات
این بخش رو به تو واگذار می کنم و می رم تو جبهه ی دشمن تا بلکه بتونم چیزی شکار
کنم. منو ناامید نکن و مخشو یه کتک مفصل بزن جوری که وقتی برگشتم سیاه و کبود
افتاده باشه روی شونه هات! بلند شدم و رفتم بیرون. سعی کردم با تعارف سیگار با چند
نفر همصحبتی کنم. بعد برگشتم و با چند نفری یه خورده رقصیدم. برگشتم جلوی اتاق بار.
هم حسودیم شد و هم لذت بردم؛ از اینکه اون همه مدت داشتم سعی می کردم کسی رو پیدا
کنم، ولی جونزی خیلی خونسرد و ساکت کنار دست اون دختر جلوی بارتندر نشسته بود و هر
دو داشتن به لانگ درینک های توی لیوانشون نگاه می کردن. برگشتم. خسته بودم و شاشم
گرفته بود. از یه نفر پرسیدم شاش خونه کجاست. بهم جواب داد هر جایی که تو این دنیا
می بینی دسشویی ئه. بالاخره شاش خونه رو پیدا کردم. یه اتاق کوچیک که به زور می شد
از درش رد شد و زنونه مردونه ای هم در کار نبود. داشتم به خودم می پیچیدم که بوی
عطر خوشبویی به مشام گربه سانانی ام رسید. در دسشویی باز شد. نوبت من بود. خواستم
برم تو. برگشتم و دیدم پشت سرم دختری بود که اونقدر رقصیده بود که آرایش صورتش مثل
نقاشی های آبستره روی صورتش پخش و پلا شده بود. نگاهش از نوع شاش دارم تو رو خدا
نوبتت رو به من بده بود و مسلمه که نگاه من هم شاش دارم دارم می ترکم ولی در راه
عشق نوبت شاشمو می دم به تو شد. این بود که رفت و شاشید و منم پشت سرش شاشیدم و
وقتی برگشتم هنوز اونجا ایستاده بود تا تشکر کنه و این بود که صحبت ما شروع شد. از
جلوی در بار که رد شدیم جونزی هنوز کنار اون دختر نشسته بود. لبخند زدم. ما
قهرمانای شکارچیای آفریقا بودیم. کمی رقصیدیم. بعد برگشتم و دو تا لانگ درینک برای
خودم و اون دختر خریدم. الکلی اونقدر طولانی و بلند که بتونه همه ی اون لاس زدن
های آهسته ی بینمون رو مثل یه پتو گرم کنه. دستش رو گذاشت روی بازوم و خندید. بهم
گفت خسته است. گفت می تونم باهاش بیام تو اتاقش که طبقه ی بالائه و کمی غذا بخورم
و باز در این بین داشت پهلوم رو مالش می داد در حالی که من داشتم گردنش رو مثل
خمیر آهسته ورز می دادم و اون مرتب برانگیخته می شد. به خودم گفتم مطمئن باش
مونالیزا در تموم این مدتی که داره دور دنیا سفر می کنه و تو به تخمدون های پر
کارش هم نیستی، یه جوری از شرمندگی میل جنسیش درمیاد و صد البته با هر نژادی هم
تابحال خوابیده. دست اون دختر رو گرفتم و در حالی که داشتم صحنه ی سکس مونالیزا با
یه سیاه پوست دو متری در زیر چادر قبیله ی مونبا گومبا در جزایر گامبیا در آفریقا
رو تصور می کردم راه افتادیم به سمت خونه ی اون دختر. احساس خیانت نمی کردم یا
اگرم می کردم تموم عذاب وجدان هارو بسته بندی شده با پست سفارشی فرستاده بودم به
آدرس های ناشناس در اقصی نقاط دنیا. دم آسانسور بود که یهو عرق ریختن هام شروع شد.
نه خجالت نکشیده بودم. نه عذاب وجدان نداشتم. بلکه یهو یادم اومد شورتی که امروز
پام کرده بودم همون شورت سوراخه بود که چون جونزی لباسارو نشسته بود مجبور شده
بودم پام کنم! عرق سرد تموم صورتمو گرفته بود. درو که باز کرد از خجالت زیر پادری
قایم شدم و وقتی پیدام کرد اولین بوسه رو از لب هام گرفت. داغ شده بودیم و منِ
الکل خورده یِ علف کشیده، داشتم پیش خودم فک می کردم که چطور باید خنده های اون
دختر رو وقتی شورت سوراخ سوراخمو می دید تحمل کنم. وقتی کار به جدیت هرچه تمام تر
به مرحله ی قیژ قیژ تخت فنری رسید بهش گفتم با خودم کاندوم ندارم. خندید و گفت که
از دوس پسر قبلیش یکی دوتا هنوز توی خونه داره. خندیدمو گفتم که دوس ندارم لباس
دیگرونو تنم کنم. این بود که به بهونه ی خریدن کاندوم از دستگاه کاندوم فروشی که
همیشه شیشه هاش توسط یه سری مشتِ کاندوم خواهِ بی پول خورد شده، از اتاقش بیرون
رفتم. مثل دزد ها دوئیدم و رفتم تا دست جونزی رو بگیرم تا از اونجا فرار کنیم!
وقتی وارد بار شدیم اون دختر هنوز اونجا نشسته بود کنار جونزی و داشتن به هم نگاه
می کردن. بهش اشاره کردم که بریم بیرون. چیزی نگفت. حتی اعتراض هم نکرد. بهش گفتم
اگه می خواد من می رم خونه و می تونه اونجا بمونه. ولی باهام اومد. وقتی رسیدم
خونه اولین کاری که کردم این بود که اون شورت رو از هم دریدم و رفتم و توی باغچه
چالش کردم چون به هر حال تموم زحماتم به خاطر سوراخ هاش هدر رفته بود. بعد برگشتم
و سعی کردم یه سیگار بپیچم. جونزی رو دیدم که نشسته بود روی صندلی و سیگار می کشید
و بیرون رو نگاه می کرد. بهش خندیدم و گفتم شیطون خوب مخ دختررو به کار گرفتی ها.
حالا اون همه مدت چی داشتید به هم می گفتید؟ جواب داد:
تموم چیزای مشترک بینمون، بارِ سنگینِ سکوتی که
لب هامون رو بسته بود...
6:00 AM |
Category: |
0
comments
Comments (0)