باور کنید یا نکنید اکثر آدم ها ساعت پنج صبح، بله راس ساعت پنج، توی تخت از چپ به راست غلت می زنن. حالا شاید بپرسید چرا آدم باید در اوج خواب به راست غلت بزنه. خب این سوالی ست که باید از جامعه شناسها و روانشناس ها بپرسید چون انگار یه جور عادته که به همه چی سرایت کرده. مثلا در حالی که نیچه صد و سی و یک سال قبل در حکمت شادان گفت «خدا مرده است» و ادعای مدرن بودن آدم ها این روزها ماتحت آسمان رو پاره کرده و همه جا صحبت از حقوق بشر و مبارزه با نژاد پرستی و دموکراسی و این جور کلمه هاست، باز می بینیم این ور و اونور دنیا ملت می رن و به راست های محافظه کار و یا مسیحیان دموکرات و یا آتئیست های مسیحی و خداباورهای بی خدا رای می دن. کسایی که تو تبلیغاتشون بیرون کردن مهاجران کثیف!، راه انداختن چندتایی جنگ و دمار از روزگار کشورای بدبخت و فقیر درآوردن جزو شعارهای انتخاباتیشونه. بله، همون ملتی که تا دیروز به چپ می خوابیدن یهو فهمیدن اگه به راست بچرخن چیزای خوبی گیرشون میاد. بالاخره برای بالاتر بودن دو راه وجود داره؛ یا جون بکنید و از یه کوه بالا برید یا خیلی راحت یه بیل بردارد و دورتونو بکنید و خب، چون ما آدم ها طبیعتا یک بشکه ی پر از کثافتیم که تهش یه سوراخه گشاده، معمولا راه دوم رو انتخاب می کنیم.
نه، نه، این داستان قرار نیست در مورد سیاست حرف بزنه.
ببینید هدف اینه که بهتون بگم، اکثر کسایی که به سمت راست غلت می زنن فکر می کنن یه چیز خوبی بدست میارن. مثلا خیلی ها وقتی در ساعت پنج صبح به سمت راست می چرخن دستشونو دراز می کنن و معشوقشون رو بغل می کنن و این بهشون آرامش می ده. منم همین دیشب بود که ندونسته غلت زدم.
قبل از اینکه راجع به معشوقم حرف بزنم دوست دارم از زنبورها بگم. این موجودات پارانویایی دیوانه ی عصبی. نمی دونم این تابستون چی شده که هر شب لشکری از زنبورها به اتاقم حمله می کنن و این برنامه ی روزانه ی منو پاک تغییر داده:
8-11 صبح: خواب
11 صبح: بیدار شدن
11-1 ظهر: ادامه ی بیدار شدن
1 ظهر: باز کردن چشم ها و پرسیدن این سوال مهم که یعنی باید یه روز دیگه ام زندگی کنم؟
2 بعد از ظهر: داخل کردن سر درون یخچال در جستجوی نان
2 بعد از ظهر تا 11 شب: تلاش برای هدر دادن زمان
11- 12 نیمه شب: تلاش برای شکار زنبورها با کیسه ی پلاستیکی و بیرون کردن اون ها از اتاق
12- 5 صبح: تلاش برای خوابیدن
اگه اینجا استوا بود و مثلا می شد به اکثر سال گفت تابستون، من چیزی حدود چهار درصد از زندگیمو مشغول بیرون کردن زنبورها بودم، پنچ درصد رو داخل دستشویی گذروندم، سی درصد رو خوابیدم، چهار درصد مشغول خواندن اخبار بودم، شش درصدش رو داشتم درس می خوندم و مدرسه می رفتم تا بتونم سیزده درصد کار کردم تا بتونم چهار درصد مشغول غذا خوردن باشم و دو درصد رو با خوردن الکل و حرف زدن راجع به مزخرفات با دوستان تو کافه ها و رستوران ها هدر بدم. خب همه ی اینا می شه شصت و هشت درصد و احتمالا اون سی و دو درصد مابقی هم داشتم به این فکر می کردم که یک جوری سی و یک درصدش رو هدر بدم تا حدود یک درصد هم از زندگی لذت ببرم و حال کنم. مبنای تمام این محاسبات اینه که من مطمئنم بیشتر از پنجاه و شیش سال عمر نمی کنم. شما می تونید حسابداری زندگی خودتونو بر مبنای نود یا هر عدد نجومی دیگه محاسبه کنید، ولی حتماِ حتما باید بهش ساعت های بستری شدن تو بیمارستان، چشم دوختن به ایستگاه های اتوبوسی که هیچ وقت اتوبوسی جلوشون توقف نمی کنه و بخش زیادی که به آلزایمر می گذره رو هم منظور کنید.
بله داشتم از زنبور ها می گفتم. معمولا هر چند روز یک بار یکی از اون ها قایم می شه و وقتی از همه جا بی خبر دارم کارامو می کنم میادو منو به خاطر هیچی نیش می زنه. مثلا همین هفته ی پیش یکیشون همینطور الکی درست بین دو تا چشم هامو نیش زد:
-         ویزززززززززززززززززززززززززززززززز...ویزززززز.... آخه کدوم احمقی دیوار خونشو سفید می کنه، چشمم کور شد. ویزززززززززززززز... نه اینجا هم چیزی برای خوردن نیست. ویززززززززز... بذار ببینم اون چیه که روی آب داره تلو تلو می خوره... ویزززز... چه تاپاله ی ردیفی ئه! تابحال یه همچین اَن سیفون نکشیده ی درجه ی یکی نخورده بودم. آروووووووووووووووووووووغ... آخیش... چه حالی داد. برم یه استراحتی بکنم. ویزززززززززززز... چه جای گرم و نرم و سفید میفیدیه. به به... عه! عه! ویززززززز... عه! عه! ... ویز... عه... چرا تکون می خوره؟! نکنه، نکنه! آره خودشه، صفدرِ زنبور خواره. یا تاپاله ی مقدس! اینم چشماشه... ویز... ویز... انگار مبارزه و فرار بی فایده ست. هرجا برم دنبالم میاد. همین الانه که اگه نجنبم یه لقمه ی چپم می کنه و بعد می ره و با زنم عسل بازی می کنه. آیا این پایان منه؟ اگه قراره نابود بشم نمی ذارم شرافتم از دست بره. اگه این پایان زندگی منه پس بگذار باشه، من در حال مبارزه و مثل یه سرباز می میرم. در حالی که آخرین نیش بدنم رو تا دسته وارد صفدرِ زنبور خوار می کنم. شاید، شاید این پایان من باشه ولی اون هرگز نمی تونه روحم رو شکست بده. یا ملکه ی مادر! آرااااااااااااااااه!.... اوه! من موفق شدم. داره پیشونیشو می خارونه و اخم کرده. من با پیروزی می میرم... آه همه چی داره تیره و تار می شه. آه اِی روح زنبور اعظم مقعدت را باز کن که فرزند سربازت به سوی تو....
با این مقدمه به ساعت پنج صبح برگردیم که به سمت راست چرخیدم و دست هامو دور معشوقم حلقه کردم. یکهو از خواب پریدم و درد وحشتناکی رو تو آرنجم حس کردم. پتو رو کنار زدم و دیدم اون زنبور، که انگار تمام شب رو باهاش خوابیده بودم، بی حال و رو به موت، داره روی ملافه ی تختم راه می ره. آرنجمو نگاه کردم که هنوز هیچی نشده ورم کرده و حسابی قرمز شده بود. از اینکه تمام شب رو با یه زنبور خوابیده بودم احساس شرم می کردم. (همیشه کسایی رو که حیوون باز بودن و مثلا با خر و اسب و سگ کارهای ناجور می کردن مسخره می کردم.)
چند ثانیه ای خشکم زد. نمی دونستم باید چی کار کنم. اولش به نظرم عجیب اومد. بالاخره وقتی حاضر می شید با یکی بخوابید نباید تا خواست دستشو دورتون حلقه بزنه یه چاقو بردارد و دل و رودشو بریزید بیرون! رسم عاشقی این نیست! مگه اینکه ازین آدمای سادومازوخیست عمل گرا باشید. یعنی کسایی که به داشتن فانتزی های خشن جنسی اکتفا نمی کنن و مثلا از کتک زدن طرف لذت می برن. اینجور آدم ها شبیه زامبی ها می مونن، یعنی موجوداتی که با دیدن آدمای تیکه پاره شده به ارگاسم می رسن.
شاید اگه شما جای من بودید دهن اون زنبور رو سرویس می کردید و یا سرش رو با قیچی قطع می کردید. چون عصبانی بودید. هم ازینکه بیدارتون کرده، هم ازینکه همخوابه خوبی نبوده و هم ازینکه درد زیادی می کشید. ولی من هیچ کاری نکردم. بلند شدم و با یه تیکه دستمال کاغذی گرفتمش و از پنجره انداختمش بیرون. چون توی همون لحظات داشتم فکر می کردم نیش زنبوری که همخوابه ی دیشب من بود دردش از تمام دردهایی که معشوق های قبلیم به جونم انداخته بودن کمتر بود. خصوصا اینکه این آرنجمو نیش زده بود و اونها قلبم رو و وقتی کسی قلبتون رو نیش می زنه فقط باید برید زیر تیغ جراحی و قلبتون رو عوض کنید تا تورم و دردش از بین بره. حالا چرا از پنجره بیرونش کردم؟ خب این رو نمی دونم. شاید چون یک درصد احتمال می دادم بتونه زنده بمونه و شاید چون همیشه عاشق زن های مو مشکی بودم. بله من زن های بور رو دوست نداشتم و همیشه به جوک های زشت و غیر انسانی ای که براشون می گفتن قاه قاه می خندیم، مثلا وقتی کسی تعریف می کرد:
-         می دونی فرق یه زنِ بورِ باهوش با یه پاگنده چیه؟
-         نه چیه؟
-         پاگنده تابحال چند باری دیده شده.
نمی دونم چرا این داستان رو اینقدر کشش دادم. فکر می کنم کل این داستان رو می شد تو یه جمله خلاصه کرد:
یک روز خوابیدم، زن بور نیشم زد.



Comments (0)