و زئوس کاغذ را آب دهانی زد و پیچید، آن را از ته گرفت و به انسان داد. شیطان آن را با نفسش روشن کرد و انسان نخستین ویدش را در بهشت کشید و توانست چیزی ورای آنچه می دید ببیند،  ولی چون بهشت بالا بود او نمی توانست بالاتر رود، این بود که پائین افتاد. مثل اَن سفیدی که از ماتحت کبوترها روی موی سیاه آدم می ریزد، انسان نیز روی زمین افتاد.

در اون لحظات انگار در این دنیا تنها بودم. نه اینکه احساس تنهایی می کردم بلکه واقعا خبری از آدم ها نبود. نه صدای ماشین میومد و نه جیغ مست ها، نه صدای قیژ قیژ تخت همسایه در حال تلمبه زدن و نه حتی صدای سیفون دستشویی ها. تنها چیزی که می دیدم سیاهی بیرون پنجره و تنها صدایی که می شنیدم صدای چکه های شیر آب آشپزخانه بود که خونسردانه می گفت:
همه اش هرز می رود.
من، یعنی تنها آدم روی زمین، غرق در تنها ترین صداها و تصاویری که در اون لحظات می شد دید و شنید نشسته بودم و سعی می کردم فکر کنم، زیرا فهمیده بودم فکر کردن وسیله ی دفاعی ذهنم بود در برابر نبودن، در برابر مرگ. او هر لحظه با خودش می گفت:
آیا دارم فکر می کنم، آیا هنوز هستم؟
و خودش پاسخ می داد:
آره، هنوز زندم، هنوز سرم درد می کنه. هنوز روزی نیم لیتر می گوزم.
بعد سوال می کرد:
آیا بودنم فایده ای داره؟ چی کارم؟ چرا اینجا نشستم؟
و چون پاسخی نمی یافت به درد می اومد. زیرا برای قطع گریه ی کودکی که برای همیشه از مادرش جدا شده، لازمه اونو مرتب سرگرم کنید:
-         چه جوری باید سرگرمش کرد؟
-         می تونی سرشو بکنی تو یه قابلمه آب جوش و یا یه آجر برداری و بزنی توی سرش؟
-         اینجوری که بدتر گریه می کنه. چی کار کنیم که گریش قطع شه؟
-         یه آجر دیگه رو محکم تر می زنیم تو سرش.
دیگران به این چیزا فکر نمی کردن؟ چون تنها نبودن؟ تنهایی آدمو با خودش روبرو می کنه؟
بعد یک صدای امیدوارانه ی همیشگی توی گوششم می گفت:
-         هی! رفیق، مطمئن باش تا چند روز آینده با یه دختر خیلی خوشگل ملاقات می کنی که می خواد همه چیزو درباره ی تو بدونه و تو رو کاملا درک می کنه و تمام خلاء های درونت رو مثل جاروبرقی سه هزار وات ازت بیرون می کشه.
-         اوه، چقدر عالی. اونو تو پارتی های شبونه ی دانشگاه می بینم؟
-         نه، اون الان داره توی تابوتش استراحت می کنه.
بعد وارد یک حباب می شدم. مدت ها به همه چیز فکر می کردم بدون اونکه به چیزی فکر کرده باشم و قبل از اینکه فکری مسیرش رو در ذهنم طی کنه تصویر و سیال ذهن تغییر می کرد. سراب های ذهنی که به هر کدومشون نزدیک می شدی محو و ناپیدا می شد.
وقت همینطور می گذشت. همون وقتی که دیگران در مواجهه با سرعتش، دیوانه وار نگران بودن و برای اینکه کاری کرده باشن هر روز خودشون رو به آب و آتش می زدن و اگر نه، دچار خودملامت گری می شدن.
اما زمان چه بود؟ چیزی که می گذشت؟ آهسته بود یا سریع؟ خورشیدی بود که آدم ها خیال می کردن دورشون می چرخه و یا فرشی بود که ما روی اون سر می خوردیم. چه کسی ما رو هل می داد؟ چطور برده های خودمون بودیم؟ روبات هایی با صورت های مختلف ساخته شده در یک کارخونه، با دستور العمل و هدفی یکسان. آیا این بدبینی ئه؟ مگه نفی کننده ی چیه؟ انتخاب چیزی جز گرایش ذهن به یک سمته؟ آیا این گرایش چیزی جز خصوصیت ناخودآگاه ماست؟ آیا گاو برای گیاهخوار بودن انتخابی داره؟ آیا سرنوشت چیزی جز کشش ناخودآگاه به سمت و سوی خاصیه؟ آیا انتخابی کرده بودیم؟ آیا اصلا می تونستیم انتخابی کنیم؟ آیا اجبار به انتخاب کردن خود انتخابه؟ چرا باید دستم داخل این پاکت بره و یه سیگار برداره؟
آدم ها دوست دارن همه چیز تو دستاشون باشه. حتی انتزاعی ترین کلمات و مفهوم ها. اون ها به همه چیز تجسم می بخشن حتی به نیستی، به پوچی و به هیچ. زمانی بود که انسان ها به این نیستی لباسی از سنگ و چوب پوشوندن و اون رو خدا نامیدند، و حالا اونو دور کاغذ می پیچن. هر چیزی که بشه اونو کشید، دود کرد و به هوا فرستاد، تجسم پوچی ماست. حتی اگه اون چیز کاغذی باشه که بشه باهاش همه چیز رو خرید. سیگارایی که بعضی شون زود می سوزنو هوا می رن و بعضی دیگه، اینقدر دیر می سوزن که مارو خیالات برمیداره که اینا همیشگی و با ارزش و پرمعنی ان.
صدای چک و چک و چک چک و چک چک آب هنوز داره ادامه می ده:
همه اش هرز می ره.
این صدا حالا خودمونی تر شده.
یه مقدار ویسکی می ریزم تو لیوان. مزه ی گه می ده. مطمئن نیستم بشه اسم یه همچین چیزای ارزون قیمتی رو هم ویسکی گذاشت. لیوانو بالا میارم و حس می کنم یه گلوله آتیش خوردم که همینطور داره از حلقم پائین می ره.
یک بار با هم نشسته بودیم و تو همینطور الکی شروع کردی راجع به مرگ حرف زدن. کار همیشگیت بود؛ وقتی با هم وید می کشیدیم.
نخ اول راجع به عشقای قدیمیت حرف می زدی، نخ دوم هزیون می گفتی و سعی می کردی وانمود کنی هیچی برات مهم نیست و با وید سوم شروع می کردی درباره ی مرگ حرف زدن و نخ چهارم از دستات می افتاد و خاموش می شد و بعد من مجبور بودم یه قاشق عسل رو به زور تو دهنت فرو کنم و زیر بغلتو بگیرم و بندازمت روی تخت.
-         به نظر تو وقتی بمیریم باز به زندگی برمی گردیم؟
-         فکر نمی کنم. یعنی امیدوارم اینطور نباشه.
-         نمی تونم نیستی رو تصور کنم. باید یه چیزی باشه. شاید وقتی بمیریم بتونیم بفهمیم.
-         بیخیال! نمی خوای راجع به بهشت و جهنم و این خزعبلات حرف بزنی که؟
-         نه. ولی شاید من نمی تونم نیستی رو درک کنم چون هنوز داخلش نیستم. مثلا وقتی مردی می فهمی همچین جای بدی هم نیست.
-         ببین رفیق، من شک دارم اون موقع که بمیری دیگه حتی خودت باشی که بخوای بفهمی نیستی حال می ده یا یه چوب دیگست مثل زندگی داخل ماتحتت. آدمی که همه ی ادراکش اینقدر به ماده و بدنش وابسته ست که با یه بطری ویسکی یا چند نخ ماریجوانا پاک خودشو فراموش می کنه با مردن دیگه نمی تونه خودش باشه. حتی اگه به طرز عجیبی حضور داشته باشه باز خودش نیست تا همه ی اینارو بفهمه. نه می تونه به زندگی برگرده و نه نیستی رو تجربه کنه.
-         خب شاید اون موقع بتونیم یه تیکه علف باشیم.
-         شاید، در این صورت امیدوارم من اون تاپاله ای باشم که از کون یه گاو روی تو می ریزه.
الکل به شما کمک می کنه احساس کنید به کمک احتیاج ندارید. شاید احساساتی تر بشید و حتی گریه راه بندازید ولی خودتونو باهاش از دنیای اطراف جدا می کنید و همه چیز در خودتون خلاصه می شه. و این چیز کمی نیست! وقتی بتونید دنیای به این بزرگی رو توی خودتون مبحوس کنید.
من مطمئنم اگه بهشتی وجود داشته باشه همون جائیه که می تونی پستون فرشته هارو بگیری و بمکی. منتها به جای شیر، ویسکی اسکاچ درجه ی یک بیرون میاد. یه جور الکل که هرچی بخوری بالا نمیاری و توی کما هم نمی ری.
تمام علاقه من به ویسکی به خاطر اینه که تیره رنگه و تابحال با اون بالا نیاوردم. از بالا آوردن متنفر بودم. هم درد داشت و هم کثافت بود و من یه آدمی ام که از جفت این چیزها متنفرم. شاید برای همین به خودم توی آینه نگاه نمی کنم.
الکل خوردن برای من چیزی تفریحی نیست. بیشتر یه جور تقلبه. من توی زندگیم زیاد تقلب کردم. توی مدرسه و دانشگاه. به نظرم احمقانه میومد ذهنم رو با خزعبلات درسی پر کنم. با فرمول ها و جمله هایی که اندازه ی گه بهشون اهمیت نمی دادم. گاهی هم بی دلیل این کارو می کردم. بهم حال می داد وقتی می تونستم تو یه متری مراقبِ امتحان، چند تا کاغذ دربیارم و از روشون فرمول هارو بنویسم. حالا دارم الکل می خورم، چون دلم می خواد تو زندگی هم تقلب کنم.
درست مثل سیاست و جنایت؛ الکل بدون سیگار مفت خدا هم نمی ارزه و یکی بدون دیگری بی معناست. الکل بدون سیگار  یه جور گوزِ خیسه. رو این حساب، سیگار دوم رو برداشتم. بعد حس کردم شاشم گرفته. این از بدی های الکله، شاید هم خوبی ها. ایستادم بالای سر توالت فرنگی که چون غولی گرسنه دهانش رو تا ته برای شاشم باز کرده بود.
خیلی از مردم عادت دارن، وقتی دلشون می گیره، بیرون پنجره رو نگاه کنن. اونا وقتی می خوان از آزادی بگن، یه شعر درباره ی پرنده بودن می نویسن، یا پرواز کردن از لب پنجره. برای من اما، اون پنجره ای که رو به آزادی باز می شه سوراخ ته توالت فرنگیمه. گاهی دلم می خواد می شد، می تونستم، یه زیردریایی بسازم و بندازم روی آب های کثافت توالت. سوارش بشم و برم به عمق کثافت، یعنی درونی ترین بخش های انسان.
سیفون رو کشیدم و بیرون زدم. لیوان ویسکی تو دست چپم، و سیگار راست.
سیگارم رو لای انگشتام چرخوندم. بهش نزدیک شدم و خوب نگاش کردم. انگار سیگارم به هزاران قسمت مجزا تقسیم شده بود که مرز های بینشون غیر قابل تشخیص بود. روی هر قسمت چیزی نوشته بود. سعی کردم بعضی از اونهارو بخونم.
غرورم
--
 خودبرتر بینیم
--
ضعفم
--
 حقارتم
 خوبی هام
 انزوام،
عشق های قدیمی
نگرانی هام
زمان
امید
خاطرات
ارزش ها
آدم ها
آگاهی

فندکم رو روشن کردم.
و تا انتهای سیگارم کشیدم.
روی فیلتر سیگارم همیشه یک چیز نوشته بود:
هیچ.
و من هیچ وقت دلم نمی خواست و نمی تونستم،
اون هیچ رو هم بکشم و نابود کنم.
ولی اون هیچ، با تمام هیچ بودنش،
هر لحظه می گفت:
هی فلانی، سعی کن قبل از اینکه بمیری، زندگی کنی.




باور کنید یا نکنید اکثر آدم ها ساعت پنج صبح، بله راس ساعت پنج، توی تخت از چپ به راست غلت می زنن. حالا شاید بپرسید چرا آدم باید در اوج خواب به راست غلت بزنه. خب این سوالی ست که باید از جامعه شناسها و روانشناس ها بپرسید چون انگار یه جور عادته که به همه چی سرایت کرده. مثلا در حالی که نیچه صد و سی و یک سال قبل در حکمت شادان گفت «خدا مرده است» و ادعای مدرن بودن آدم ها این روزها ماتحت آسمان رو پاره کرده و همه جا صحبت از حقوق بشر و مبارزه با نژاد پرستی و دموکراسی و این جور کلمه هاست، باز می بینیم این ور و اونور دنیا ملت می رن و به راست های محافظه کار و یا مسیحیان دموکرات و یا آتئیست های مسیحی و خداباورهای بی خدا رای می دن. کسایی که تو تبلیغاتشون بیرون کردن مهاجران کثیف!، راه انداختن چندتایی جنگ و دمار از روزگار کشورای بدبخت و فقیر درآوردن جزو شعارهای انتخاباتیشونه. بله، همون ملتی که تا دیروز به چپ می خوابیدن یهو فهمیدن اگه به راست بچرخن چیزای خوبی گیرشون میاد. بالاخره برای بالاتر بودن دو راه وجود داره؛ یا جون بکنید و از یه کوه بالا برید یا خیلی راحت یه بیل بردارد و دورتونو بکنید و خب، چون ما آدم ها طبیعتا یک بشکه ی پر از کثافتیم که تهش یه سوراخه گشاده، معمولا راه دوم رو انتخاب می کنیم.
نه، نه، این داستان قرار نیست در مورد سیاست حرف بزنه.
ببینید هدف اینه که بهتون بگم، اکثر کسایی که به سمت راست غلت می زنن فکر می کنن یه چیز خوبی بدست میارن. مثلا خیلی ها وقتی در ساعت پنج صبح به سمت راست می چرخن دستشونو دراز می کنن و معشوقشون رو بغل می کنن و این بهشون آرامش می ده. منم همین دیشب بود که ندونسته غلت زدم.
قبل از اینکه راجع به معشوقم حرف بزنم دوست دارم از زنبورها بگم. این موجودات پارانویایی دیوانه ی عصبی. نمی دونم این تابستون چی شده که هر شب لشکری از زنبورها به اتاقم حمله می کنن و این برنامه ی روزانه ی منو پاک تغییر داده:
8-11 صبح: خواب
11 صبح: بیدار شدن
11-1 ظهر: ادامه ی بیدار شدن
1 ظهر: باز کردن چشم ها و پرسیدن این سوال مهم که یعنی باید یه روز دیگه ام زندگی کنم؟
2 بعد از ظهر: داخل کردن سر درون یخچال در جستجوی نان
2 بعد از ظهر تا 11 شب: تلاش برای هدر دادن زمان
11- 12 نیمه شب: تلاش برای شکار زنبورها با کیسه ی پلاستیکی و بیرون کردن اون ها از اتاق
12- 5 صبح: تلاش برای خوابیدن
اگه اینجا استوا بود و مثلا می شد به اکثر سال گفت تابستون، من چیزی حدود چهار درصد از زندگیمو مشغول بیرون کردن زنبورها بودم، پنچ درصد رو داخل دستشویی گذروندم، سی درصد رو خوابیدم، چهار درصد مشغول خواندن اخبار بودم، شش درصدش رو داشتم درس می خوندم و مدرسه می رفتم تا بتونم سیزده درصد کار کردم تا بتونم چهار درصد مشغول غذا خوردن باشم و دو درصد رو با خوردن الکل و حرف زدن راجع به مزخرفات با دوستان تو کافه ها و رستوران ها هدر بدم. خب همه ی اینا می شه شصت و هشت درصد و احتمالا اون سی و دو درصد مابقی هم داشتم به این فکر می کردم که یک جوری سی و یک درصدش رو هدر بدم تا حدود یک درصد هم از زندگی لذت ببرم و حال کنم. مبنای تمام این محاسبات اینه که من مطمئنم بیشتر از پنجاه و شیش سال عمر نمی کنم. شما می تونید حسابداری زندگی خودتونو بر مبنای نود یا هر عدد نجومی دیگه محاسبه کنید، ولی حتماِ حتما باید بهش ساعت های بستری شدن تو بیمارستان، چشم دوختن به ایستگاه های اتوبوسی که هیچ وقت اتوبوسی جلوشون توقف نمی کنه و بخش زیادی که به آلزایمر می گذره رو هم منظور کنید.
بله داشتم از زنبور ها می گفتم. معمولا هر چند روز یک بار یکی از اون ها قایم می شه و وقتی از همه جا بی خبر دارم کارامو می کنم میادو منو به خاطر هیچی نیش می زنه. مثلا همین هفته ی پیش یکیشون همینطور الکی درست بین دو تا چشم هامو نیش زد:
-         ویزززززززززززززززززززززززززززززززز...ویزززززز.... آخه کدوم احمقی دیوار خونشو سفید می کنه، چشمم کور شد. ویزززززززززززززز... نه اینجا هم چیزی برای خوردن نیست. ویززززززززز... بذار ببینم اون چیه که روی آب داره تلو تلو می خوره... ویزززز... چه تاپاله ی ردیفی ئه! تابحال یه همچین اَن سیفون نکشیده ی درجه ی یکی نخورده بودم. آروووووووووووووووووووووغ... آخیش... چه حالی داد. برم یه استراحتی بکنم. ویزززززززززززز... چه جای گرم و نرم و سفید میفیدیه. به به... عه! عه! ویززززززز... عه! عه! ... ویز... عه... چرا تکون می خوره؟! نکنه، نکنه! آره خودشه، صفدرِ زنبور خواره. یا تاپاله ی مقدس! اینم چشماشه... ویز... ویز... انگار مبارزه و فرار بی فایده ست. هرجا برم دنبالم میاد. همین الانه که اگه نجنبم یه لقمه ی چپم می کنه و بعد می ره و با زنم عسل بازی می کنه. آیا این پایان منه؟ اگه قراره نابود بشم نمی ذارم شرافتم از دست بره. اگه این پایان زندگی منه پس بگذار باشه، من در حال مبارزه و مثل یه سرباز می میرم. در حالی که آخرین نیش بدنم رو تا دسته وارد صفدرِ زنبور خوار می کنم. شاید، شاید این پایان من باشه ولی اون هرگز نمی تونه روحم رو شکست بده. یا ملکه ی مادر! آرااااااااااااااااه!.... اوه! من موفق شدم. داره پیشونیشو می خارونه و اخم کرده. من با پیروزی می میرم... آه همه چی داره تیره و تار می شه. آه اِی روح زنبور اعظم مقعدت را باز کن که فرزند سربازت به سوی تو....
با این مقدمه به ساعت پنج صبح برگردیم که به سمت راست چرخیدم و دست هامو دور معشوقم حلقه کردم. یکهو از خواب پریدم و درد وحشتناکی رو تو آرنجم حس کردم. پتو رو کنار زدم و دیدم اون زنبور، که انگار تمام شب رو باهاش خوابیده بودم، بی حال و رو به موت، داره روی ملافه ی تختم راه می ره. آرنجمو نگاه کردم که هنوز هیچی نشده ورم کرده و حسابی قرمز شده بود. از اینکه تمام شب رو با یه زنبور خوابیده بودم احساس شرم می کردم. (همیشه کسایی رو که حیوون باز بودن و مثلا با خر و اسب و سگ کارهای ناجور می کردن مسخره می کردم.)
چند ثانیه ای خشکم زد. نمی دونستم باید چی کار کنم. اولش به نظرم عجیب اومد. بالاخره وقتی حاضر می شید با یکی بخوابید نباید تا خواست دستشو دورتون حلقه بزنه یه چاقو بردارد و دل و رودشو بریزید بیرون! رسم عاشقی این نیست! مگه اینکه ازین آدمای سادومازوخیست عمل گرا باشید. یعنی کسایی که به داشتن فانتزی های خشن جنسی اکتفا نمی کنن و مثلا از کتک زدن طرف لذت می برن. اینجور آدم ها شبیه زامبی ها می مونن، یعنی موجوداتی که با دیدن آدمای تیکه پاره شده به ارگاسم می رسن.
شاید اگه شما جای من بودید دهن اون زنبور رو سرویس می کردید و یا سرش رو با قیچی قطع می کردید. چون عصبانی بودید. هم ازینکه بیدارتون کرده، هم ازینکه همخوابه خوبی نبوده و هم ازینکه درد زیادی می کشید. ولی من هیچ کاری نکردم. بلند شدم و با یه تیکه دستمال کاغذی گرفتمش و از پنجره انداختمش بیرون. چون توی همون لحظات داشتم فکر می کردم نیش زنبوری که همخوابه ی دیشب من بود دردش از تمام دردهایی که معشوق های قبلیم به جونم انداخته بودن کمتر بود. خصوصا اینکه این آرنجمو نیش زده بود و اونها قلبم رو و وقتی کسی قلبتون رو نیش می زنه فقط باید برید زیر تیغ جراحی و قلبتون رو عوض کنید تا تورم و دردش از بین بره. حالا چرا از پنجره بیرونش کردم؟ خب این رو نمی دونم. شاید چون یک درصد احتمال می دادم بتونه زنده بمونه و شاید چون همیشه عاشق زن های مو مشکی بودم. بله من زن های بور رو دوست نداشتم و همیشه به جوک های زشت و غیر انسانی ای که براشون می گفتن قاه قاه می خندیم، مثلا وقتی کسی تعریف می کرد:
-         می دونی فرق یه زنِ بورِ باهوش با یه پاگنده چیه؟
-         نه چیه؟
-         پاگنده تابحال چند باری دیده شده.
نمی دونم چرا این داستان رو اینقدر کشش دادم. فکر می کنم کل این داستان رو می شد تو یه جمله خلاصه کرد:
یک روز خوابیدم، زن بور نیشم زد.




ᓀᐢᑖᐧᔮᐃᐧᐣᐃᐢᑫᐧᐤ
فصل اول
شروعِ من اینجوریه:
میاد جلوی شما. گوشه چشمی به کمر باریک و پستان های برجسته ی او دارید و شلوار تنگش باعث شده موقعی که برمی گرده و خم می شه تخمِ چشمتون کمی پائین بیاد و تخیلتون در حال حدس و گمان از کیفیت معماری وسط پای اوست که پشت یک خشتک تنگ قایم شده.
زن باز هم جلوتر میاد. لباس هاشو در میاره و اجازه می ده پستان هاش رو لمس کنید، فشار بدید و یا بمکید. بعد شلوارش رو درمیاره و اجازه می ده از روی شورت و یا زیرش، با آلت تناسلیش هر کاری دلتون می خواد بکنید. سپس روی یک صندلی می شینه و پاهاش رو حسابی باز می کنه و به شما اجازه می ده یک به یک و به نوبت با یک اسپکولوم گردن رحمش رو ببینید. بعد فیلمی از نحوه ی بدنیا اومدن طبیعی یک بچه و جیغ های مادرش رو نشونتون می ده. در انتها لباس هاشو به تن می کنه و از اونجا می ره.
زن خسته ست و داستان ما از همینجا آغاز می شه.
  
فصل دوم
اگه همین الان یک نفر درو به شدت باز می کرد و با هیجان می پرسید:
 "هی! فکر می کنی کی هستی؟!"
جواب می دادم:
یه کیسه ی پلاستیکی که توش پره از یه سری کیسه های پلاستیکی دیگه.
ولی اگه همین سوال رو تو می پرسیدی اوضاع فرق می کرد. بلند می شدم و قهوه درست می کردم. کنارت می شستم و پشت گوش های نازکت رو نوازش می کردم. همون گوش هایی که داخلشون یک نفر داشت از شدت سکوت دیوانه می شد. درست برعکس گوش های من که داخلشون فقط کثافت زرد بود.
دیروز که برای خرید بیرون رفتم با فروشنده دست به یقه شدم. البته لباسش یقه نداشت و مجبور شدم آستین پیرهنش رو بکشم. اونم مچ دستمو محکم گرفت. توی چشاش نگاه کردم و گفتم:
"ما کاپیتالیسمو خوب می فهمیم. تو یه چیزی برای خودت می خری و چیزی رو بدست میاری که مایه شو دادی."
اگه یه اسلحه داشتم درست روی پیشونیش یه سوراخ نه میلیمتری درست می کردم. سوراخی که کرم های خاکی می تونستن هر روز صبح، قبل از اینکه حشرات دیگه جسدش رو زیر خاک تکه تکه کنن، مثل یه تونل ازش رد شن و مغزش رو بخورن. ولی من اسلحه نداشتم و اون یه مشت گنده داشت. پدرم همیشه می گفت توی دعوا هرچی کمتر دهنت رو باز کنی سرت کمتر بخیه می خوره. کلمه ها مشت های نامرئی ای بودن که حریف رو عصبانی می کردن ولی آسیبی بهش نمی رسوندن. و من موفق شده بودم با اون ها سنگین ترین مشت های تاریخ رو بخورم. بالای ابروم شکافته شده بود و چشم چپم رو نمی تونستم باز کنم. خون داخل دهنم رو تف کردم و گفتم:
"هی، تو فروشنده ی نواربهداشتی و هویج و سوسیس و دستمال توالتی یا قهرمان بوکس آمریکا؟"
توی خیالم گردنشو گرفتم و پرتش کردم روی زمین. بعد از داخل یخچال فروشگاه بسته های گوشت و ماهی رو برمی داشتم و روی سرش می نداختم و در آخر هرچی شیر اون جا بود باز می کردم و مثل آبشار روی سرش می ریختم. فکر کنم دیگه مساوی شده بودیم. چون من بلای بدی سرش آوردم، توی خیالم. و اونم منو با اردنگی از فروشگاه بیرون انداخت، توی خیابون.
وقتی وارد خونه شدم حس یه قهرمان رو داشتم. کسی که مثل همیشه باید برای تو یه بسته مخلوط یخ زده ی سبزیجات می خرید ولی اینبار فروشنده به زور می خواست محصول جدیدی رو بهم بفروشه که به سبزیجات سسی متشکل از شیر زده بودن و خب، تو یه گیاهخوار رادیکال بودی. کسی که حتی از کیف چرمی استفاده نمی کرد.
اما حالا تو یک ماهی می شه که دیگه اینجا نیستی و اونطور که قبلا گفته بودی برگشتی به سرزمین خرس های قطبی. جایی که موبایلت آنتن نمی ده و برای اینکه بشاشی، دیگه لازم نیست روی زمین بشینی، چون شاشت توی هوا یخ می زنه و به پر و پات نمی پاشه.
وقتی بچه بودم انزوام به حدی بود که مادرم خیال می کرد جادو شدم. همیشه می گفت مادربزرگِ فاحشه َت، وقتی بدنیا اومدی توی گوشِت خوند:
تنهای کامل، چه دوست داشته باشی چه نه، تنها چیزیه که تو بسیار خواهی بود!
و من هیچ وقت نتونستم این فکرو از ذهنم بیرون کنم که آیا مادربزرگم واقعا کتابی از تئودور سوس گایزل خونده بود؟
 به نظر برای او کمی دیر میومد.


فصل سوم
از وقتی چشم باز کردم به من گفته شد می تونم هر چیزی باشم. به هر جا که می خوام برم و از هر کلمه ای استفاده کنم. رویای آزادی تمام زندگیم رو فرا گرفت و خیال می کردم چنانچه بخوام می تونم از پشت کلمات بیرون بیام و وارد دنیایی سراسر معنا و احساس بشم. جایی که آگاهی و بصیرت پرده ی کلمه و زبان رو کنار می زد و یکسره درون ذات غرق می شد. اما گذشت زمان چیز دیگری نشون داد.
آزادی و اراده، بزرگترین دروغی بود که تابحال شنیده بودم.

  

فصل چهارم
الان دارم خواب می بینم. در خوابم سِدنا دوست دخترم نیست، بلکه خواهرمه یا حداقل اینطور حس می کنم. سِدنا دختری اسکیموئه که هرگز در قطب شمال نبوده و حالا در طبقه ی بالا زیر لاحافش خوابیده.
 تو خواب زمان مثل پشمِ خرسه. چیزی بی فایده و مقطعی. برای همین سدنا مقابلم ظاهر می شه و می تونم به خوبی نگاهش کنم.
سدنا اونقدر لاغره که وقتی تو فیلمِ ارتش تاریکی اسکلت کم میاوردن می تونستن ازش تو بعضی صحنه های فیلم استفاده کنن، بدون اینکه حتی کسی متوجه شه. استخون شرمگاهی او با بی شرمی تمام از زیر شکمش بیرون زده بود و می شد تعداد دنده هاش رو شمرد و داخل شکمش هم یک استخر عمیق ساخت. و همین منظره احساسات عاشقانه ی منو زنده کرد. مدت ها بود خیال می کردم این حس عجیب رو فراموش کردم ولی عشق درست مثل دودی که از چوبی آتش گرفته زاده می شه، از درون تک تک سلول هام بیرون زد و بدنم کرخت و مست شد. بعد فضا تغییر کرد، وارد مدرسه ی دوران کودکی ام شدیم. سدنا محلم نمی ذاشت و عاشق یک خرس بود. اون خرس بیش از اینکه خرس باشه به یک راسو شبیه بود ولی در اون لحظات حتی یک زنبور هم می تونست یک خرس به نظر بیاد. دنبالش که رفتم دلش سوخت. برگشت و گونه ام رو حسابی بوسید. محکم، شدید و طولانی. قلبم ریخت و بدنم فلج شد. گفت این برای تمام کارهایی بود که براش انجام دادم. و بعد رفت.
همه ی این احساسات عجیب درونم به هم پیچید و با هیجان به سمت طبقه ی بالای اون خونه ی عجیب و ناآشنا رفتم. روی سرم پارچه ای بنفش انداختم. نپرسید پارچه ی بنفش از کجا آوردم. توی خواب بودم و وقتی توی خوابید می تونید از تو شورتتون گودزیلا هم دربیارید. بعد چراغ رو خاموش کردم و در حالی که او هنوز خواب بود بغلش کردم. توی خواب احساس کردم با او خوابیدم و یک جورایی بهش تجاوز کردم. ولی هرچه فکر می کنم می بینم زیر شکمم هیچ خبری نبود. به هر حال خواب بود و شما می تونستید با زبونتون هم برینید. او بیدار شد و من جلوی دهنش رو گرفتم. وقتی آروم شد دستم رو از مقابل دهنش برداشتم. دستم خیس بود. مزه اش کردم. شور.
توی خوابم این واقعه چند بار تکرار شد. یعنی من هر شب می رفتم و به سدنا تجاوز می کردم. به کسی که توی خوابم خواهرم بود و عرق شرم پارچه ی بنفش رو و اشک سدنا دست راستم رو خیس می کرد. تا اینکه یکبار سدنا دستهاشو به زیر پارچه ی بنفش برد و صورتم رو لمس کرد.
خودم رو از بالا دیدم که با دلهره ی زیاد خوابیده بودم. سدنا آمد. لحاف رو از سرم کنار زد. داخل یک دستش کاسه بود و تو دست دیگش چاقویی آغشته به خون. کاسه رو جلوی صورتم آورد. داخلش دو پستان بریده بود. گفت اگه اینقدر ازش لذت می برم پستان هاشو بخورم. باز فلج شدم و او یک لامپ بدست گرفت. لامپی که سیمی نداشت ولی روشن بود. خواب بودم و... و بعد دوید توی تاریکی، روی برف ها. بلند شدم و دنبالش رفتم. کار آسانی بود.
تمام ردپاهاش خونی بود.




فصل پنجم
فیلم هارو خیلی دوست دارم. اما برخلاف شما من فیلم رو نمی بینم بلکه می خونم. چیزی ورای کلمات برای من وجود نداره. مجبورم فیلم نامه هارو بخونم.
بعضی فیلم ها چنان روم تاثیر می ذارن که به طور کلی از خود بی خود می شم. ممکنه اینقدر گیج بشم که داخلم هزاران غلط املایی پیدا بشه و یا حتی جمله ها ناتموم بمونن. اما این ها فقط حاشیه ان. تاثیر اصلی در روح منه، چیزی که وجودم رو تکون می ده و بهش کمک می کنه کمی در هستی به زنجیر کشیده شده ش تکان بخوره.
خیلی وقته که چیزهایی فهمیدم و حس کردم. زمانی رویایی داشتم. ولی آگاهی سوزنی شد بر حباب رویاهام. سخته پذیرش اینکه بعد از اینجا دنیایی نیست. سخته قبول اینکه خارج از کلمه ها و زبان معنایی نیست و همه ی ما فقط ازین جهت معنا داریم که با هم فرق داریم. کلمه هامون فقط در جملات معنا دارن، جملاتمون فقط برای کسی معنا دارن که قبلا درباره ی اون ها شنیده. ما چی هستیم جز آینه ی گذشته؟
هیچ معنایی نیست، هرچه هست زنجیره ای از ارجاعات معنایی ست که هر کدام به گذشته و کلمه ی دیگه می رسه و در آخر به یک هیچ، به اصوات بی معنایی که قراره یک روز روی سنگ ها به شکل های هندسی نقاشی شن.
اما همه این فهمیدن ها هیزم هایی خشکن. بین فهمیدن یک چیز و درک کردنش فاصله ی زیادیه. آنقدر زیاد که می شه از فاصله ی نفهمیدن و فهمیدن صرف نظر کرد. و همه ی این ها به یه جرقه نیاز داره.
و من اون جرقه رو در اون فیلم یافتم. فیلمی که به من آموخت:
پایانی نیست



فصل ششم
همه چیز از داخل دستشویی شروع شد. وقتی که صدای آخرین گوزم مثل سرود پیشآهنگ ها ورود اَنم رو نوید می داد. روی فرنگی نشستم و ریدم. بعد بلند شدم تا مثل همیشه سیفون رو بکشم. آدم بدمعده ای هستم و معمولا به اَنم نگاه نمی کنم. ولی اینبار یک چیزی فرق داشت و منو مجبور کرد تا به اون اجسام شناور روی آب نگاه کنم. یادمه چند ثانیه ای خشکم زد. بعد چشم هامو مالیدم و دست آخر برای اینکه دیوانه نشم سیفون رو کشیدم. هیچ وقت خیال نمی کردم یک روز به جای اَن، چند تکه یخ سفید برینم.
قبل از ادامه ی این بخش باید بهتون بگم سدنا یه ماهی ئه که از اینجا رفته. قول می دم جلوتر پرده از این ماجرای جنایی بردارم. او دختری اسکیمو بود که برخلاف اقوامش هیچ وقت قطب شمال رو ندیده بود. اتاق من پر بود از نقاشی های او که با تمام زیبایی ها و عشق من بهشون، اگر چند بار اون هارو می چرخوندین نمی تونستم بالا و پائینشون رو از هم تشخیص بدم.
 با اینکه سدنا از اینجا رفته اما هنوز باهاش حرف می زنم. معمولا این کار بهم آرامش می ده و بیش از اون بهم کمک می کنه تا حرف زدن یادم نره.
بله و این آغاز ماجرا بود. تو این یه ماهه ازین اتفاق های عجیب و غریب کم رخ نداده سدنا. مثلا همین هفته ی پیش بود که برای خودم قهوه ریختم و چون روی صندلی پر از لباس بود خواستم روی میز کوچکم بشینم که با کون روی زمین افتادم. وقتی بلند شدم تازه یادم افتاد خیلی وقت پیش پایه ی اون میز شکسته بود و انداخته بودمش دور. اما انگار حالا شبح اون میز برای انتقام اینجا ظاهر شده بود. تو همیشه می گفتی هر چیزی روح داره. آدم، دمپایی، خرس، تاپاله ی گاو و حتی سنگ های آتشفشانی. گفتی هر چیزی رو که از بین ببری روح اون برای انتقام بر می گرده. درست که فکر می کنم می بینم، در طول عمرم اینقدر گوشت خوردم که اگه بخوان انتقام بگیرن، یک گله گاو وحشی باید از روم رد بشن.
ᑕᐃᒪᙵᓂᑦ ᑭᓱᓕᒫᓂᒃ ᑲᑉᐱᐊᓱᖃᕈᓐᓃᕐᓂᖅᐳᖅ
راستش رو بخوای تازگی ها بالاخره معنی این جمله رو فهمیدم. خودت هم اعتراف کرده بودی که شکل نوشتاری زبونتون رو درست و حسابی بلد نیستی ولی ظاهرا جمله ی ساده ای بود. قبل تر ها فکر می کردم بدون تو می میرم یا مثلا یادمه همیشه می ترسیدم. وقتی بودی، از اینکه بری می ترسیدم، از اینکه نباشی. و حالا که نیستی، نه مُردم و نه می ترسم. و این خوشحال کننده نیست. اصلا خوشحال کننده نیست.
هیچ چیز به اندازه ی آتشفشان های خاموش، لایق دلسوزی نیست.
اتاقم شانزده متره ولی تو همین دخمه ی کوچیک، هزاران هزار معما نهفته است. الان دو هفته است که هر وقت می شینم و طبق معمول بیرون پنجره رو نگاه می کنم، بوی ناخوشآیندی به مشامم می رسه. ولی وقتی بو می کشم از بین می ره. اسمشو گذاشتم نسیم متعفنِ سیب زمینی گندیده. از سه روز پیش کارم این شده که سوراخ سنبه های اتاق رو بگردم تا این سیب زمینی فاسد رو پیدا کنم. این وسط کلی از خرت و پرت های تو رو هم پیدا کردم. برام عجیب بود که این همه برام ارث به جای گذاشتی. نه نقاشی هات رو بردی و نه دفتر شعر هاتو. نه فیلم های مورد علاقه تو و نه حتی لپ تاپ شخصیتو. ولی از همه ی اون ها جالب تر کیفی فلزی بود که خیال می کردم داخلش لوازم آرایشه. بعد یادم اومد تو به ندرت آرایش می کردی. شاید چند بار، برای دلخوشی من. داخل کیف رو که باز کردم انگار آتلانتیس با تمام شکوهش زیر آب رفت و برای همیشه ناپدید شد. یک لشگر آدم می تونست با محتویات این کیف خودکشی کنه. نمی دونم چرا تو باید این همه وسیله برای خودکشی داشته باشی: تکه ای طناب کلفت نیمه پاره ی گره زده شده، سیانور، قرص های خواب، تیغ هایی که خون روشون خشک شده بود(آیا خودزنی می کردی؟)، اسلحه ای کوچک که چهار گلوله داشت و حتی اگر کسی از تمام این ها جان سالم به در می برد، پس از استفاده از سایر محتویات این کیف امکان نداشت زنده بمونه:
دی وی دی فیلم سفید برفی و شکارچی
سی دی آهنگِ جِنی از همون خراب شده، از شاهکار های جنیفر لوپز
کتاب قورباغه را قورت بده
و در نهایت:
یک کنسرو بادمجان تاریخ مصرف نگذشته!
نمی دونم سدنا تو چرا اینهمه وسیله ی خودکشی داری. شاید به مردم خدمات خودکشی عرضه می کردی یا حتی یه قاتل حرفه ای بودی که طوری دیگران رو می کشت که همه باور کنن خودکشی کرده، ولی همه ی این ها باعث نمی شه از این واقعیت هولناک بگذریم که:
تو تیغ هارو اصلا با الکل ضدعفونی نکرده بودی.
شاید هم می خواستی به من لطف کنی. باورت شده بود که من بی تو می میرم و وقتی داشتم بی تو همینطور گوشه ی اتاق می مردم، در حالی که نمی تونستم بمیرم، کیف جادویی تو به دادم می رسید و می تونستم مطمئن باشم بازی روز شنبه ی تیم های فُکُل به سر های گاراژِ فرشته ی اعظم با کون آتشین های کُسچال کُنِ لوسیفر رو تو ورزشگاه اختصاصی برزخ ببینم.
اما من حتی اگه بخوام خودکشی کنم راه های بهتری بلدم و دوست دارم مثل باقی زندگیم تو مردنم هم خلاقیت به خرج بدم و اسیر تقلید نشم.
مثلا می تونم پاهام رو به صندلی بچسبونم، قرص اکستازی رو بندازم بالا، گاز خنده رو از داخل یه بادکنک تنفس کنم، دهنمو با چسب ببندم و خودمو مجبور کنم بدون توقف جلوی تلویزیون تمام اپیزودهای سریال کمدی فمیلی گای رو ببینم.
راه دردناکیه.
شایدم چون داشتی برمی گشتی آلاسکا پیش خودت فکر کردی هرچی بارت کمتر باشه راحت تری. به هر حال تو تابحال اونجا نبودی و فقط خدا می دونه چقدر بتونی دووم بیاری.
ناراحتی و اضطراب من برای این نیست که ممکنه تو اون جهنم یخی از سرما بمیری. نگرانی من بیشتر از اینه که دختر اسکیموئی که تو فصل سرما به قطب شمال برگشته، یه گیاهخواره.



فصل هفتم
کارهای خونه رو انجام داد. دندون هاشو مسواک زد و وارد آشپزخونه شد. با پلاستیک و چسب دریچه ی کولر رو بست و چسبی هم به دهانش زد. گاز رو روشن کرد تا مطمئن شه گازی وجود داره. بعد آتش رو خاموش کرد، تمام شیرهای گاز رو باز گذاشت و در فر قدیمی گاز رو باز کرد و به سیاهی بی انتهای درونش نگاه کرد، زانوهاشو بغل گرفت تا اینکه کم کم به خواب رفت و ما هنوز داریم به زوزه ی خروج گاز از لوله ها گوش می دیم و سیاهی درون فر رو می بینیم و حس می کنیم داریم به یک پوچی بی نهایت در اعماق فر نگاه می کنیم.
سیاهی چیه؟ آیا چیزیه مثل سفید یا بنفش و قرمز؟ نه. این درست نیست. سیاه از این نظر سیاهه که همه چیز رو می گیره و چیزی پس نمی ده. او تمام نورهارو می خوره بدون اینکه نوری پس بده. حضور داره بدون اینکه بشه اونو دید و یا لمس کرد. فاصله ی خالی بین کلمه های من سفید نیستند. شاید به نظرتون سفید باشن ولی در واقع سیاهن. و من حس می کنم  این  سیاهی  و  پوچی  به  تدریج  در  من  گسترش  پیدا  می کنه. تمام  اخلاق  و علم  و  فلسفه  و  افکار  و   معناهای  زندگی  ما  در  برابر  ماهیت  اصلی  جهان  هیچی  نیست. مثل  صدای  گوزی  در  خط  مقدم  جنگه.  انرژی  و  ماده ی  تاریک  نود  و  شش  درصد  این  جهان  رو تشکیل  می ده. و  ما،  گوزهای  خط  مقدم  جنگ،  با  تمام  توهماتمون  در  بخش  ناچیز  و قابل  صرف نظر  کردنی  از  اون  چهار  درصد  ماده  زندگی  فلاکت  بار  و  کوتاهمون  رو،  که  باز  در  برابر  عمر  جهان  قابل  صرف نظر  کردنه،  ادامه  می دیم.  تمام  ما  هیچی  هستیم  در  دنیایی  پر  از  انرژی  تاریک  که  به  اندازه  ی  گُه  براش  ارزش  نداریم.
و  همانطور  که  شکسپیر  می گه:
«زندگی، داستانی ست گفته شده توسط یک احمق، و پر از صدا و خشم»



فصل هشتم
اگه به این چیزا باشه که همه ی ما حروم زاده ایم. بالاخره اون دو نفری که برای اولین بار بچه دار شدن نمی تونستن جز خواهر و برادر چیز دیگه ای باشن. مسلما ما از آمیزش انسان با خر ایجاد نشدیم. درسته که مغز خر خوردیم ولی اگه آمیزشی رخ داده بود ما باید غیر از مغزمون یک شباهتی به خر داشتیم.
یک بار از یه آدم مذهبی پرسیدم چطوره که همه ی آدما حروم زاده و بچه ی زنا با محارمن. گفتم از یه همچین آدمایی انتظار بیشتری هم نمی ره. جواب داد خدا یک فرشته نازل کرد تا با انسان تلمبه بازی کنه و اینجوری از زنا با محارم جلوگیری شد. بهش گفتم پس در اینصورت ما اصلا آدم نیستیم! بالاخره قاطر هم به اسب می ره و هم به الاغ. نمی شه که ما بچه ی فرشته و آدم باشیم ولی فقط شبیه آدم باشیم. اصلا مگه فرشته دی ان ای داره؟ اصلا مگه فرشته ها هم دم و دستگاه معاملاتی دارن اون زیر میر های شکمشون. بعد بهش پیشنهاد دادم با خوردن کتاب مقدس خودکشی کنه تا شاید اینطوری بیشتر به خدا نزدیک بشه.
بله داشتم می گفتم، وقتی ما خودمون ماهیتا حروم زاده ایم پس دیگه اعمالمون محلی از اعراب نداره.
البته اون موقع نمی دونستم این کارم خیانت محسوب می شه و یا بی وفایی. یک خود دیوثی بزرگ و یا یک قحبه بودن به تمام عیار. اما تو رفته بودی و من کسی رو نداشتم تا وقتی از دستشویی بیرون میام بهم بگه:
-         تو رو به خدا جیم، دستمال توالت رو تو فرنگی ننداز.
افسردگی خیلی زود گریبان گیرم شد. به فکر خودکشی بودم ولی حوصله اش رو نداشتم. افتاده بودم داخل یک چاه خیالی بزرگ که در اتاقم برای خودم کنده بودم. سردم بود و گرسنه و کثیف و مست، ولی با خودم فکر کردم: "گائیدمش، هنوز یه فیلم پورن خوب ندیده دارم."
شروع شدن فیلم مثل بیگ بنگی دوباره بود. همه چیز دوباره خلق شد. ذرات، کهکشان ها، ستاره ها، زمین، خشکی، کون قرمز بابون ها، فندک، سیگار، الکل، نودل چینی داخل یخچال و عشق.
به چهره اش نگاه کردم. عینک سیاه، بدون گونه،  صورت پر و صاف، چشم های نافذ و خمار، موهای سیاه و بینی متوسط. تمام این چیزهای عادی دست به دست هم داده بودن و چهره ای خلق شده بود که تا اون زمان به زیبائیش ندیده بودم. او داشت با معامله ی یک بابایی ور می رفت و من محو چهره و صدا و حرکاتش بودم. او چیزی ورای زیبایی بود. حتی رفتار و حرف هاش با دیگران فرق داشت. نوع لباس پوشیدنش، ساک زدن هاش، خنده هاش، فانتزی ها و کنجکاوی هاش و حتی نوع سکسش با بقیه فرق داشت. حس کردم عشق از اعماق وجودم برخاست و دوباره بدنم رو کرخت کرد.
خیلی طول کشید تا پیداش کنم. می دونی، پیدا کردن یه بازیگر پورن پرطرفدار و خوشگل مثل اون از ملاقات با رئیس جمهور آمریکا هم سخت تره. البته رئیس جمهور آمریکا این شانس رو داره تا یه روزی عکسش رو اسکناس ها چاپ شه و اینطوری همیشه تو کیف های چرمی و عرق کرده، درست رو کپل راست اکثر آدم ها به راحتی قابل دسترسه.
مسلمه که مسئولین اون شرکتی که این براشون کار می کرد حاضر نبودن ببینمش. اینه که روزها جلوی ساختمونی که توش بازی های کاف دار انجام می شد منتظر موندم تا اینکه یه روز از در بیرون زد و از دور، توی پیاده رو، به سمتم اومد.
شورتی قرمز به پا داشت که دورش توری صورتی دوخته شده بود. زاویه ی شکستگی ابروی سمت چپش کمی از راستی باز تر بود، زیر ناخن دست راستش هنوز کمی اسپرم وجود داشت، کنار کشاله ی رانش سه خال کوچک و نزدیک به هم قهوه ای بود درست مثل کمربند جبار و یکی از دندون هاش وقتی سعی کرده بود یک روز درِ آبجو رو باهاشون باز کنه کمی سائیده شده بود.
از کنارم رد شد. دویدم و پرسیدم: "یه آبجو باهام می خوری؟" برگشت و لبخند زد. آدم گرمی بود. چند روز بعد با هم دوست شده بودیم، چندین و چند ساعت حرف زده بودیم، سینما رفته بودیم، با یک قاشق املت زده بودیم ولی هنوز با هم نخوابیده بودیم. یه بار بهش گفتم لوئیز، می دونی تو خیلی برای من جذابی. خوشگل ترین دختری هستی که تابحال دیدم. دلم می خواد مزه ی تنت رو بچشم.
اونم گفت:
-         خیلی متأسفم جو. ولی من نمی تونم دوست عاطفی تو باشم. تو برای من یه دوست خوبی ولی عاطفی نه. امیدوارم این روی دوستیمون تأثیری نذاره و فکر نکن چون تو فیلم های پورن بازی می کنم برام مهم نیست با کی بخوابم.
-         خیلی خب لوئیز. تو نباید به خاطر اینکه خوشگلی و برای همین اکثر دوست های پسرت بهت پیشنهاد می دن و تو مجبوری رد کنی ناراحت و تنها باشی. نه لازم نیست عذاب وجدان بگیری. هر چیزی راه حل داره.
-         چه راه حلی؟
-         خب ببین من درک می کنم که تو دلت نمی خواد با من باشی. از طرفی دلتم نمی خواد دوستیمون به هم بخوره و من آزرده بشم. چطوره مست کنیم و بریم خونه ی من با هم بخوابیم.
-         دیوونه شدی جیم؟! من می گم دلم نمی خواد.
-         می فهمم. منم نخواستم با من باشی. چند دقیقه می لولیم توی هم و بعدش تموم. اینجوری جفتمون به خواسته هامون رسیدیم ولی هر کدوم چیزی رو از دست دادیم. فکر کنم این راه خوبیه. اینطوری که نمی شه تو به همه ی خواسته هات برسی و من به هیچی.
-         ولی من مجبور نیستم این کارو بکنم جیم!
-         اوه، آره؟ معلومه که مجبور نیستی. وقتی داری تو خیابون با ساندویچ هادداگت که روش پره از پیاز داغ از کنار یه بچه ی گرسنه رد می شی معلومه که مجبور نیستی اندازه ی گُه هم بهش توجه کنی.
تیرانوزوروس- هی خانوم! می شه پشت منو بخارونید.
لوئیز- دقیقا کجارو؟
تیرانوزوروس- پشتم، آها، یه خورده پائین تر، پائین تر، آره درست نزدیک سوراخ کونم.
لوئیز- خجالت بکش دایناسور عوضی! خودت کونتو بخارون.
تیرانوزوروس- شرمندم، دستامو که می بینی، کوتاهه.
آره لوئیز، تو مجبور نیستی اخلاق رو رعایت کنی. می دونی، استالین و هیتلرم چون مجبور نبودن آدمارو  بریون می کردن، هری ترومن و جرج بوش هم مجبور نبودن، توام مجبور نیستی.
-         می دونی چیه جیم، گاهی دلم می خواد از دست تو خودمو بکشم.
-         چه جوری؟
-         می خوام خودمو از اینجا بندازم پائین. درست از طبقه ی دهم.
-         می دونی همکف اینجا چند متری بالاتر از سطح زمینه، فکر کنم باید رو یازده حساب کنی.
-         چه بهتر.
-         می گم، خب حالا که قراره تا چند دقیقه ی دیگه بمیری و مغزت پخش شه تو پیاده رو ممکنه بیای و با من بخوابی؟ وقتی قراره بمیری دیگه چرا باید اندازه ی گُه برات مهم باشه این چیزا.
-         برو گمشو جیم!
-         خیلی خب، پس من می رم پائین ساختمون و اونجا منتظر می شم.
فقط خدا می دونه چقدر جون کندم تا بالاخره یه روز اومد خونم و هنوز تو نیومده لب هامو آنچنان بوسید که اگه سرما خورده بودم و دماغم کیپ بود حتما خفه می شدم. گردنم رو نوازش کرد، لبخند زد و رفت تا قبل از عملیات آزاد سازی و نجات سرباز اسپرم دوش بگیره. وقتی از حمام بیرون اومد باز شروع شد. چیزهایی که نباید اتفاق می افتاد. نمی شنیدم چی می گه. جلوتر رفتم و ناگهان صدا وصل شد. بعضی وقت ها بینمون سکوت برقرار می شد. دهنش رو می دیدم که تکون می خورد ولی انگار واژه ها بینمون توی هوا یخ می زد. اینبارم داشت همینطور لب هاشو تکون می داد و چیزی نمی شنیدم.
-      چی؟
-      ...
-      کاردو بیارم؟
-      ...
-      کادو بیارم؟ فدات شم تو جون بخوا کادو چیه.
-      ...
-      چی؟
-      کالباس بیارم؟ گشنته؟
-      ...
-      دِ آخه چرا عصبانی می شی قربونت برم. از بیرون سر و صدا میاد نمی شنوم چی می گی.
-      می گم اون کاندوم لعنتی رو وردار بیار، من دو ساعت دیگه باید برگردم سر کار!
و شاید فکر کنی حتما بعدش به آرزوم رسیدم و تمام جونم رو توش خالی کردم. ولی باید بگم اونروز کاملا مطمئن شدم که تمام این اتفاقات چیزای تصادفی و مسخره نبودن. اون روز فهمیدم توی این اتاق، نفرینی سرد وجود داره. هنوز شکمم رو شکمش قرار نگرفته بود و لب هام چند سانتی با لبش فاصله داشت که همه چی داغ شد. فکر کردم آتش گرفتم و دارم می سوزم. سعی کردم فریاد بکشم ولی دهنم بسته بود. تمام بدنم بی حس شده بود و نمی تونستم تکون بخورم. لوئیز هم خشکش زده بود و این داستان چند ساعت طول کشید. تا اینکه آخرای شب بود که نیمی از یخ های اطراف لبش آب شد و منم تقریبا سر و بدنم از داخل قالب یخ بزرگی که هر دومون داخلش بودیم بیرون اومد. دیدم داره سعی می کنه چیزی بگه. ولی چون نصف لبش هنوز داخل یخ بود فقط صداهای بی معنی ازش درمیومد.
-      عه یه یه یه یه...
-      چی عزیزم؟ می خوای بگی دوسم داری؟ منم دوستت دارم عزیزم. واقعا متاسفم که اینطوری شد. دو دیقه صبر کنی دستمو آزاد کنم و تو رو هم نجات می دم.
-      عه یه یه یه...
-      می دونم عزیزم. منم دوستت دارم. ناراحت نباش. آها... اینم از این. دیگه داری آزاد می شی. ها ها
دهنش که باز شد جیغ زد. چندتایی فحش داد و با همون لباس های نیمه یخ زده رفت زیر آب داغ حموم و بدون اینکه خودش رو خشک کنه از خونه ی نفرین شده بیرون رفت.
بعضی وقت ها فکر می کنم تو یه جادوگر بودی. یعنی درست از وقتی اون آرواره رو از کف خونه پیدا کردم. یه بار حس کردم پام رو یه چیز تیز رفت. سر سفیدش از خاک بیرون زده بود. نمی دونم چطور تونسته بودی کاشی های کف خونه رو دربیاری.
یه چیز دراز و سفید شبیه استخون. ولی انحناش شبیه عاج فیل بود. منتها کوچک. فکر کردم شاید آرواره ی گراز دریایی باشه. خب به هر حال تو خونه ی نفرین شده ی دختر اسکیموئی که یه ماهی می شه که رفته قطب شمال، باید یه همچین چیزی هم پیدا بشه.



فصل نهم
تفاوت   خودکشی   بزرگتر ها   با   نوجوون ها   و   کسایی   که   بن   بست   اونارو   وادار   به خودکشی   ناگهانی   می کنه   اینه   که   ما   برنامه ریزی   می کنیم.   ما   به   خوبی   می دونیم چه   ساعتی   چه   کار   می کنیم   و   چه   ساعتی   می میریم.   وصیت نامه ای   تنظیم   می کنیم   و   لباس های   موقع   مرگمون   رو   انتخاب   می کنیم. 
این   پسر   الکلی   بی عرضه   که   کمترین   آگاهی ای   نسبت   به   شرایط   موجود   نداره   منو   عذاب   می ده.   چه   بازنده ی   احمقی.   کسی   که   فقط   می خوره   و   می خوابه   و   کوچکترین   تحلیلی   از اطرافش   نداره.   اون   حتی   جربزه ی   خودکشی   نداره   و   به   شکلی   مسخره   به   زندگی   فلاکت   بارش   ادامه   می ده.   او   هرگز   قادر   نیست   اون   دختر   اسکیمو   رو   پیدا   کنه و   یا   حتی   بفهمه   چرا   تنهاش   گذاشت.   نمی دونم   چرا   دارم   این   داستان   رو   ادامه می دم.   داستانی   که   نه   قراره   به   جایی   برسه   و   نه   چیزی   در   اون   عوض   می شه.   ادامه دادن   به   این   داستان   واقعا   عذاب آوره   و   من   به   خوبی   می دونم   باید در   چنین   شرایطی  چه   کنم.
نه،    من    از    اون    داستان ها    نیستم    که    تا    انتها    همه    چیز    رو    تحمل    کنم. شاید    آزادی    نداشته باشم    ولی    حیاتم    در    دستان    خودمه.
گاهی    نهنگ ها    خودشون    رو    به    ساحل    می رسونن    تا   به    گل    بنشینن    و بمیرن.    چرا    این    کارو    می کنن؟    خب    نهنگ ها    برخلاف    شما    برای    انجام کارها    دنبال    چرا    نیستند    و    فرق    ما    در    همین    است.



فصل دهم
یک بار از تو پرسیدم اسکیموها به چی اعتقاد دارن. جواب دادی ما اعتقادی نداریم، ما می ترسیم.
حالا هفت هفته از آخرین باری که با تو حرف زدم می گذره. تو این مدت می تونستم چیزای زیادی بهت بگم ولی نگفتم. اتفاقای زیادی رخ داد ولی کل این اتفاق های خیلی مهم یک ساعت از هفت هفته ی منو هم شامل نمی شه، اینه که دلیلی نداره همه چیز رو ول کنم و برای تو از اون ها بگم.
شاید اگه کسی بهم پولی می داد و می گفت ماجراهارو براش تعریف کنم این کارو می کردم. هنوز هم دیر نشده هر لحظه ممکنه یه تهیه کننده ی فیلم های بازاری باهام تماس بگیره:
-      ماجرای شما برای من خیلی جذاب بود. مایلم روش سرمایه گذاری کنم. ولی باید جذاب تر بشه.
-      چقدر عالی خب دلتون می خواد ماجرا چطوری بشه؟
-      روح سدنا برای همیشه تو اون اتاق بمونه و سعی کنه از آدما انتقام بگیره.
-      ولی اینجا فقط یه اتاق شونزده متریه آقا.
-      بکنش یه هتل بزرگ قدیمی معروف. هر روز یه نفر تو هتل به طرز اسرارآمیزی کشته می شه.
-      ولی چرا سدنا باید از آدما انتقام بگیره؟
-      چمی دونم منکه نویسنده نیستم. هوم، شاید چون پدرش اونو تو هتل بعد از اینکه بهش تجاوز کرده کشته.
«تلویزیون رو که روشن می کنی هر یابویی از حقوق بشر صحبت می کنه، از صلح، رفاه، دفاع از حقوق اَن و گه، مردم به کسی رای می دن که فکر می کنن قراره چیزی بهشون بده یا از حقوقشون دفاع کنه، مقدس مآبی موج می زنه، ملت جلوی پاپ صف می کشن، تا یه نفر انگشت می کنه تو کونش تظاهرات می کنن، موج اینترنتی راه می ندازن، جلوی شما از حقوق حیوانات حرف می زننو و دلشون از شیشه نازک تره ولی شخصیت مورد علاقه شون تو فیلما جوکرِ هیت لجر تو فیلم بت منه. اونا کشته مرده ی قهرمانایی هستن که فقط تو یه فیلم صد نفرو می کشن. با شخصیت های خیانت کار تو رمان های عاشقانه احساس همدردی می کنن، الکل می خورن تا خودشونو داغون کنن، پارتی می گیرن تا همه جارو بریزن به هم و در کل عاشق خراب کردنن، عاشق بد بودن. اون ها همه ی چیزای خوب رو در واقعیت می خوان تا بتونن در آرامش و رفاه با چیزای بد حال کنن. هیچ کس ازونا راستگو تر و درست کار تر نیست ولی فقط کافی بود تا یک دستگاه دروغ سنج هر زمان دروغ می گفتن یک خط روی یه کاغذ می کشید، اونوقت اون کاغذ سیاه می شد.
من همیشه به این افسانه می خندم؛ شیطان یک فرشته بود. وقتی یه اسلحه دستته و داری به کسی شلیک می کنی خوب می فهمی این پلیدی از اعماق وجودت بیرون میاد. سعی نمی کنی پنهانش کنی. این پلیدی محدودیت هاشو می شناسه، می دونه چرا و چه وقت باید بد بود. ولی وقتی تو دنیایی زندگی می کنی که همه به فرشته بودن تظاهر می کنن، تو دنیایی که آدما اینقدر خوب و فرشته شدن که دلشون نمیاد گوشت بخورن و یا فحش بدن و بدی رو زیر چهره های معصومشون پنهان کردن، تو این دنیا شیطان واقعی زاده می شه. و پلیدی ای به وجود میاد که نه محدودیتی می شناسه و نه وقتی. اون پنهان و ناخودآگاهه و برای همین، اراده ای بر او حاکم نیست. او گرسنه ست و با هیچ پلیدی سیر نمی شه.»
قرار بود متن بالارو برای دفتر مجله بفرستم تا جای ستون شعرهام منتشر کنن. به گمونم اتفاقای این چند وقته روحم رو آزرده کرده و منو واداشته تا چنین چیزی بنویسم. ولی این کارو نکردم و به جای اون یکی از شعرهای قدیمیم رو براشون فرستادم.
هیچی بدتر از این نیست که آدم سعی کنه به دیگران چیزی رو بفهمونه. این کار از جنایت هم بدتره.
شاید هم ازین ناراحت بودم که چرا آدما تو فیلما و داستانا دنبال اتفاقا و جنایت ها و بدی هان. در حالی که بازم می گم تمام این اتفاقا روی هم یک ساعت هم از این هفت هفته نبود. یعنی چیزی حدود 0.0008 درصد از کل این زمان. یک قابل صرف نظر کردن دیگه. برای همین تصمیم گرفتم به جای تعریف کردن ماجرا اونارو مثل تیتر اخباری که هرگز گفته نمی شه برات لیست کنم:
·   یه بار خواستم آب بخورم که بطری به زبونم چسبید. درست مثل وقتی که زبونتون رو بزنید به میله های داخل فریزر. داشتم از گرسنگی می مردم و مجبور بودم با زبونی آویزون که یه بطری بهش چسبیده از فروشگاه خرید کنم.
·   از کشوی زیر تختم یه کیسه ی سیاه بیرون کشیدم. داخلش پر از مو بود. بوی ادکلن تو رو می داد و سیاه بود. اگه می خواستی استوا بری شاید درکت می کردم. ولی یک دختر کچل اسکیمو در قطب شمال، دیوانگی ست!
·   یه بار دیگه سعی کردم یه دختر رو بیارم خونم که تازه باهاش آشنا شده بودم، قفل در باز نمی شد، فکر کرد خونه ی خودم نیست، ترسید، فرار کرد.
·   بالاخره تونستم نشونی عمه تو پیدا کنم. هفته بعد به اونجا می رم تا شاید ردی ازت پیدا کنم. تو رفتی قطب شمال و من برای پیدا کردنت باید تا نزدیکی های قطب جنوب برم یعنی جایی در استرالیا. همون موقع به خودم گفتم عمه تو!
·   بعد یک روز کشف کردم اون نسیم متعفن سیب زمینی فاسد نبود بلکه بوی ماهی بود. اونم بوی ماهی مونده و متعفن سطل آشغال های رستوران های شرقی.
·   یک بار وقتی دوش می گرفتم احساس کردم داخل استخرم. آب حسابی جمع شده بود. دستم رو کردم داخل چاه تا آشغال هایی که جلوی آب رو گرفته بود بر دارم. داخل دستم مو و فلس ماهی بود.
·   تو همیشه از پدرت متنفر بودی. توی نقاشی هات همیشه یک نفر در حال عذاب کشیدنه. همیشه می دونستم اون پدرته ولی تابحال متوجه گرازها و شیر ها و فوک های دریایی تو این نقاشیت نشده بودم. تازگی ها اون آرواره رو به دیوار اتاق آویزون کردم.
چیزهای بسیار دیگه ای هم بود که قصد دارم بعد از اینکه عمه ات رو ملاقات کردم بگم. به نظرم دیوانه اومد. از حرف هاش اینطور فهمیدم که یا واقعا جادوگری هستی که منو نفرین کردی و یا نفرینی هستی که برای اینکه بیشتر از این جادو نشم ازینجا رفتی و یا هر دو. اون پیرزن دیوونه چیزهایی باید بدونه.
به نظر مصراع خوبی برای شعر بعدیم می شه.
نمی دونم چرا دارم دنبال شواهد می گردم. به نظرم همه چیز رو در فصل ششم توضیح دادم. با این حال امروز برای خودم کلاه خز دار کلفتی خریدم. شاید به سرم زد و یک سر اومدم اونطرف ها.
همین حالا بیرون پنجره ام یه کلاغ سیاه رو دیدم که داخل یک درخت گم شد. منتظرم ابرهای خاکستری ببارن ولی هنوز هم نا باران می باره و درخت های ناخیس با نسیم کوچکی که انگار با پنجره ی اتاق من قهره، لرزه های کوچکی به برگ هاشون می ندازن.
رفتم بیرون و یه آبجو خوردم و موقعی که برمی گشتم یک نفر بهم وید تعارف کرد. یه پک زدم و ازش تشکر کردم. کمی باهاش صحبت کردم تا محبتش رو جبران کنم. حسابی معتاد بود. بعد اومدم داخل خونه و فهمیدم اینترنتم قطع شده. بی کار بودم و تصمیم گرفتم ترشهمرغمیکسقاطی درست کنم. این اسم غذایی بود که خودم اختراع کرده بودم و هنوز شک داشتم بهش جعفری اضافه کنم یا نه. توی سایز تکه های مرغ خیلی دقت می کردم و دلم می خواست یک اندازه باشن. وقتی سیب زمینی ها سرخ می شدن برای اینکه بی کار نباشم تصمیم گرفتم قارچ هم به غذا اضافه کنم و چون سیب زمینی ها دیر سرخ شدن تمام قارچ هارو با دقت نازک بریدم.
یک زمانی پرسیدی اینهمه غذایی که می خورم کجا می ره. خب فکر می کنم جوابت رو بالاخره دادم. لگنی که تهش سوراخ باشه، هرگز پر نمی مونه.