و زئوس کاغذ را آب
دهانی زد و پیچید، آن را از ته گرفت و به انسان داد. شیطان آن را با نفسش روشن کرد
و انسان نخستین ویدش را در بهشت کشید و توانست چیزی ورای آنچه می دید ببیند، ولی چون بهشت بالا بود او نمی توانست بالاتر
رود، این بود که پائین افتاد. مثل اَن سفیدی که از ماتحت کبوترها روی موی سیاه آدم
می ریزد، انسان نیز روی زمین افتاد.
در اون لحظات انگار
در این دنیا تنها بودم. نه اینکه احساس تنهایی می کردم بلکه واقعا خبری از آدم ها
نبود. نه صدای ماشین میومد و نه جیغ مست ها، نه صدای قیژ قیژ تخت همسایه در حال
تلمبه زدن و نه حتی صدای سیفون دستشویی ها. تنها چیزی که می دیدم سیاهی بیرون
پنجره و تنها صدایی که می شنیدم صدای چکه های شیر آب آشپزخانه بود که خونسردانه می
گفت:
همه اش هرز می رود.
من، یعنی تنها آدم
روی زمین، غرق در تنها ترین صداها و تصاویری که در اون لحظات می شد دید و شنید
نشسته بودم و سعی می کردم فکر کنم، زیرا فهمیده بودم فکر کردن وسیله ی دفاعی ذهنم
بود در برابر نبودن، در برابر مرگ. او هر لحظه با خودش می گفت:
آیا دارم فکر می
کنم، آیا هنوز هستم؟
و خودش پاسخ می داد:
آره، هنوز زندم،
هنوز سرم درد می کنه. هنوز روزی نیم لیتر می گوزم.
بعد سوال می کرد:
آیا بودنم فایده ای
داره؟ چی کارم؟ چرا اینجا نشستم؟
و چون پاسخی نمی
یافت به درد می اومد. زیرا برای قطع گریه ی کودکی که برای همیشه از مادرش جدا شده،
لازمه اونو مرتب سرگرم کنید:
-
چه جوری باید سرگرمش کرد؟
-
می تونی سرشو بکنی تو یه قابلمه آب جوش و یا یه آجر برداری و بزنی توی سرش؟
-
اینجوری که بدتر گریه می کنه. چی کار کنیم که گریش قطع شه؟
-
یه آجر دیگه رو محکم تر می زنیم تو سرش.
دیگران به این چیزا فکر نمی کردن؟ چون تنها نبودن؟ تنهایی آدمو با خودش روبرو
می کنه؟
بعد یک صدای
امیدوارانه ی همیشگی توی گوششم می گفت:
-
هی! رفیق، مطمئن باش تا چند روز آینده با یه دختر خیلی خوشگل ملاقات می کنی که
می خواد همه چیزو درباره ی تو بدونه و تو رو کاملا درک می کنه و تمام خلاء های
درونت رو مثل جاروبرقی سه هزار وات ازت بیرون می کشه.
-
اوه، چقدر عالی. اونو تو پارتی های شبونه ی دانشگاه می بینم؟
-
نه، اون الان داره توی تابوتش استراحت می کنه.
بعد وارد یک حباب می
شدم. مدت ها به همه چیز فکر می کردم بدون اونکه به چیزی فکر کرده باشم و قبل از
اینکه فکری مسیرش رو در ذهنم طی کنه تصویر و سیال ذهن تغییر می کرد. سراب های ذهنی
که به هر کدومشون نزدیک می شدی محو و ناپیدا می شد.
وقت همینطور می
گذشت. همون وقتی که دیگران در مواجهه با سرعتش، دیوانه وار نگران بودن و برای
اینکه کاری کرده باشن هر روز خودشون رو به آب و آتش می زدن و اگر نه، دچار
خودملامت گری می شدن.
اما زمان چه بود؟
چیزی که می گذشت؟ آهسته بود یا سریع؟ خورشیدی بود که آدم ها خیال می کردن دورشون
می چرخه و یا فرشی بود که ما روی اون سر می خوردیم. چه کسی ما رو هل می داد؟ چطور
برده های خودمون بودیم؟ روبات هایی با صورت های مختلف ساخته شده در یک کارخونه، با
دستور العمل و هدفی یکسان. آیا این بدبینی ئه؟ مگه نفی کننده ی چیه؟ انتخاب چیزی
جز گرایش ذهن به یک سمته؟ آیا این گرایش چیزی جز خصوصیت ناخودآگاه ماست؟ آیا گاو
برای گیاهخوار بودن انتخابی داره؟ آیا سرنوشت چیزی جز کشش ناخودآگاه به سمت و سوی
خاصیه؟ آیا انتخابی کرده بودیم؟ آیا اصلا می تونستیم انتخابی کنیم؟ آیا اجبار به
انتخاب کردن خود انتخابه؟ چرا باید دستم داخل این پاکت بره و یه سیگار برداره؟
آدم ها دوست دارن
همه چیز تو دستاشون باشه. حتی انتزاعی ترین کلمات و مفهوم ها. اون ها به همه چیز
تجسم می بخشن حتی به نیستی، به پوچی و به هیچ. زمانی بود که انسان ها به این نیستی
لباسی از سنگ و چوب پوشوندن و اون رو خدا نامیدند، و حالا اونو دور کاغذ می پیچن. هر چیزی
که بشه اونو کشید، دود کرد و به هوا فرستاد، تجسم پوچی ماست. حتی اگه اون چیز
کاغذی باشه که بشه باهاش همه چیز رو خرید. سیگارایی که بعضی شون زود می سوزنو هوا
می رن و بعضی دیگه، اینقدر دیر می سوزن که مارو خیالات برمیداره که اینا همیشگی و
با ارزش و پرمعنی ان.
صدای چک و چک و چک چک و چک چک آب هنوز
داره ادامه می ده:
همه اش هرز می ره.
این صدا حالا خودمونی تر شده.
یه مقدار ویسکی می ریزم تو لیوان. مزه ی
گه می ده. مطمئن نیستم بشه اسم یه همچین چیزای ارزون قیمتی رو هم ویسکی گذاشت.
لیوانو بالا میارم و حس می کنم یه گلوله آتیش خوردم که همینطور داره از حلقم پائین
می ره.
یک بار با هم نشسته بودیم و تو همینطور
الکی شروع کردی راجع به مرگ حرف زدن. کار همیشگیت بود؛ وقتی با هم وید می کشیدیم.
نخ اول راجع به عشقای قدیمیت حرف می زدی،
نخ دوم هزیون می گفتی و سعی می کردی وانمود کنی هیچی برات مهم نیست و با وید سوم
شروع می کردی درباره ی مرگ حرف زدن و نخ چهارم از دستات می افتاد و خاموش می شد و
بعد من مجبور بودم یه قاشق عسل رو به زور تو دهنت فرو کنم و زیر بغلتو بگیرم و
بندازمت روی تخت.
-
به نظر تو وقتی بمیریم باز به زندگی برمی گردیم؟
-
فکر نمی کنم. یعنی امیدوارم اینطور نباشه.
-
نمی تونم نیستی رو تصور کنم. باید یه چیزی باشه. شاید وقتی بمیریم بتونیم
بفهمیم.
-
بیخیال! نمی خوای راجع به بهشت و جهنم و این خزعبلات حرف بزنی که؟
-
نه. ولی شاید من نمی تونم نیستی رو درک کنم چون هنوز داخلش نیستم. مثلا وقتی
مردی می فهمی همچین جای بدی هم نیست.
-
ببین رفیق، من شک دارم اون موقع که بمیری دیگه حتی خودت باشی که بخوای بفهمی
نیستی حال می ده یا یه چوب دیگست مثل زندگی داخل ماتحتت. آدمی که همه ی ادراکش
اینقدر به ماده و بدنش وابسته ست که با یه بطری ویسکی یا چند نخ ماریجوانا پاک
خودشو فراموش می کنه با مردن دیگه نمی تونه خودش باشه. حتی اگه به طرز عجیبی حضور
داشته باشه باز خودش نیست تا همه ی اینارو بفهمه. نه می تونه به زندگی برگرده و نه
نیستی رو تجربه کنه.
-
خب شاید اون موقع بتونیم یه تیکه علف باشیم.
-
شاید، در این صورت امیدوارم من اون تاپاله ای باشم که از کون یه گاو روی تو می
ریزه.
الکل به شما کمک می
کنه احساس کنید به کمک احتیاج ندارید. شاید احساساتی تر بشید و حتی گریه راه
بندازید ولی خودتونو باهاش از دنیای اطراف جدا می کنید و همه چیز در خودتون خلاصه
می شه. و این چیز کمی نیست! وقتی بتونید دنیای به این بزرگی رو توی خودتون مبحوس
کنید.
من مطمئنم اگه بهشتی
وجود داشته باشه همون جائیه که می تونی پستون فرشته هارو بگیری و بمکی. منتها به
جای شیر، ویسکی اسکاچ درجه ی یک بیرون میاد. یه جور الکل که هرچی بخوری بالا
نمیاری و توی کما هم نمی ری.
تمام علاقه من به
ویسکی به خاطر اینه که تیره رنگه و تابحال با اون بالا نیاوردم. از بالا آوردن
متنفر بودم. هم درد داشت و هم کثافت بود و من یه آدمی ام که از جفت این چیزها
متنفرم. شاید برای همین به خودم توی آینه نگاه نمی کنم.
الکل خوردن برای من
چیزی تفریحی نیست. بیشتر یه جور تقلبه. من توی زندگیم زیاد تقلب کردم. توی مدرسه و
دانشگاه. به نظرم احمقانه میومد ذهنم رو با خزعبلات درسی پر کنم. با فرمول ها و
جمله هایی که اندازه ی گه بهشون اهمیت نمی دادم. گاهی هم بی دلیل این کارو می
کردم. بهم حال می داد وقتی می تونستم تو یه متری مراقبِ امتحان، چند تا کاغذ
دربیارم و از روشون فرمول هارو بنویسم. حالا دارم الکل می خورم، چون دلم می خواد
تو زندگی هم تقلب کنم.
درست مثل سیاست و
جنایت؛ الکل بدون سیگار مفت خدا هم نمی ارزه و یکی بدون دیگری بی معناست. الکل
بدون سیگار یه جور گوزِ خیسه. رو این
حساب، سیگار دوم رو برداشتم. بعد حس کردم شاشم گرفته. این از بدی های الکله، شاید
هم خوبی ها. ایستادم بالای سر توالت فرنگی که چون غولی گرسنه دهانش رو تا ته برای
شاشم باز کرده بود.
خیلی از مردم عادت
دارن، وقتی دلشون می گیره، بیرون پنجره رو نگاه کنن. اونا وقتی می خوان از آزادی
بگن، یه شعر درباره ی پرنده بودن می نویسن، یا پرواز کردن از لب پنجره. برای من
اما، اون پنجره ای که رو به آزادی باز می شه سوراخ ته توالت فرنگیمه. گاهی دلم می
خواد می شد، می تونستم، یه زیردریایی بسازم و بندازم روی آب های کثافت توالت.
سوارش بشم و برم به عمق کثافت، یعنی درونی ترین بخش های انسان.
سیفون رو کشیدم و
بیرون زدم. لیوان ویسکی تو دست چپم، و سیگار راست.
سیگارم رو لای
انگشتام چرخوندم. بهش نزدیک شدم و خوب نگاش کردم. انگار سیگارم به هزاران قسمت
مجزا تقسیم شده بود که مرز های بینشون غیر قابل تشخیص بود. روی هر قسمت چیزی نوشته
بود. سعی کردم بعضی از اونهارو بخونم.
غرورم
--
خودبرتر بینیم
--
ضعفم
--
حقارتم
خوبی هام
انزوام،
عشق های قدیمی
نگرانی هام
زمان
امید
خاطرات
ارزش ها
آدم ها
آگاهی
فندکم رو روشن کردم.
و تا انتهای سیگارم
کشیدم.
روی فیلتر سیگارم
همیشه یک چیز نوشته بود:
هیچ.
و من هیچ وقت دلم
نمی خواست و نمی تونستم،
اون هیچ رو هم بکشم
و نابود کنم.
ولی اون هیچ، با
تمام هیچ بودنش،
هر لحظه می گفت:
هی فلانی، سعی کن
قبل از اینکه بمیری، زندگی کنی.
4:24 PM |
Category: |
3
comments