بخشی از داستان:
1
مادرم همیشه می گفت
عجیب ترین اشتباه خدایان*. اما اون شبا که من به دنیا اومدم نمی شد اسم بچتون رو
بذارید عجیب ترین اشتباه خدایان، چون احتمالا شمارو دو بار دار می زدن. یه بار
برای اینکه برای خدا یه سری سهامدار جدید پیدا کردید و دیگه اینکه ادعا کردید خدا
اشتباه می کنه. برای همین اسم منو گذاشتن ضد جاذبه ی خیابون بارکلی.
آره درسته خونواده ی من مهاجر بودن. غربتی
مهاجر. یه سری سیبیلوی غربتی مهاجر. سیبیلوی شکم گنده ی گَنده اخلاق بی سواد غربتی
مهاجر. عشق من به خونوادم همیشه در حد همین اتحاد ناریاضی شاعرانه خلاصه می شد.
اون روزا از همه ی اون سیبیل کلفتایی که می بینید فقط روبین کار می کرد. باقی الاف
های بیکاری بودن که برای هیچ چیزی جز الکل و جنده های خیابونی پولی نداشتن. مارتا
هم هی یک بساطی برای خودش داشت و پنیر می فروخت. اولی می شد عموی ناتنی من و دومی یه
چیزایی تو مایه های دخترعموی مادرم؛ هرچند پدربزرگم هیچ وقت برادری نداشت ولی خب
چه اشکال داره یه بارم که شده خدایان تصمیم بگیرن نسخه ی مونث مسیح رو برای هدایت
مردم به زمین بفرستن:
- خب مارتا بگو ببینم
معجزت چیه؟ بلدی روی آب راه بری؟ مارو زیرزیرکی از در بهشت رد می کنی؟
- من براتون پنیر
درست می کنم. پنیرای مقدسی که از پستونای گاو مقدسی که شاشش نابینا رو بینا می کنه
بدست اومده. روزی یه دونه بخرید تا رستگار بشید.
و مارتین- هیچ کدوم
این اسما واقعی نبود، همش یه سری غربتی بازی و ندید بدید بازیشون بود که می خواستن
اسم خارجی داشته باشن- که مثل اینکه می شد پدرم، یه روز داشت توی خیابون بارکلی از
فرط آبجویی که از دماغش بیرون می ریخت تلو تلو می خورد و دورواطرافو نگاه می کرد
که یهو چشمش می خوره به آگهی بزرگی که پشت در کازینوی ضد جاذبه** چسبونده بودن:
«به اولین خونواده ای
که اسم این کازینو رو روی بچش بذاره پونزده هزار تا می دیم»
و خب فک می کنید یه
الکلی بی پول غربتی با دیدن این آگهی چه فکری به سرش می زنه؟ درسته، به سمت خونه
می دوئه تا با زن چاقالو و ایکبیری خودش بعد از ده سال نوری بخوابه تا بتونه
پونزده هزار تا به جیب بزنه. ولی اینکه خیلی طول می کشه!
- از کی تاحالا منو
به جنده های ترگل مرگل منطقه ی کیلدای مقدس ترجیح می دی؟
- از وقتی که اگه یه
توله سگ پس بندازی پونزده هزار تا گیرمون میاد.
- اینو جدی می گی
مارتین؟
- تاحالا دیدی من
شوخی شوخی باهات بخوابم؟ لعنتی نمی شه دو ماهه بزائیش؟
- ولی مارتین... نمی
شه.
- چرا؟
- چون من الان چهار
ماهه که حاملم؟
- جنده ی کثافت! کار
اون برادر زاده ی دیوث دائم الحشرِ رابرته؟ اسمش چی بود... مو...
- چطور به خودت اجازه
می دی در مورد من چنین فکری کنی!
- من شاید یه الکلی
آس و پاس حواس پرت باشم ولی خوب یادمه با کی کِی و کجا خوابیدم و بزار بهت بگم از
آخرین باری که با تو خوابیدم شیش ماهه می گذره! خب البته... هوم، گفتی چهار ماه؟
خب بزار ببینم یعنی فقط پنج ماه مونده، فک کنم این یه هدیه است، حداقل اینطوری منم
مجبور نیستم بین لایه های چربی شیکم بزرگت، دنبال اون یه سوراخ کوچیک بگردم...
** خب اسم اون کازینو
ضد جاذبه بود. برای همین اون تو به مردم ماریجوانا می فروختن و وقتی می رفتی داخل اون کازینوی لعنتی، که من در
تموم زندگیم شده بودم تیزر تبلیغاتی متحرکش، احساس می کردی رفتی روی ماه، چون همه
توی فضا بودن و خدا می دونه تو اون حالت چقدر راحت پای هر بازی مسخره ای پول هاشون
رو به باد می دادن.
پیش مادربزرگم بزرگ
شدم و برای همین می گن وقتی به دنیا اومدم مادرم نمی خواست منو ببینه و پدرم هم
مستقیم رفت تا پونزده هزارتاشو بگیره. وقتی بعد از چهارسال مادرم بالاخره برای
اولین بار حاضر شد منو ببینه و پدرم قبول کرد منو دور میز پیش بقیه قبول کنه مادرم
اون * رو برای اولین بار خیلی بلند فریاد زد. مادر بزرگم در جوابش گفت این همه آدم
روی دو پا راه رفتن و چه گُلی زدن به سر گِلی ما... و من همونطور روی دو دستم کنار
دامن مامان بزرگ ایستاده بودم و داشتم یه مامان چاقالوی برعکس رو می دیدم که بعد
از چهار سال اومده بود تا بچه شو ببره میون اونهمه لایه های چربی که مثل خط های
تنه ی درخت، هر سال یکی بهشون اضافه می شد...
12:55 PM |
Category: |
0
comments