پوریا- مگه دعوا نمی کردن، چی شد یهو؟

مازیار- به گمانم به سرشان زد. رفتند پشت سن چه کار؟ هیچ صدایی هم نمی یاد.

پریسا- خب بریم ببینیم چه خبره اون پشت؟

زن فاحشه- از اولم گفتم این یارو یه مشکلی داره که باهام اونجوری برخورد کرد... پس طرف... که اینطور.

مازیار- راجع به چی حرف می زنی؟

زن فاحشه- هیچی، فقط پیشنهاد می دم خانم ها اون پشت نرن.

پوریا- بیژن، بیا بریم ببینیم چه خبره اون پشت؟

مازیار- نمی دونم چرا اون صدا ی ضربه چند دقیقه ایه قطع شده. شاید دارن به کمکمون میان.

الهه- من به این زنه مشکوکم!

مازیار- چی؟

الهه- از اون اولی که اینجا بودیم هیچی نمی گه و فقط مدام بشکن می زنه و انگار داره آواز می خونه. حتی وقتی فهمید بازیگره یه جسد بیشتر نیست هیچ عکس العملی نشون نداد.

مازیار- شاید دیوونست یا مریضه.

الهه- خانوم... خانوم... شما می دونید کجا هستید؟ صدای منو می شنوید؟

زن عجیب- من بلدم برقصم، بلدم برقصم. می خوای برقصم؟ لالالالالالا....

الهه- کی شما رو آورده اینجا؟ دلتون نمی خواد از اینجا خلاص شید؟

زن عجیب-بلدم برقصم، بلدم برقصم...لالالالالالا....

مازیار- ولش کن بدبختو، از این آدم های درخود مانده است حتما. بیچاره.

الهه- چی کار داری می کنی؟

مازیار- دارم سعی می کنم با زبان ایما و اشاره باهاش حرف بزنم. یه جائی خوندم با آدم های در خود مانده باید با این زبان حرف زد، یه جور زبان بدنی و مستقیم که از اون حال و هوا و تخیلات و رویاهاش بکشونتش بیرون و وادارش کنه حرف بزنه.

الهه- ولی اون اصلا نگاهت نمی کنه، داره آواز می خونه... هی خانم! بیکار نشین اینجا مارو نگاه کن، برو اون پیرمردرو بیدار کن ببین اینجا چه غلطی می کنه!

پریسا- هی، آقا! آقا... لطفا بیدار شید. آخه چه قدر می خواید بخوابید؟

پیرمرد- آآآآآآه ه ه ه.... ماده گاو پیر، بالاخره آمدی؟

پریسا- چی؟ آقا چرا هذیون می گی؟ اصلا می دونی کجائی؟

پیرمرد- چرا بیدارم کردید؟ خوابم آرامشتان را به هم زد؟ به نظر می رسه دچار یک تزلزل تماما نالازم شده اید!

پریسا- ببینید پدر جان، ما همه اینجا زندانی شدیم! اینجا یه سالن تآتره، می فهمید؟ یه سالن تآتر که داخلش گیر افتادیم. بگید اصلا چطوری اومدید اینجا؟

پیرمرد- کجا؟... از بس روی این صندلی خوابیدم کمرم درد گرفت، برم کمی روی زمین بخوابم. امیدوارم زودتر از این جائی که می گید خلاص بشید.

پریسا- خدای من! گرفت روی زمین خوابید. آخه کدوم آدم عاقلی میاد تو سالن تآتر می گیره می خوابه!

الهه- چرا این دوتا از اون پشت نمیان بیرون، چه خبره اون پشت؟

مازیار- شاید ما مردیم!

زن فاحشه- چی؟!

مازیار- تو یه فیلمی دیدم که آدم ها وقتی می میرند نمی فهمن مردن و تو یه جائی سرگردان می شن، مثل ما.

زن فاحشه- و اون فیلمه، از کجا فهمیده بود که آدمها وقتی می میرن یه همچین بلایی سرشون میاد؟ تو دیگه زیادی داری هیجان زده می شی!

الهه- چرا این دوتا ماتشون برده!؟

مازیار- خب، چرا نیاوردینشون؟ چی کار دارن می کنن؟

زن فاحشه- نکنه دارن... نکنه... آره؟

پوریا- هیچ کس اینجا نیست!

پریسا- یعنی چی؟!

بیژن- یعنی این پشت خالیه خالیه. حتی اون جسد هم غیبش زده.

پوریا- من دیگه دارم دیوونه می شم. اول اون درها غیب شدن و حالا دو تا آدم و یه جسد.

مازیار- شروع شد! از دیوار داره صدا میاد... همتون بیاید پائین. باید با هم به دیوار ضربه بزنیم...

الهه- به نظرت دارن صدامونو می شنون؟

مازیار- محکم ضربه بزنید، من مطمئنم کسی می خواد کمکمون کنه.

مرد زرد- و چه کسی و از کجا می خواد کمکتون کنه؟!

بیژن- این از کجا پیداش شد؟! اینجا اندازه ی یه اتوبان رفت و آمد هست اونوقت ما یه قدمم نمی تونیم برداریم!

مرد زرد- شما اعتقاد دارید زندانی شدید؟ معتقدید اینجا می میرید. چرا این فرضیه که همه ی اینها توهم است را مطرح نمی کنید؟

الهه- یعنی چی؟ اصلا بگو ببینم تو...

مرد زرد- خیال می کنید از جای دیگه ای اومدید، خونه و زندگی دارید و باید به اونجا برگردید، خیلی خوب، باید از یک دری آمده باشید اینجا، خب از همان در بروید بیرون، زود باشید!

بیژن- این یارو هم با اوناست. باید ازش حرف بکشیم. حتما اینجا یه در مخفی هست.

مازیار- خب آقای محترم، این در ناپدید شده، یکی داره بازیمون می ده و ما حاضریم باهاشون معامله کنیم، یعنی در بین ما آدمهای پولداری پیدا می شن.

مرد زرد- فکر نمی کنید تمام این خاطرات و چیزهایی که از آن بیرون می گوئید، تماما خواب بوده؟!

پوریا- چطور ما می تونیم همه با هم یه خواب ببینیم؟ من و همسرم چطور می تونیم یه خواب مشترک ببینیم؟

مرد زرد- جواب روشنه! شاید همسرتان مثل بقیه چیزها تنها یک عنصر از خوابتان است! در خوابتان همه چیز شما هستید و شما خودتان نیستید. دیگران اجزای گسیخته ای از خودتان هستند. شما همه ی زندگی تان را خواب می دیدید بدون آنکه بدانید. واحدی خواب بیننده بودید که در آن، خواب بیننده، آنچه در خواب می دیدید، خدای خوابتان، آدم های خوابتان، میز، صندلی و حتی دشمنتان خودتان بوده اید.

بیژن- ولی ما خواب نیستیم. من سنگینیم رو احساس می کنم. تو خوابهام هیچ وقت اضافه وزنم رو حس نمی کنم.

مرد زرد- دنیایی که شما می بینید دنیای واقعی نیست. یعنی دنیایی که هست نیست. فقط یک دنیای شخصی است. همان دنیایی که شما آن را با دیگران ساخته اید. مفاهیم، خاطرات، تفکرات، هیجانات و حرکت های بدنی تان سخت به هم مرتبطند و همه ناشی از یک پندارند. مثل حرکات پیچیده، هماهنگ و موزون دختری زیبا در حال رقصیدن.

بیژن- اما شما خودتان گفتید که این فقط یک فرضیه است! درسته؟!

مرد زرد- خیلی خوب، شما خواب نیستید و همه زنده اید، اما آیا شما واقعا زندگی می کنید؟ شما حتی نمی دانید اینجا کجاست، از کجا امدید؟ چرا اینجائید و چه کاری باید بکنید. شما هیچ چیز نمی دانید. زندگی دانستن است، ولی شما به جای دانستن دارید از زندگی فرار می کنید. شما زندگی را می خواهید ولی در واقع به دنبال مرگید، زنده هایی هستید که زندگی نمی کنند.

پریسا- شما سعی دارید مارو گمراه کنید، فکر می کنید اینجا جای زندگیه؟ یه سالن تاتره مسخره و کوچیک که هممون تا چند ساعت دیگه از گرسنگی و نبودن هوا می میریم.

مرد زرد- آیا کسی از شما هست که احساس گرسنگی کند؟ گرسنگی توهم زنده ماندن و ترس از مرگ است. گرسنگی نمود رنجی است که با نفی زندگی متحمل شده اید.

پریسا- خب، باشه. ما دچار توهم شده ایم و نمی فهمیم. حالا بگید ما باید چه کار کنیم تا از اینجا بیرون بریم؟ بگید از ما چی می خواید؟!

مرد زرد- واقعا نمی فهمید؟! من دارم به شما می گم که بیرون از اینجا هیچ جائی نیست. به جای فرار کردن باید سعی کنید زندگی کنید، در همین جا که هستید. باید در لحظه ی حال زندگی کنید.

پوریا- ها ها... اقای محترم! ما در واقع، مجبوریم در لحظه ی حال زندگی کنیم.

مرد زرد- نه! شما دارید در لحظه ی حال فرار می کنید، رنج می کشید، فکر می کنید، عصبانی می شوید، نا امید می شوید، اما زندگی نمی کنید، آرامشی ندارید. در لحظه ی حال چیزی نهفته است که در هیچ چیز دیگر نیست. آرامش مطلق! آرامش مطلق لحظه ی حال است. این لحظه حد و حصری ندارد و لذت ابدی در همین لحظات است. اگر در این لحظه فرو روید دیگر از زمان گذشته اید و بی اندازه آرامش خواهید داشت.

پوریا- اصلا تو کی هستی!؟ از کجا پیدات شد؟ مگه نمی گی بیرون از اینجا چیزی نیست. خب، پس تو از کجا اومدی؟

مرد زرد- به پاهایم نگاه کنید!

پوریا- من چیزی در پاهات نمی بینم. لعنتی تا بیشتر از این عصبانی نشدم بگو این نقشه ها زیر سر کیه و از جون ما چی می خواد؟

مرد زرد- آتش زبانه می کشد و ناپدید می شود.

پوریا- دارم از تو سوال می کنم حرومزاده!

مرد زرد- اما من نمی تونم حرامزاده باشم!

پوریا- چرا نمی تونی! مادرت داشته از تو خیابون رد می شده، چشمش پول یکی رو گرفته، یه شب باهاش حال کرده و نتیجش شده توی حرومزاده!

الهه- نباید اینطوری باهاش حرف بزنی، ممکنه خطرناک باشه.

مرد زرد- من نه مادری دارم و نه هیچ پدری.

پوریا- لعنتی، پس از تو گه سگ بدنیا اومدی؟! مثل یه انگل؟! باز مسیح ادعا کرد یه مادری داشته! مثل اینکه تو می خوای ادعای خدایی کنی.

مرد زرد- نه، من هیچ ادعایی ندارم. همش کار خودمه، من خودزائی کردم. کاری که شما نمی تونید انجام بدید. من اینگونه خودم را خودجاودان ساختم.

پوریا- فقط یه راه هست تا بتونیم از دهنش حقیقت رو بکشیم بیرون. با علامت من خیلی آروم به طرفش میریم و قبل از اینکه فرار کنه می گیریمش و میاریمش پائین و به زور ازش حرف می کشیم!‏

Comments (1)

On April 29, 2010 at 10:31 PM , زندگی یا چیزی شبیه آن said...

اصلا از این مرد زرده خوشم نیومد! اخه حالا وقت فلسفی حرف زدنه؟
بگو بگیرن یه دست خوب کتکش بزنن تا از قسمت بعدی به جای مرد زرد مرد کبود باشه!
یه خورده یاد راز فال ورق اثر یوستین گردر افتادم.