شاپرک

خودشو می زد به لامپ داغ.
گیج می شد و می افتاد زمین
گفتم بش شاپرک،
چه جوریه که هی خودتو می زنی بهش.
گفت بعضی اشتباها قشنگن.
بعضی دیوونه بازیا واقعا حال می دن.
گفتم بش شاپرک،
تا کی آدم می تونه یه اشتباهو تکرار کنه؟
گفت تا وقتی که دیگه نتونه از زمین پاشه.
گفتم بش شاپرک،
وقتی دیگه نتونی پاشی، اون عشق به چه دردی می خوره؟
بالشو لیسی کشیدو گفت ما جز اشتباهاتمون نیستیم،
اینارو که بگیرن ازمون،
دیگه هیچی نیستیم.
گفتم بش شاپرک،
خوش کردم باز دوباره خودمو بکوبم تو لامپ،
گفت بفرما،
لیوان مستیمو بلند کردم براش،
گفتم به سلامتی بزرگترین اشتباه های قشنگ دنیا،
لبخند زد و گفت
 
به سلامتی قشنگ ترین اشتباه های بزرگ دنیا.

دختر تنها

آدم ها بی سواد شدن
اینارو تو گوشم زمزمه می کرد.
گفت آدما دیگه نمی دونن،
زبون نگاه همدیگرو
یه شات دیگه انداخت بالا.
بیرون زد از بار.
و هیچ چیز نفهمیده بود از زبونش،
دختری تنها که اون روبرو نشسته بود



نگاهی به بیرون تُنگ می ندازه.
ماهیِ قرمز کوچولو
دلش می خواد شیشه ی تنهایی تُنگِ تَنگِ ش رو بشکنه
ماهی قرمزِ کوچولو
کسایی هستن که اون بیرون قِر می دن
برای ماهی قرمز کوچولو
اما ماهی می دونه
تنها نبودن یعنی بیرون پریدن از تُنگ.
یعنی خفه شدن از نبودن در آبِ قفس تَنگ
آزادی مرگ تنهایی بود.
آزادی مساوی مرگ ماهی بود
مرگ تنهایی یعنی مرگ ماهی.
برای همین فقط رویا می بافت
و الکل می خورد و مست می کرد
ماهی قرمزِ کوچولو
………………..

هیچ کس درکش نمی کرد
ماهی کوچولوی قرمزو.
برای همین تنها بود.
اگه خال خال هاشو لیزر کنه می شه شبیه بقیه ماهیا
پیش خودش فکر می کرد اینارو.
ماهی کوچولوی قرمز.
وقتی شبیه بقیه شد بازم تنها بود.
ماهی کوچولوی قرمز.
چون دیگه غریب بود
خودش برای خودش
این بود که باز تنها بود
ماهی کوچولوی قرمز.
چون اون چیزی بود که نبود.
و وقتی چیزی اون چیزیه که نیست،
در درون خودش تنهاست
مثل تنهایی دلقک زیر یه ماسکِ
بخشی از داستان:

جیغ کشید.                                                                    
زن دوید بیرون.                                                                      
خونه رو تازه خریده بود.
با آب و گاز، ولی نه با یه روح.
صاحبِ قبل فرار و صاحب جدید بی قرار.
نباید تسلیم می شدن، ناسلامتی خونه ی بزرگی بود.
صد سالی از آخرین جن گیریا میگذشت. بازارشون کساد بود.
از وقتی توی خونه روح دیده بودن، قیمتش دچار سقوط آزاد شده بود.
اینه که به فکر افتادن خط بالارو با دو خط بالاتر جبران کنن و سودی هم ببرن.
جِی دی کول مثل همیشه نشسته بود توی بار و داشت مگس می پروند و آبجو می خورد.
رفیقش همفری کول یه روزنامه پرت کرد جلوش، نشست روبروش و پاهاشو نود درجه باز کرد.
یه زن چاق و بدقواره که عرق کل گردنشو پوشونده بود دو تا آبگوشت و چند تا تیکه نون گذاشت جلوشون.
همفری کفش و جورابشو درآورد و شروع کرد با دست چرک بین انگشتای پاشو تمیز کردن. یه عادت همیشگی.
بوی استیک عصبیش کرده بود.خوردن یه آبگوشتِ بدون گوشت، مثل تلاش برای ارضاء شدن با لباس زیر زنونه بود. نون هارو تیکه تیکه می کرد و می نداخت توی کاسه، روی آبگوشت. همفری سرشو آورد بالا.  هورت نکش.
آگهی مزایده:    موضوع:  جن گیری و سلب مالکیت غیرخشونت آمیز از روح خانه ی شماره ی 22 خیابان یانگ.
قیمت پایه:     به ازای هر روز جن گیری برای ماه اول قیمت هفتاد هزار تا می باشد. مدت قرآرداد: حداقل دو ماه.
مهلت دریافت اسناد مزایده: از تاریخ درج آگهی به مدت دو روز. محل تحویل اسناد: دبیرخانه ی سازمان جنگیری و جهانگردی کیمیا، خیابان لمبارت، شماره ی بیست. برای کسب اطلاعات بیشتر حتما زنگ بزنید. دو سه سه تا نه
-بهت گفتم هورت نکش!      +نونمون تو روغنه.    –چطور؟       +هنوز اون خنزر پنزرای روح گیریتو داری؟
-این غذا چقدر شوره! +خب می دونی تو عرق آدم کلی نمک هست. –فکر می کنی ارزششو داره؟ +معلومه، کلی معروف می شیم. –یعنی تو این صد سال یه نفر نرفته اون روحو شکار کنه؟ فکر می کردم نسلشون مثل ببرای تاسمانی منقرض شده. +حتما خونه هه متروکه بوده.    –ولی روح گیرا همیشه می رفتن سراغ خونه های متروکه.



روی کلمه ها.
می دوید، راه می رفت.
می لغزید.
زیر پاهاش.
کوه هایی از کلمه که تو آب های سرد قطب شمال شناور بودن.
نمی دونست موسیقیه یا نوعی نویز و سر و صدای بی نظم.
صداهایی که مرتب توی گوش هاش می پیچید.
سعی می کرد بهشون توجه نکنه.
ولی امان از پژواک ها.
تمام نور هایی که به سمتشون می دوید انعکاس نوری دیگه بود.
نوری که انگار خود، به افسانه ای می مانست که جز خیالات چیزی نبود.
نه می تونست بایسته و نه می شد راه بهتری رفت.
یخ های قطبی دارن آب می شن.
می دوید، راه می رفت.
روی کوه هایی از معنا که کم کم دارن داخل آب حل می شن.
تهوع امونش رو بریده.
شک گلوشو فشرده.
یه دستش جای بریدگیه و یه دستش اونو به سمت امید می کشه.
در دنیایی که روزی هزاران نفر فقط به خاطر گرسنگی و رقابت می مردن.
او بیش از پیش حس می کرد،
موجودی تنها و سرگردانه.
روی یخ های کلمه،
روی توهم دریای معنا،
در شکی شک ناپذیر،
در یک تاریکی مطلق،
در جستجوی نور امیدی که انگار همیشه دور می شود.
بی نهایت منهای یک.

هیچ چیز بدتر از تنها بودن میان یک شلوغی نیست. 
بخشی از داستان:

فصل اول
*چیزی به اسم داستان حزن انگیز وجود نداره. و همینطور داستانی خنده آور. داستان خودش هیچی نیست.
شاید برای یه دلفین شیرینی دانمارکی تلخ باشه، برای طوطی شاید کباب شیشلیگ سم باشه. شیرینی در دنیای خارج نیست. شیرینی محصول ذهن ماست، پاداشی ست که ذهنمون به ما می ده تا باز شیرینی بخوریم. تا چیزی رو خورده باشیم که بیشترین انرژی رو داره، برای بقا، برای تکامل. همه ی اینها در مورد حزن هم صادقه. اما چرا گاهی انسان دوست داره موسیقی غم انگیز گوش بده؟ می دونید، بسیاری از بزرگان موسیقی همچون شوبرت از افسردگی شدید رنج می بردند. چه بسیار شعرها، نقاشی ها و داستان هایی که درست زمانی خلق شدن که خالقشون از ناراحتی روحی شدید، از تنها بودن، از تنها گذاشته شدن، از غم از دست دادن عشق و بسیاری چیزای دیگه، رنج می برده. این خلاقیت ناگهانی، این کشش شدید به هنر در چنین مواقعی مثل تب عمل می کنه. ظاهرا سوزناکه ولی در حقیقت نشانه ی مبارزه ی بدن با عامل بیماریه. از این نظر داستان حزن انگیز سرشار از امیده. سپر بلایی ست برای نویسنده ای که با غر زدن خودش رو خالی می کنه و به واسطه ی تخلیه روانی نوعی خود روان درمانی انجام می ده. در مقابل طنز در بطن شادی آورش حاوی نوعی ناامیدی، حالت خاصی از پوچی و خود را وانهادن، و در عمیق ترین وجهش سیستمی دفاعی برای نابود نشدن تحت فشار است. همیشه به یاد دارم وقتی اوضاع سیاسی و یا اجتماعی خیلی خراب می شد، تا جایی که مردم به تنگ میومدن، آثار طنز، جوک های کوچه بازاری و بامزه بازی مردم هم به همون اندازه  زیاد می شد. البته نه همیشه و نه برای همه.