بخشی از داستان

                                                                         «تقدیم به بهترین جنایتکاران در زمان»
- لعنت خدا بر شیطون، تو دیگه کدوم خری هستی؟
- معامله ای در کار نیس، من پول هارو می برم و شما زنده می مونید.
ج.د.ز اسلحه اش رو نکشید. پاهاش کمی باز بودن. پالتوی چرم بلندش مثل دندون های لرد دراکولا می درخشید، کلاه لبه دار مشکی و سر پائینش اجازه نمی داد کسی تو چشمهاش نگاه کنه و بوت بلند و سیاه و سنگینش در کنار شلوار چرم سیاه و تموم سیاهی های دیگه ای که از یه مرد یک متر و زیاد سانتی آویزون بود باعث می شد مردم تو خیابون نتونن جلوی خنده شونو بگیرن اما به هر جهت در اون انبار تاریک و مخوف کسی بهش نخندید.
- این چه جور مسخره بازی ئه. کوکائین های لعنتی من کجاست؟!
- سی ثانیه فرصت دارید.
- بارونیکا! لعنتی اون بیرون چه خبره؟ چند نفرن؟
- تمیزه، یه پشه هم این بیرون نیس.
- بیست و پنج ثانیه فرصت دارید.
- ببین ریفیق، من آدم کش نیستم. کارم معامله است ولی داری مجبورم می کنی برای بار پنجم، نه شیشم، آره اون هارولد مادر مرده هم جزوشون بود، گفتن ساکت خفه ش کنیم، بهش گفتم ریفیق من دوسِت دارم، نمی خوام زجر بکشی، اگه خفه...
- پونزده ثانیه فرصت دارید.
- ...شی قول می دم اینقدر سریع بهت تزریق کنم که جای یه سری پیرمرد سیاه سوخته ی عصابدست، یه قطار اکسپرس با مبل های تختخواب شو ببرتت اون دونیا. خفه نمی شد، یه پاره آجر زدم تو سرش، باز عرعرش رفت هوا، دوباره زدم تو سرش، فایده نکرد. عین سگ زوزه می کشید، باور کن اونقدر با آجر زدم که سرش آبگوشت شده بود ولی باز داشت خِر خِر می کرد. مجبور شدم با همون سرنگ کارشو تموم کنم، بعضیا هفت تا جون دارن.
- پنج ثانیه فرصت دارید.
- می دونی، فرق منو تو اینه که من یه اسلحه ی کالیبر نهنگ تو دستمه و تو حتی اسلحه ات رو هم نکشیدی و اگه ام از دست من قسر در بری، این بوزینه ها آبکشت می کنن.
- فک می کنم به اندازه ی کافی بهت فرصت دادم تا زنده بمونی.
- اونی که نعشش میافته رو زیمین توئی سیاه سوخته، دیدار به جهنم.
- من زمان رو جلو و عقب می برم و مطمئن باش در هیچ دنیایی برای تو و بوزینه هات شانسی برای زنده موندن باقی نمی ذارم.
موج صدای شلیک اسلحه، سکوت ساحلِ تاریکِ انبار زیرزمینی رو فراگرفت و به سرعت قطع شد. ج.د.ز مثل همیشه قبل از اینکه گلوله ها راهی به بدن سیاه پوشش پیدا کنن، زمان رو آهسته به عقب برگردوند.