بعضی ها زیاده از حد عِرق ملی دارن... اینا باید برن یه سونای فکری، یه خورده ای عَرق کنن بلکه این عِرق های اضافی از فکرشون بریزه بیرون. خولاصه که این مرزا چیزی جز یه سری سیم خاردار نیستن.
ما شاید به یه زبون حرف بزنیم. شاید چند قرن باشه به اسم یه کشور زندگی می کنیم. شاید مثل همه ی مردم دیگه ما هم ناخودآگاه فکر کردیم هر کی داخل این مرزه از ماست و هرکه بیرونه غیر ماست. اینا همه طبیعی ئه. خیلی ها برای همین مرزا خون دادن. این با ارزشه. خیلی ها هم برای گسترشش خون ریختن. خیلی ها برای جلوگیری از تجاوز بهش جنگیدن. خیلی ها هم برای دزدیدن الماس و جواهرات به همسایه ها حمله کردن. اما اونچه باید بفهمید اینه که این ها هیچ کدوم به این مرز و اسم وابسته نیست. هرچه هست وجدان و اخلاق انسانی ست که یکی در راه مقابله با تجاوز به شهر و مملکتش و انسان! خون می ده و دیگری شاید به عکس خون بریزه. شما نمی تونید بگید این کشور فقط مال ماست و مثلا مال سردمداران مملکت که دستشان به خون مردم مملکت خودشان آلوده است، نیست! خیلی شنیدید که مثلا می گن این آخوندا عربن. یعنی این تفکر اشتباه جا افتاده که هرکی بد از آب درومد ایرانی نیست! اونچه می خوام بگم این ئه که مرز ها رو باید از ذهن ها پاک کرد. باید فهمید این اسم کشور و مرز نیست که مهم ئه. این اخلاق، انسانیت، نیت و عملکرد ماست که مهم ئه. نباید فکر کرد ما چون ایرانی هستیم چیزی بیشتر از بقیه داریم، یا چیزی کمتر. باور کنید خاک یک متر اینطرف تر مرز در ایران با خاک یک متر آنطرف تر در افغانستان هیچ فرقی ندارد!   

بخشی از داستان

سعی کردم چروک های زیر چشمم رو داخل آینه خوب ببینم. خندیدم. برگشتم تا قرص های مادرم رو به دهان همیشه بازش فرو کنم. فرق سرم می خارید. چشم هامو بستم و سرم رو خاروندم. از صدای برخورد دندون های مادر به لبه ی لیوان بدنم لرزید. چشم هامو که باز کردم دوباره گرمم شد. جالبه که بعضی جاهای آدم تصمیم می گیرن اینقدر زود پیر بشن در حالی که خیلی جاهای دیگه هنوز شاششون هم کف نکرده. هوا گرم بود اما می ترسیدم پنجره رو باز کنم. قرمزی مبل مخملی وسط اتاق رو دوست داشتم و رنگ های زرد و نارنجی در هم برهم رو میزی، اگه سیاه سفید می شد، دیگه با رنگ دیوار اتاق که مثل پوست صورت مادرم سفیدِ سفید بود فرقی نداشت. برای همین پنجره رو باز نکردم. صورتم رو به صورت مادر چسبوندم. سعی کردم اون نقطه ی خاص رو ببینم و بهش بگم هی منم می بینمش، منم می بینمش. اما تموم چیزی که من در راستای نگاه خیره و تموم نشدنی هر روزه ی اون می دیدم، یه شهر بود که مدتی می شد به قبرستونی خاکستری برای ارواح تبدیل شده بود. هر روز تعداد زیادی روح رو تو خیابون روبرو خاک می کردن. اونم با ماشین های سیاهی که دو سه تا شاخه گل سفید روش چسبونده بودن و در حالی که اون روح ها از فرط بی جانی به آخرین بخار های نفس اسکیمویی در حال مرگ شبیه بودن که روی تکه یخ شناوری وسط اقیانوس شمال چشم های خسته و بی فروغش رو برای همیشه می بست. فرق سرم رو خاروندم و فکر کردم لابد این خارش ها با یه حمام گرم برطرف می شه. موهای قهوه ایم رو جلوی نور گرفتم. سعی کردم باز به شک دیوانه کننده ای که همیشه موهام رو سیاه می کرد خاتمه بدم. اونها رو از کنار گردنم به جلو انداختم تا روی آب وان شناور شن. باز سرم خارید. سرم رو کردم زیر آب و چشم هامو بستم و همه جا قهوه ای شد. تاریکی های من رنگشون قهوه ای ئه.


خب امروز برای شما آبگوشت بُزباش می شم. خب من هم یک آبگوشتم. دو سوم بدنم آب ئه و باقی گوشت و کمی هم استخوان. مرتب هم از دیروز دارم با خودم زمزمه می کنم تو هم بُز باش! تو هم بُز باش! و در آخر بُز شدم! و نتیجه شد اینی که پائین می بینید. بله این من هستم. آبگوشت بُز باش در کاسه ای حلبی که گوشتکوب قرار است مرا به گوشت کوبیده تبدیل کنه و فکر می کنید گوشتکوب کیه؟ بله حتما تا حالا فهمیدید... بله شما همیشه استعداد خوبی در کوبیدن آبگوشت های بُز باش و بُز باش کردن آبگوشت ها داشتید...‏




 دیدم خواننده ای وجود نداره. دیدم خواننده ها خیلی وقته مثل نهنگ های غمگین به طور دستجمعی خودکشی کردن. دیدم خواننده بیشتر از اینکه نوشته براش مهم باشه دیدگاهش نسبت به نویسنده مهمه. دیدم دور ذهن ها تار عنکبوت بسته. دیدم آدم ها زیاد ادعا می کنن و اهل بحث و نقدن ولی به یه مقاله که می رسن می گن زیاده حوصله نداریم بخونیم. این بود که تصمیم گرفتم امروز به جای یه داستان یا مقاله ای که قراره توسط شما خونده نشه عکس یه شیشه مایونز بزارم اینجا. چون به هر حال من همیشه عاشق مایونز بودم و حالا که خواننده ای وجود نداره چه اشکال داره اینجا بشه یه آلبوم علایق شخصی. پس 
مایونز!‏





هر ملتی و یا هر فردی باید به جای اینکه با پرداختن به "مساله ی گناه و تقصیر"در خواب غفلت فرو رود، کلاه خود را قاضی کند و ببیند که خودش با ارتکاب اشتباهات، سهل انگاری ها و عادات ناهنجار تا چه اندازه در شعله ور شدن جنگ و پدید آمدن نکبت و فلاکت فعلی دنیا مقصر بوده است. این تنها راهی است که شاید از درگیر شدن جنگ جدیدی جلو گیری کند. اما خیلی ها این نظر را نمی پذیرند و خودشان را معصوم و کاملا مبرا از گناه میدانند. از رئیس مملکت گرفته تا افسران ارشد و صاحبان صنایع سنگین و سیاستمداران و جراید هیچیک نمیخواهند که از طرز کار و رفتار خود کوچک ترین ایرادی بگیرد. آدم ممکن بود تصور کند که این دنیای ما بهشت عنبرسرشت است ولی آخر ده دوازده میلیون کشته را زیر خاک کردند.
دو ثلث از مردم روزنامه ها را میخوانند، تلویزیون میبینند و رادیو گوش میدهند. هر صبح و عصر سر و صداهای جنگی و ناسیونالیستی را می شنوند؛ روز به روز تغییر پیدا میکنند، تحریک میشوند، ناراضی میشوند، خشمگین میشوند و مقصد و هدف همه ی این حرفها بالاخره جنگ است.
جنگ آینده است که حتما، از آنچه گذشت نفرت انگیزتر و وحشتناک تر خواهد بود.همه ی این مطالب خیلی روشن و ساده است. هر آدم ساده ای می تواند آن را بفهمد و حتی اگر خودش و بچه هایش را، دست کم از قصابی میلیونها نفر در آینده بر کنار دارد. یک ساعت تفکر، لحظه ای با خود خلوت کردن و از خود پرسیدن که آدم شخصا چقدر در زشتی و نابسامانی این دنیا سهیم است چیزی است که احدی بآن علاقه ندارد!
و تا دنیا دنیاست بهمین ترتیب کار ادامه خواهد داشت و مقدمات جنگ آینده روز به روز توسط هزاران تن از مردم با جدیت و پشت کار فراهم میشود. حرف های تبلیغاتی همه زیب و زیور آقایان و اربابانی است که آتش جنگ دیگری را دامن میزنند. چه فایده دارد انسان افکاری عالی در سر داشته باشد؟ در قبال دو سه انسانی که چنین میکنند، روزانه هزاران روزنامه، مجله، سخنرانی، جلسات علنی و سری،قد علم کرده اند که همه سر مخالفت دارند و بمطلوب خود هم میرسند.
از طرف دیگر جنگ همیشه خواهد بود و هرگز پایان نمی پذیرد ولی دیگر نمیتوان از آن اندوهگین شد چون این جنگ حتی بدون خواندن روزنامه ها هم بوجود می آید. اما بهر حال ارزشی ندارد. این درست مثل این است که کسی برای اینکه علی رغم تمام تلاشها و مجاهداتی که میتواند بکند، باز بدون بر و برگرد باید بمیرد، اندوهگین باشد. نبرد با مرگ نیز همیشه مانند مبارزه با جنگ، کاری است زیبا و نجیبانه، قابل تحسین و شرافتمندانه، اما با وجود همه ی این ها این کار نیز جز "دون کیشوت بازی"و مسخرگی نومیدانه ای نیست. البته نباید با این حرفها و به خاطر اینکه چون نبرد با مرگ یا جنگ چندان فایده ندارد، نتیجه گرفت که مبارزه با آن ها بی فایده است، بلکه هر تلاشی لزوما نباید به هدفی برسد که ما فکر میکنیم! هدف مبارزه با جنگ، پایان تمام جنگ ها نیست، خود مبارزه با جنگ و گسترش تفکر ضد جنگ است. هدف به هم زدن تعادل جهان فعلی است! جهانی که در یک تعادل مضحک قدرت و پول قرار دارد! در آفریقا مردم از گرسنگی میمیرند و در آمریکا مردم از چاقی!
هدف دیگر گسترش انسانیت (هر چند محدود) است،مثل اینکه در دامنه ی یک کوه آتشفشان بزرگ، گلی زیبا بروید. درست است که این گل کوچک نمیتواند از عظمت و قدرت آتشفشان بکاهد، ولی این گل زیباست و کسی نمیتواند زیبایی آن را بگیرد. انسانیت هم مثل گلی است که میتواند در این دنیای آلوده بروید و از زشتی آن بکاهد. دقیقا در مورد زندگی و مرگ نیز این حرف صادق است: ما برای این زندگی میکنیم که از مرگ بیزار باشیم و باز آنرا دوست بداریم و درست به همین دلیل و جهت است که گاه برای یک ساعت شعله ی زندگی با این زیبایی در ما زبانه میکشد؛؛؛؛؛؛؛؛؛  

( به کمک : بازگشت زرتشت و اگر جنگ ادامه یابد- هرمان هسه)
آبان 1385


داستان از اونجا شروع می شه که من همیشه سرم پائین بود، حتی وقتی داشتم مرکز شهر، میون اونهمه جمعیت که سرهاشون همیشه بالا بود، آهسته راه می رفتم. خب من هیچ وقت نتونستم ویترین مغازه هارو ببینم یا چشمم بیفته تو چشم دختری که موهاش توی آسمون باد می خوره و یه عینک نارنجی زده به چشمش و برم و بگم:
سلام، میای با هم بریم بادبادک هوا کنیم و اونم بگه چرا که نه، اصلاً بیا فیل هوا کنیم و بعد بریم تا بالاخره یک چیزی هوا کنیم.
در عوض من همیشه سرم پائین بود و جاییو نگاه می کردم که هنوز پام روش نرفته بود و مرتب حواسم به این جمع بود که نکنه یه حلزون رو زیر پام له کنم. آخه این حلزونا، خونه ای روی پشتشون نیست و برای همین، این داستان همونجایی تموم می شه که یک زمانی شروع شده بود. 
بخشی از داستان


(() ¿¿¿ ابهام ¿¿¿ )))
راستش رو بخواید این داستان دو بخش داره. شما می تونید بخش اول رو نخونده رها کنید و بخش دوم رو بخونید. بخش اول برای سهولت کار منتقدان ادبی نوشته شده تا وقتشون دیگه با خوندن باقی داستان تلف نشه.


بخش اول
همونطور که دیدید داستان با ابهام آغاز شد و اون شکل ها هم چیزی نیستن مگر بازنمایی مقدار زیادی دود و مه که با دستگاه های تولید مه،  جمله ی اول این داستان رو حسابی در ابهام فرو بردن و همونطور که خواهید دید داستان رو در آخر ول می کنم. پی رنگ داستان آبی نفتی ست و طرحش هم دو دقیقه ای می شه که از ماتحتم خارج شده و دیگه قابل بازیابی نیست. زاویه ی دید داستان تنگ ئه؛ متاسفانه نقاله ام روی میزه و حوصله ی من تا دستشویی خونه بیشتر جوابگوی هیکلم نیست. شما بگیرید سی درجه، خیرش رو ببینید. موضوع داستان درباره ی کشمکش های درونی لک روی عینکمه که در آخر منجر به دل درد و باد معده اش می شه، منتها صدای گوزیدن لک روی عینکم شنیده نمی شه تا خواننده خودش تصمیم بگیره که آیا بالاخره لک روی عینک من می گوزه و یا با خودش مبارزه می کنه و باد رو قهرمانانه در روده خفه می کنه. و اما شخصیت پردازی:
لک روی عینکم بداخلاق و کم حوصله ست. وقتی راه می ره دست هاشو مشت می کنه و همیشه عادت داره به راننده اتوبوس ها دو تا بلیط بده و بعد بگه این روزا دیگه حواس پرتی.. و بعد جمله اش رو تموم نکرده بره و بشینه  روی صندلیش و عصای چرمیش رو تکیه بده به صندلی.
درون مایه ی داستان به این مسئله ی بغرنج بشری می پردازه که آدم ها نمی تونن در حالی که به لک روی عینکشون زل زدن حرکات یه مگس رو تو اتاق دنبال کنن.
همونطور که می بینید این داستان اکثر عناصر اصلی و مهم رو در بر داره و از شما، بله از شما، صمیمانه خواهش می کنم به این داستان امتیاز بالایی بدید و اونو مثبت ارزیابی کنید و اگه خدا بخواد اگه اینجا تشریف آوردید در عوض از شما با یه زرشکــــــ پلو با مرغ  جانانه پذیرایی می کنم. در آخر از شما اساتید گرامی که همیشه به من لطف دارید و چراغ راه من شدید و با نکاتی که خالصانه و به طور مجانی در اختیار بنده ی حقیر قرار می دید، دست پُر مهری شدید بر تاتی تاتی کردن های این نوزاد نو نهفته، تشکرهای بسیار زیادی می کنم و این بخش رو با مقدار زیادی خضوع و فروتنی رها می کنم.
خضوع و فروتنی زیاد


بخش دوم
صندلیم لق می زد. مرتب وزنم رو به سمت چپ می نداختم ولی هر بار که می دیدمش باز با تقِ لقی صندلیم غذام کوفتم می شد. این بود که یه تیکه کاغذ گذاشتم زیر پایه ی صندلی ای که از یکسان نبودن اندازه ی چهارپایه هاش رنج می کشید و دوباره زل زدم به لکِ روی عینکم. بعد خیال کردم لک روی عینکم نسبت به دیروز کمی حرکت کرده و دیگه سر جای قبلیش نیست. بهش گفته بودم که خیلی نگرانشم. اگه تکونی به خودش نده چاق می شه و همش احساس بی حالی می کنه. باسه همین لبخندی بهش زدم و حس کردم روی عینکم یه لکه حلزون دارم. خواستم ازش بپرسم توی دنیای لکه ها هم حلزون پیدا می شه یا نه که یاد ماجرایی افتادم که باعث شد غذام بازم مثل لقمه های قبلی توی گلوم گیر کنه.




(خواندن این داستان به افراد فنچ دار و بیماران قلبی توصیه نمی شود)

فیلم زیاد بین بود. یک بار هم زد و از آن فیلم های هنری مریخی دید که آدم را کف بُر می کنند. و اینگونه شد که پیام هنری فیلم لطافت هنری روحش را بیدار کرد. نگاهی به فنچ اش انداخت که داخل قفس آبتنی می کرد. احساس کرد چیزی در دلش بیدار شد. فهمید چقدر خودخواه است. فهمید چقدر احمق است. قفس را برداشت و با قدرت هر چه تمام تر درش را باز کرد، فنچ را گرفت، داخل بالکن رفت و او را آزاد کرد تا باز بتواند پرواز کند.
قهرمان ما فردای آنروز که هنوز از داغی عمل قهرمانانه اش گرم بود هنوز صد قدم از خانه دور نشده بود که با جسد فنچ مواجه شد. فهمید چقدر خودخواه است. فهمید چقدر احمق است. همانطور که داشت خودش را فحش می داد پرنده ای را دید که از سرما بال هایش را باد کرده بود و داخل یک کارتون گیر افتاده بود. با خوشحالی پرنده را گرفت و داخل قفس فنچ اش گذاشت. و می دانید؛ فردای آن روز که قهرمان ما خواب قهرمانانه اش را به پایان رساند، آن پرنده نمرده بود، بلکه دو روز بعد مرد.
...
حوصله اش سر رفت. فیلم را نصفه نیمه رها کرد. از این فیلم های هنری منری کسل آور بود. رفت و در عوض با فنچش ور رفت. شامش را خورد و آن شب تصمیم گرفت جای ارزن، کمی برنج به فنچ اش دهد. خواست قبل از خواب شب بخیر فنچ کوچولو اش را بگوید که دید فنچ جانش، جان به جان آفرین تسلیم کرده و سه هیچ زمین زندگی را ترک کرده.
و صبح که با چشم های پف کرده و غمگین سر کار می رفت پرنده ای را دید که گوشه ی خیابان از سرما جان داده بود.